eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
62 ویدیو
247 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
کفش‌های پشت در_ قسمت سوم.m4a
2.6M
داستان صوتی نوشته: قسمت پایانی 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 @shahrzade_dastan
شب شد، اضطراب شدیدی به من دست داده بود. از تب می‌سوختم. چشم به راه تماس او بودم. گوشی از دستم نمی‌افتاد. منتظر بود زنگ بزند و حالم را بپرسد و از بچه‌ها بپرسد. به من بگوید برای ناهار و شام چی پختم. از لباس بچه‌ها بپرسد که چی تن‌شان کردم و باز از من بپرسد چقدر دوستش دارم و من هم بگویم بیشتر از جانم. نگاهم قفل بود به گوشی. پله‌ها را چندین بار پایین رفتم و در را باز کردم و چشم دوختم به همان خم کوچه که موقع رفتن ایستاد و برایم دست تکان داد. با پای برهنه دویدم تا سر کوچه و خم شدم و همان جایی را که ایستاده بود بوسیدم. حالم دست خودم نبود، متوجه نبودم در و همسایه و یا کسی ببند چه می‌گوید. گوشی دستم چند بار به همان شماره‌ای که از آن به من زنگ می¬زد، زنگ زدم. فقط صدای هو هوی باد توی گوشی پیچیده می‌شد. از هولم مثل دیوانه¬ها شده بودم. میان تب و نگرانی نمی‌دانستم چه می‌کنم. در یک لحظه چهره زیبایش با همان لبخند و موهای پرچین و نگاه شیطنت‌آمیزش جلوی صورتم می‌آمد، تا می‌خواستم به آغوشش بگیرم. از من دور می‌شد، دورتر، آن ‌قدر که محو می‌شد. پله ها را باز دو تا یکی تا کوچه.... باد با سوز و سرما می‌وزید. جلوی در نشسته و همراه با صدای باد ناخودآگاه به صورتم چنگ انداختم و ضجه‌ای سوزناک کشیدم: «خدایا... هاشمم هر کجاست، سالم به آغوشم برش گردون. من ازت جز هاشم هیچی نمی‌خوام...» برشی از کتاب موسیقی سکوت_ نوشته پری آخته @shahrzade_dastan