eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
94 ویدیو
405 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان شهرزادی این هفته به مناسبت میلاد قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان دوست دارم قلم به دست بگیرید و به نیت شادی دل آقا داستانی با موضوع مهدویت بنویسید. انشاءالاه که داستانهایتان نانوشته برسد به دست خود آقا. 🍀 برای نشر داستانهایتان در کانال به این آیدی پیام دهید👇👇 @Faran239 @shahrzade_dastan
دوستان شهرزادی این هفته به مناسبت میلاد قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان دوست دارم قلم به دست بگیرید و به نیت شادی دل آقا داستانی با موضوع مهدویت بنویسید. انشاءالاه که داستانهایتان نانوشته برسد به دست خود آقا. 🍀 برای نشر داستانهایتان در کانال به این آیدی پیام دهید👇👇 @Faran239 @shahrzade_dastan
آشپز نوشته فرانک انصاری 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 فرهاد گفته بود: ((برای ناهار آش رشته بپز. مشتریها دوست دارند‌.)) اما آن روز اصلا دست و دلش برای پختن آش نمی‌رفت. حالش مثل روزی بود که بدترین خبر زندگیش را شنیده بود: ((خانم شما هیچ وقت نمیتونین بچه دار بشین.)) از روی تخت بلند شده و توی آینه خودش را نگاه کرده بود: چشم‌های پف کرده و خسته زل زده بودند به او. انگار چند سال بود که بیدار بود. چشمهایش را توی اتاق گرداند: فرهاد توی قاب عکس روی دیوار نگاهش می‌کرد. کت و شلوار دامادی به تن داشت و با لب‌های پهن به او لبخند می‌زد. صدایش هنوز توی گوشش بود که می‌گفت: ((تو همه دنیای منی! )) هنوز هم نمی‌توانست باور کند که این مرد به او خیانت کرده باشد. یاد پیام‌های چند وقت پیش غریبه‌ای توی تلفن همراهش افتاد. آن موقع فرهاد توی حمام بود و او بی خبر از او داشت پیام‌های تلفنش را می‌خواند. کسی برایش نوشته بود: ((عشقم، شب منتظرم که بیای بریم سینما. )) گیرنده پیام نامشخص بود. دستهایش لرزید. همان لحظه می‌خواست موبایل را به دیوار بکوبد و از خیانت مردش فریاد بکشد. اما نتوانست. کسی توی گوشش می‌گفت : ((از کجا معلوم؟ شاید پیام اشتباهی برایش فرستاده‌‌ان. قصاص قبل از جنایت نکن. تو که میدونی فرهاد همچین مردی نیست که زنها....)) گوشه چشمش گرم شده و چیزی شبیه غرور توی قلبش شکسته بود. با صدای فرهاد موبایل را کنار گذاشته و رفته بود توی هال. با خودش می‌گفت: زندگیت را دو دستی بگیر. اما حالا بعد گذشتن چند روز و دیروز با دیدن لکه رژ در پیرهنش، می‌دانست که دو دست برای نگه داشتن زندگی نصفه نیمه‌ی او کافی نیست. دو دست که نه، باید قلبش او را به زندگی دلگرم می‌کرد. به سمت تراس خانه رفت. سبزی آش خرد شده را ریخت توی قابلمه بزرگ روی اجاق گاز توی تراس. کوه بزرگی روی شانه‌اش سنگینی میکرد. بسته نخود و عدس و لوبیا را از فریزر در آورد و درون قابلمه ریخت. قابلمه را با پارچ تا نصفه پر از آب کرد. بعد نشست به پوست کندن پیاز. پوست پیاز را کند و فکر کرد و فکر کرد که آدم‌ها هم شبیه لایه‌های پیاز، تو در تو هستند؛ همان قدر پیچیده و تلخ. صدای پدرش توی گوشش پیچید: ((نسرین این پسره اهل زندگی نیست. ولش کن. ظاهر و باطنش یکی نیست. اینو بفهم.)) اما او نمی‌خواست که قبول کند همه آن حرفها در مورد فرهاد باشد. پسری که با یک نگاه عاشقش شده بود و حالا برای دیدن او هر روز از آن طرف شهر می‌آمد و به خاطرش با کارفرمایش دعوا می‌کرد. با این که می‌دانست ازدواج با فرهاد به بهای عاق کردن پدرش تمام خواهد شد؛ اما دلش می‌خواست از آن خانه که همه امر و نهی‌اش می‌کردند بزند بیرون و با فرهاد زندگی کند. آنقدر روی حرفش پافشاری کرد که بالاخره پدرش رضایت داد. اما روز عقد وقتی هنوز مهمانها نیامده بودند، با عصبانیت گفت: ((دیگر حق نداری بعد ازدواج پایت را توی خانه‌ام بگذاری. )) اشک به چشمش دوید. پیازها را توی تابه پر از روغن داغ ریخت. پیازها شروع کردند به جلز و ولز. حالا افتاده بود به تقلا. بعد چند ماه خوشگذرانی تازه فهمیده بود که فرهاد بیکار است و کارفرمایش اخراجش کرده است. هنوز هم نمی‌خواست که باور کند انتخابش اشتباه است. وقتی گریه پشیمانی فرهاد را دید، دلش برایش سوخت. با خودش گفت: ((مهم اینه که دوستم داره.)) چند هفته بعد وقتی کارد به استخوانش رسید و پولی برای خرید مایحتاج زندگی نیافت، عقلش را به کار انداخت و خودش دست به کار شد. غذای بیرون بر پخت و با اندک تبلیغاتی توی فضای مجازی، به کم فرهاد غذاها را رساند بود دست مشتری‌ها. حالا کارشان گرفته بود. توی کترینگ خانگی کارش شده بود آشپزی‌ و پخت و پز غذا برای مشتریها. فرهاد می‌رفت دنبال مواد اولیه، سفارش می‌گرفت و غذاها را تحویل مشتریها می‌داد. بوی پیاز سوخته بلند شد. شعله زیر پیازها را خاموش کرد و نشست روی صندلی و خیره شد به قابلمه آشی که در حال پختن بود. با خودش زمزمه کرد: ((زندگی منم ته گرفته.)) قلبش داشت از غصه می‌ترکید. حالا بعد چند سال نمی‌توانست به خانه پدرش برگردد. تلفنش را از روی میز توی تراس برداشت و روی شماره تلفنی را که از تلفن فرهاد کش رفته بود، ضربه زد. وقتی زن گوشی را برداشت گفت: ((سلام ببخشید آقای صولتی خونه تشریف دارند؟)) _((نخیر تشریف ندارن. ببخشید شما؟)) سکوت کرد.‌ صدای فرهاد توی گوشش پیچید که به او گفته بود: ((بچه میخوای چیکار زندگیتو بکن زن!)) با صدای سر رفتن آش به خودش آمد. زیر شعله را کم کرد. با ملاقه آش را به هم زد و چشمش به رشته‌های روی میز افتاد. دوباره اشک توی چشمش نشست. با خودش زمزمه کرد: ((راست می‌گفت آقام. آدم‌ها رو نمیشه شناخت! آشپز ‌که دو تا شد، آش یا شور میشه یا بی نمک! )) بعد ملاقه را روی زمین کوبید و هق هق گریه کرد. @shahrzade_dastan
نوشته زهرا زرگران 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 دوباره سرنماز خوابم برد. توی خواب مامان را دیدم اما نه با لباس سفید وسرحال ،بلکه بالباسهای خاکی وکثیف . مرتب ازروی زمین خاک بر می داشت وبرسرش می ریخت. درست مثل آن وقتی که بابا مرده بود. گاهی هم بامشت به سینه اش می کوفت ونفرین می کرد. نمی دونم به کی نفرین می کرد . وحشت زده ازخواب پریدم ،به ساعت نگاه کردم خداروشکر زیاد خوابم نبرده بود. سریع مهر را بوسیدم وسجاده را جمع کردم ،اول کتری راپرکردم وروی گاز گذاشتم. چند تکه نان هم در قابلمه گذاشتم روی شعله پخش کن . سفره را پهن کردم همان صبحانه همیشگی،نان وپنیر .استکان عباس آقا وبچه ها را بافاصله چیدم وشکرپاش یادگار مادرم‌. همیشه با احتیاط می گذارم سرسفره یکوقت نشکنه.طفلی مادرم چیزی نداشت. بعد فوتش تمام وسایلش را سیاوش برادر بزرگم دادسمساری با اصرار این شکرپاش را گرفتم. بعد هم خونه ی پدری را فروخت و گفت همه را خرج مادر کرده است.فقط یک مجلس کوچک درمسجد گرفت وبعد هم دیگه ندیدمش. با خانواده رفتند تهران. عباس‌آقا همیشه سرکوفت به من می زند که خیلی احمق وبی دست وپا هستم که برادرم سهم من را بالا کشیده است. این هم اضافه میشود به بقیه سرزنش ها وتحقیرهای همیشگی اش. بچه ها را راهی مدرسه کردم رفتم سر دارقالی. قالی بافی را از مادرم یاد گرفتم. اوایل تمام انگشتهام زخمی می شد ولی حال برای خودم استادکار قابلی شدم. این رابقیه می گویند .همه به جز عباس آقا!! هیچوقت ازمن تعریف نمی کند،همیشه تحقیر واهانت،دست به زدنش هم ...... بعضی وقت ها رویم نمی شود بروم بازارچه خرید قرص صورتم را می گیرم. @shahrzade_dastan
سلام دوستان شهرزادی. این هفته هم با چالشی دیگر در خدمتتان هستیم. چالش این هفته اربعینی است. لطفا داستانک و داستان‌های‌تان مرتبط به عکس بالا باشد. داستانها را به آیدی زیر بفرستید تا به نوبت در کانال بارگذاری شود. @Faran239 @shahrzade_dastan