چشم هایش
#چالش_هفته
نوشته زینب صالحی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
_"که چی بشه زن! کم مصیبت دارم می حواهی یکی دیگه بهش اصافه کنی"
_"بچمه!دوسش دارم.چرا می خواهی از من بگیریش! "
_همچین می گی بچمه بچمه!'انگار بچه من نیست.آخه آذر خانم! بچه ای که بخواهد تو را کور کنه رو نمی خوام.می فهمی زن نمی خوام"
آذر بغض کرد.انگشت های ِلاغر و استخوانی اش را نزدیک صورتش آورد و اشکاشو پاک کرد و دست دیگرش را روی شکمش گذاشتو آرام زمزمه کرد:"هر اتفاقی که بیفته نمی زارم کسی تو را از من بگیره!'"
حسن سیگار توی دستش را در جا سیگاری خفه کرد. به آذر نزدیک شد. جذبه و هیکل چهارشونه حسن که همه ازش حساب می بردن برای آذر هیچ معنی نداشت. حسن یک قدمی آدر ایستاد.با دست های زمختی که هنوز پودر اره ی چوب بهش چسبیده بود .دستهای لاغر و کوچک آدر را گرفت و جلوش زانو زد.
_"آذر خانم.خودت که شنیدی دکتر چی گفت.هر روز که این بچه بزرگتر بشه دید چشمات کمتر می شه و وقتی به دنیا بیاد تو کور می شی. من چشمای تو را با هیچ چی عوض نمی کنم.خانم.این حرف آخرمه.باید سقطش کنی.بچه قطح نیست که!از پرورشگاه می یاریم."
_"تو حرفاتو زدی بزار من بگم حسن آقا! بلا بری پایین بیای.حتی اگر بمیرم نمی زارم این بچه رو از من بگیری"
آذر به سختی از روی صندلی بلند شد. و سمت اتاق خواب رفت. گوشی را برداشت و روی تخت نشست.دوربین گوشی را روشن کرد
_"نمی دانم این چندمیه که برات ضبط می کنم.دختر عزیزم.وقتی به دنیا بیای.من نمی توانم ببینمت. خواستم یه مطالبی را قبل از به دنیا امدن برات ضبط کنم....(مکثی کرد و گفت)....من وپدرت بالا و پایین زندگی زیاد داشتیم..خیلی کمکم کرد تا ارشد را بخوانم.کناب های دانشگاه را نگه داشتم تا اگر روزی خواستی تو هم مثل هنر بخوانی.پدرت چند شیفت در کارگاه نجاری کار می کنه زندگیمون بهتر بچرخه.به خاطر تو چشمامو از دست می دم .خوب به چشمام نگا کن.دخترم.خوب نگا کن. آن طوری که دکتر گفت بیماری ارثیه."
بغض نذاشت حرفهایش را تمام کند.گربه امانش نمی داد سرشو روی بالشت گذاشت وهق هق کرد.خوشو جمع کرد و پتو را پیله وار دور خودش پیچید.
صدای نادر را شنید که صداش می کرد
_"آذر جان.پشو باید بریم دکتر
مگر امروز وقت دکتر نداشتی.اصلا هر چی تو بگی.نگه اش می داریم. بشو بریم که دیره."
آدر حس ترس عجیبی داشت ولی حرف های حسن آرامش کرد.پتو را کنار زد و بلند شد.لباسش را پوشید و از اتاق بیرون آمد.
حسن بیرون واحد منتظرش بود .آدر آرام خودشو به محسن رساند
خواست کفشش را برداره که محسن گفت:
بزار آذر من پات کنم. دیگه باید خواسم به حفتتون باشه."
باشنیدن این حرف دل آذر قرص و محکم شد که حسن دیگه هیچ مخالفتی نمی کند. از خانه بیرون اومدن و سوار ماشین شد.
آذر غرق در فکر و خیالش به اینه بغل ماشین زل زده بود.هر چه قدر بیشتر نگاه می کرد کمتر خودشو می شناخت.دست های لاغرش به روی صورتش گذاشت.به این فکر می کرد که چه صورتش رنگ پریده شده است.
حواسش را از آینه برداشت و خیابان ها را نگاه کرد یک لحظه جا خورد.سرشو به طرف حسن برگرداند و گفت:مسیر را درست می ری حسن؟مطب دکتر تو این خیابان نیست.؟!
حسن با من من گفت:آره بابا درسته. میان بر زدم که زودتر برسم.
یه لحظه آذر را برق گرفت وگفت:نکنه داری می ری پیش آن دکتره که گفتی بچه را سقط می کنه..؟
حسن گفت:چی می گی آذر ....
آذر به سرعت دستشو سمت فرمان برد و خواست فرمان بچزخاند اما حسن مانع شد. ماشین سرعت به جدل کنار خیابان تصادف کرد....
_"آقای دکتر بهوش اومد"
_"آذر کجاس...بگید آذر کجاس....آذررررررر"
حسن بلند فریاد می زد"آذررررررر.."
دکتر با ناراحتی گفت:"متاسفانه ام..."
@shahrzade_dastan
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/3310
داستان شاید کابوس باشد
نوشته فرانک انصاری را از اینجا بخوانید👆👆
@shahrzade_dastan
شهرزاد داستان📚📚
#چالش_هفته نوشته طاهره شفیعی ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ به قطار که رسید پرتقال را به دخترکی که کنار پنجره
👆👆👆
#نقد_داستان
داستانک خانم شفیعی را خواندم. نثر زیبایی دارد. ایشان در داستانک اول، شازده کوچولویی را به تصویر کشیده که آرزوی دخترکی را برآورده میکند و دخترک با دیدن آرزوی برآورده شده آرزوی دیگری میکند. در این داستانک خبری از کلمه پلنگ نبود.😜
ایشان خیلی خوب کلمات را به هم ربط داده و داستانک نوشته بودند. ایجاز و پیرنگ ساده داشت. درون مایه آن هم میتواند اشاره به طمع آدمی باشد. اما عنصر غافلگیری آن چنان قوی نیست.
داستانک دومشان به زیبایی متن اول نبود و استحکام و قوت متن اول را نداشت.ممنونم از خانم شفیعی. 🙏
@shahrzade_dastan
شهرزاد داستان📚📚
#چالش_هفته نوشته سارا زاهدی ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ شازده کوچولو برای دیدن پلنگ پوست پرتقالی سوار بر قط
👆👆
#نقد_داستان
داستانک خانم زاهدی زیبا بود از هدف شازده کوچولو از سفر گفته و غافلگیری پایانیاش که مردن گل سرخ محبوبش بود. این متن چند ویژگی یک داستانک خوب از جمله، ایجاز و درگیر کردن احساس خواننده را دارد.ممنونم از خانم زاهدی عزیز🙏
@shahrzade_dastan
شهرزاد داستان📚📚
#چالش_هفته نوشته رها اعتمادی پرتقال ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ قطار ایستاد. شازده کوچولو از پشت شیشه به صح
👆👆👆
#نقد_داستان
داستانک خانم اعتمادی تصویرسازی زیبایی دارد. اما عنصر غافلگیری و ضربه زدن به خواننده در آن قدرت لازم را ندارد.
@shahrzade_dastan
زاویه دید دوم شخص
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
شیوه دیگری که در داستان نویسی معاصر تا اندازهای رواج پیدا کرده زاویه روایت دوم شخص است. نویسنده در این شیوه مستقیماً شخص یا اشخاص داستانش و در حقیقت خواننده را مورد خطاب قرار میدهد و داستان را روایت میکند. به همین خاطر کمک میکند به خواننده تا متن را بخواند و ادامه بدهد. البته به درستی روشن نیست که خواننده همان مولف است یا شخص دیگری که ممکن است سوم شخص باشد. نمونه داستانهایی که با این زاویه دید نوشته شدهاند هرچند اندک هستند اما به عنوان شیوهای در میان شیوههای قابل اعتنا و درخور توجهند.
نمونه داستان داستان کوتاه بید دریاچه قو است. این داستان را حسن عالیزاده نوشته که در اینجا به گزاره آغاز داستان پسند میکنیم:
وقتی شیشه رو مه میگیره و تو دیگه چیزی جز مه نمیبینی، سرتو میذاری روی زانو تو با خودت میگی چه فایده؟ بعد یادت میفته از اون دریچه گرد با بید مجنونی که سرشو خم کرده تو دریاچه و نگاه میکنه به آب و اون گوی سفیدی ابری کشیده و داره خواب میبینه. بعد بلند میشی لباستو میپوشی. یه روز ازت پرسیدم چرا صبحها وقتی بچهها خوابند تو میری بالای درخت کاج و منتظر میشی. گفتی اگه توام یه مرتبه بیای دیگه همیشه دلت میخواد بری بالای اون درخت. از اونجا من چیزایی میبینم که کسی نمیبینه.
📚آموزش داستان نویسی
✍روح الله مهدی پورعمرانی
@shahrzade_dastan
نصرتی
#چالش_هفته
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
باید زودتر میرسیدم، بلیت قطار داشتم، اگر دیر میرسیدم جا میماندم!
من هم جاماندن در کارم نیست، یا رسیدن یاهم هیچ!
هر چه در خیالهایم میدویدم، نمیرسیدم، حسابی خسته شدهبودم، نگران شدم کم بیاورم و همان جا وسط خیال بشینم و از تمام برنامهها جایم بمانم!
تاکسی بگیرم!! بهترین از این راهحل نمیشد، هرچه صبر کردم و اطراف را نگاه کردم هیچ تاکسی نبود..
این قسمت ذهن در وسط این خیال، نت هم جواب نمیداد که بخواهم تپسی یا اسنپ بگیرم.
یک دفعه چشمم خورد به گوشه ذهنم، یک پلنگ خوابیده بود..
یادم آمد بار آخر که چندین عملیات ذهنی با سرعت انجام دادم، مدال یک پلنگ ذهنی را گرفتم..اما آنقدر ازش استفاده نکردم که هیچ از او یادم نمانده بود!
سوارش شدم و با سرعت نور به قطار رسیدم.
دلتودلم نبود، آخر شازده کوچولو در سیارهای کوچک و دور منتظرم بود، البته نه فقط منتظر من..
چند وقت قبل به من نامه داده بود تا اگر میتوانم برایش چند نهال پرتقال بفرستم و گفته بود اگر دوست دارم میتوانم خودم هم به دیدارش بروم، میخواهد کنار گل رزش، درخت پرتقال بکارد، نمیدانم از کجا عاشق رنگ و طعمش شده بود.
دلم نیامد خودم هم نروم، راهی شدم..
نمیدانم شازده کوچولو با دیدن نهالهای پرتقال چه ذوقی میزند..
راستی اگر ببیند من بزرگ شدهام، اما کودکیهایم یادم نرفته، بازهم مرا دعوت میکند..
من در در قطار کهکشانی ذهنم، در کنار سوال های بیشمارم، نهال بهدست میگذشتم...
عطر گل رز شازده کوچولو از دور استشمام کردم..
#چالشهفته
@shahrzade_dastan
شهرزاد داستان📚📚
#چالش_هفته نوشته نگار خبازی ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ شازده کوچولو با قطار به سیاره ای شبیه به پرتغال،سف
👆👆👆
#نقد_داستان
داستانک خانم نگار خبازی زیبا بود و ایجاز داشت. شاید گریه شازده کوچولو تلنگری باشد برای از دست دادن وابستگی های آدمی و این شاید درون مایه داستانک خانم خبازی بود. البته میتوانست پایان غافلگیرکنندهای نیز داشته باشد. مثلا چشم باز کند و گل محبوبش را در داخل ماه ببیند یا خیلی پایان های دیگر. ممنونم از خانم خبازی عزیز🙏
@shahrzade_dastan
شهرزاد داستان📚📚
#چالش_هفته اسما فرخ زاد ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ شازده کوچولو برای گل اش گریه می کرد چون از قطاری که از زمی
👆👆👆
#نقد_داستان
داستانک خانم فرخ زاد تصویرسازی زیبایی داشت. پلنگ داشت شازده کوچولو را دلداری میداد. گفت و گوی بین پلنگ و شازده کوچولو زیبا بودند و من را به یاد داستان شازده کوچولو انداخت. اما غافلگیری و ضربهای که باید داستانک در پایان خود به خواننده میزد، نداشت. ممنونم از خانم فرخ زاد عزیز🙏
@shahrzade_dastan
آه از غمی که تازه شود. 😭
شهادت جمعی از هموطنان عزیزمان در حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان بر دوستان عزیزم تسلیت باد. بیشک همه آنها مهمان مادرمان حضرت زهرا (س) هستند. روحشان شاد. 🙏
@shahrzade_dastan