eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
59 ویدیو
232 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان عزیز شهرزادی. این هفته هم با چالش بالا در خدمتتان هستم. لطفا داستان‌ها و داستانک‌هایتان را به آیدی زیر بفرستید. از پذیرفتن دلنوشته و شعر معذوریم. از این هفته بنا داریم تا علاوه بر نقد چالش ‌ها در پایان هفته، بهترین داستان ارسالی از طرف شما را از لحاظ رعایت نکات و عناصر داستانی خدمت شما معرفی کنیم. پس قلم و کاغذهایتان را بردارید و پر توان‌تر از همیشه درباره چالش این هفته بنویسید. فقط داستان‌هایی که تا دوشنبه هفته بعد به دستمان خواهند رسید؛ نقد خواهند شد. @Faran239 @shahrzade_dastan
یک قاچ کتاب 📚📚📚 _يک جنتلمن واقعی نبايد حتی اگر تمام دارايی و ثروت خود را باخت تحريک بشود، متأثر بشود. او بايد به‌پول خيلی کم اهميت بدهد. مثل اين که پول لايق هيچ توجه و دقتی نيست. _يک قدرت جبار و مستبد و بی‌حد، اگر روی يک مگس هم باشد يک نوع خوشی و لذتی دارد. سرشت انسان، جابر و مستبد است، و دوست می‌دارد که برنجاند؛ و شما اين يکی را بيش از اندازه دوست می‌داريد. _می‌شود انسان خودش را هم با جمعيت انبوه اين مردم يکی کند ولی بايد با رفتار مخصوص خود، نشان بدهد که فقط به عنوان يک تماشاچی مشتاق، و بی‌اين که هيچ قدر مشترکی با جمعيت داشته باشد، در ميان جمع آمده است. وانگهی شايسته نيست که با اصرار و پافشاری نگاه کرد. اين کار لايق مقام يک جنتلمن نيست. زيرا چنين منظره‌هايی درخورِ يک دقت مداوم نيستند. در اصل، مناظر ديدنی و قابل توجه، برای يک جنتلمن بسيار زياد نيستند. _آخرين باری که ما از کوه شلاگنبرگ بالا می‌رفتيم شما گفتيد که با يک اشاره‌ی من حاضريد خودتان را با سر به‌پايين پرت کنيد. يادتان هست که گودی پرتگاه هزار پا بود؟ عاقبت روزی خواهد رسيد که من اين اشاره را بکنم! آن هم فقط برای اين‌که ببينم شما چطور به‌قول خودتان وفا می‌کنيد، و مطمئن باشيد که از اين راه به‌روحيات شما پی خواهم برد. من از شما درست برای اين نفرت دارم که مجازتان گذاشته‌ام و به شما خيلی اجازه داده‌ام و باز هم بيشتر خواهم داد. چون به‌شما احتياج دارم،و چون به‌شما احتياج دارم بايد فعلاً با شما مدارا کنم. 📚قمارباز ✍داستایفسکی @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریتم و تمپو قسمت سوم ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ فصلی که گذر زمان را برای خواننده بسیار طولانی نشان میدهد ( یعنی ریتمی کند و تمپویز بالا دارد. ) مثلا آن دو عضو خانواده را به خاطر آورید که یک روز کامل در سکوت کنار پنجره نشسته بودند و باغ پاییزی را نگاه میکردند. از دید خواننده چه فصل کند و طولانی خواهد شد اگر آن دو را با جملات بلند و صرفا درگیر در کشمکشهای درونی ذهنی تصویر کنیم. اما شما با تسلط بر قوانین ریتم و تمپو و کشمکش فقط میتوانید رمانی بنویسید که خواندنی باشد. برای نوشتن رمانی که علاوه بر خواندنی بودن به یاد ماندنی هم باشد چه کار باید کرد؟ قبل از همه چیز یادتان باشد که رمان به یاد ماندنی حتما رمانی خواندنی هم هست. پس اولین وظیفه ما به عنوان رمان نویس این است که جذاب داستان تعریف کردن و داستان جذاب تعریف کردن را بلد باشیم. اما برای نویسنده‌ی درجه یک شدن این کافی نیست. تصور کنید فصلی از رمانی می‌خوانید که یک مرد به دنبال کودکی است و می‌خواهد او را بکشد. اگر رمانی باشد که مرد صرفا یک موجود روان پریش خطرناک و فاقد احساس‌های انسانی باشد و کودک هم صرفا نماد معصومیت و آسیب پذیری، قطعا توجه شما به شدت به صحنه جلب میشود. به خصوص اگر نویسنده از تمام ظرفیت قانون ترکیب زبان و صحنه استفاده کرده باشد: جمله‌های کوتاه با توصیف حرکت و صحنه‌های کوتاه با کشمکش بیرونی. در این لحظات توجه شما به شدت به داستان جلب میشود. چون جان کودکی معصوم در خطر است. @shahrzade_dastan
اما همین که فصل تمام شود خیلی زود آن را فراموش خواهد کرد. اگر مرد جانی کودک را بکشد متاثر خواهید شد و اگر کودک نجات یابد خوشحال. اما در هر دو حالت گرچه در هنگام خواندن فصل توجه‌تان به شدت جلب شده وقتی تمام شود ماجرا را زود فراموش خواهید کرد. ما به عنوان نویسنده درجه یک وظیفه داریم عمق توجه مخاطب را هم به داستانمان جلب کنیم. چون تنها در این صورت است که با تمام وجود با آن درگیر میشود و تا مدت‌ها به آن فکر خواهد کرد و باز دوباره به آن باز خواهد گشت و همین طور نسل بعد و آینده. 📚حرکت در مه ✍محمد حسن شهسواری @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان شماره ۲ اینجا باران بند نمی‌آید نوشته زینب انصاری
اینجا باران بند نمی‌آید نوشته زینب انصاری ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ چه هوای خوبی چه بارون قشنگی، قدم هام و تندتر کردم و به محض انداختن سکه با اینکه دستام میلرزید، شمارشو گرفتم هر وقت یه ردی، نشونی یا اثری ازش هویدا میشد قلبم از جا کنده می شد؛ اولین بوق که خورد حس ترس توام با اضطراب تمام وجودم و گرفت، خدایا یعنی کی گوشیو برمیداره!؟«کاش خودش برداره» الوووو بفرمایید... باباش بود. «دیدم ای وای علاوه بر دستام صدام هم میلرزید.» به ناچار گفتم ببخشید، منزل آقای امیری ، پیرمرد با خنده معناداری گفت: نه باباجان اشتباه گرفتی. سریع قطع کردم. خجالت می کشیدم، احساس میکردم پدرش داره منو می بینه، نکنه بگه چه دختر دروغگویی! حتی خودم و تو لباس عروس و داخل خونشون هم تصور کردم. یه لحظه پیش خودم گفتم، نکنه بگه این دختر از الان انقدر قشنگ دروغ میگه، چطوری میخواد با پسرم صادق باشه!؟ راه افتادم، این افکار توی سرم مثل سربازای خسته رژه میرفتن. یه لحظه آفتاب چشمم و سوزوند، بارون کی بند اومده بود!؟ وقتی به کوچمون رسیدم، دیدم محمد من سرو بالا بلندم ، با آن شانه های مردانه و پهنش با آن چشمان نافذ و عسلی رنگش و آن صورت گندمگون سوار موتور و با فاصله از خانه مان، سر کوچه ایستاده و داره کشیک میده، اما همیشه بیشتر از ظاهر زیبایش قلب دریایی اش مرا تسخیر میکرد. داشتم ذوق مرگ میشدم پس راست میگن دل به دل راه داره!؟ چقدر دوست داشتم داد بکشم صداش کنم؛ اما ترسیدم... سراسیمه خودمو بهش رسوندم « فقط با نگاه حرف زدیم» جالب بود چشمای اونم برق میزد دستاشم که داشت میلرزید. به سمت خونه حرکت کردم، همین که در حیاط و بستم، صدای موتورش تو کوچه پیچید و باز هم دلتنگی من شروع شد. امان از انتظار... تلفن های ما در حد سه دقیقه بود و باز باید سکه جور میکردم چقدر از تلفن سکه ای متنفر بودم. دوست داشتم بیشتر صدای گوشنواز محمدم و بشنوم حرفای شیرینش و هیچ وقت یادم نمیره، بهم می گفت؛ تو مثل اثر انگشتی، خاص و منحصر به فرد. چند روزی بود ازش خبری نداشتم، زنگ میزدم کسی جوابم و نمیداد! - تا اینکه خبر دار شدم با موتور تصادف کرده و مرگ مغزی شده ، خانوادش هم بنا به وصیت خودش اعضای بدنش و بخشیدن روزگار من، همانند پر کلاغ شوم و بد قدم، سیاه شد. بیشتر از این غمگینم که هیچ وقت ، بخاطر حیا و پوشش و احترامی که بینمون بود، نتونستم بهش بگم چقدر دوسش دارم. مدت ها از اون روزهای تلخ میگذره... امروز هم رفتم جای همیشگی،اما چرا نمی رسیدم مسیر خیلی طولانی تر شده بود، کیوسک تلفن همانند بت سرد و بی روح کنار جاده قد علم کرده بود انگار اونم منتظر بود. بارون می اومد ولی اینبار هوا چقدر دلگیر بود، اونجا بود که متوجه شدم هوای آسمونم بستگی به هوای دل ما داره! با هر قطره ای که روی زمین می افتاد بوی دلتنگی بلند می شد. داخل تلفن ، سکه میندازم سه دقیقه تو سکوت اشک میریزم و برمیگردم خونه😔 @shahrzade_dastan
شماره ۲ داستان خانم انصاری اسم زیبایی دارد. موضوع داستان درباره دختری است که با خواستگارش حرف می‌زند. اما یکدفعه خبر مرگش می‌رسد. داستان زیبایی نوشتند. اما حیف که محاوره نوشته بودند. کاش به شکل ادبی مینوشتند. انگار داستان سه تکه شده‌. دوست داشتم اون لحظه ای که خبر بد را می‌شنود کنش و واکنش دختر را ببینم. و بیشتر از احساسش بگوید. اما پایان زیبا ولی غم انگیزی دارد. ممنونم از خانم انصاری🙏 @shahrzade_dastan
نویسنده نباشید، به جایش خودِ نوشتن باشید. نویسنده بودن یعنی راکد و ایستا بودن. عمل نوشتن حرکت را نشان می‌دهد، فعالیت و زندگی را. وقتی از حرکت می‌ایستی در واقع مرده‌ای. هیچ‌وقت برای نوشتن زود نیست، از همان وقتی که می‌توانی بخوانی، می‌توانی بنویسی. ❄️مصاحبه ویلیام فاکنر با روزنامه‌ی پرینسی‌تونین ۱۹۵۸ @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا