اسطوره در داستان
قسمت دوم
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
در داستان سگ ولگرد هدایت، نمادهای آشنا و به کار رفته در ساخت متن خواننده را به سوی تفسیر برخاسته از لایه درونی ماجرا هدایت میکند. تفسیر ماجرای باستانی و آیینی باوری را که در آن اندیشه رانده شدگی آدم و به خود رها شدگی آدمی وجود دارد در ذهن خواننده بیدار میسازد. در پس متن سگ ولگرد مفاهیم اساطیری خوابیده است. این ویژگی متن را از گزارشی ناتورالیستی جدا میکند. به عبارت بهتر اگر مفاهیم رمزی و نمادین و اسطورهای در متن سگ ولگرد نبود تفاوتی با بسیاری از داستانهای واقع گرای عریان و تلخ نگاریهای نویسندگانی مانند چوبک نداشت. در اینجا بار دیگر اشاره میکنیم که کاربرد شکلهای رمزی در داستان تفنن داستان نویس نیست. به طور فشرده علتهای رمزی نویسی در حوزه داستان به شرح زیر هستند:
۱_ رویکرد به بیان هنری و زبانی غیر مستقیم
۲_میل به ماندگاری اثر هنری
۳_کهنگی شیوههای پیشین
۴_کهنگی شیوهها در غرب
۵_ تقسیم بندی مخاطبان به اهل و نااهل ۶_لزوم ایجاد تازگی و طراوت در برون ساخت و درون ساخت داستانها
۷_ استفاده از تمام استعدادها و داراییهای زبان و اندیشه
۸_ فعال نمودن ذهن خوانندگان
📚آموزش داستان نویسی
✍روح الله مهدی پورعمرانی
#اسطوره_در_داستان
@shahrzade_dastan
من فکر میکنم اگر نویسنده آدمهای داستانش را نشناسد، یک جایی لنگ خواهد زد. اشخاص از حرکت میمانند و آنوقت نویسنده ناچار میشود جعل کند -حرفها را و حرکتها را- وقتی جعل شد، دیگر آن آدم خودش نیست، کس دیگری است که نویسنده او را نشناخته است و خواننده هم باورش نمیکند. شاید هر نویسنده با روش خاص خود با این مسأله برخورد کند، ولی من واقعاً الگوی این آدمها را در زندگی واقعی داشتهام. البته اگر عیناً آنها را بگیرم و بگذارم در داستان، یک شخصیت داستانی نخواهم داشت و کار هم چیزی بیش از یک گزارش از رفتار و گفتار آدمها نخواهد بود.
کار من ترکیبی است از تخیل و واقعیت. این کار را به صورت مکانیکی انجام نمیدهم. ذهنم خودش این کار را میکند، این آدم را میگیرد، احتمالاً پارهای از حصایل و شمایلش را؛ چه از نظر فیزیکی و چه از نظر شخصیتی و ذهنی، تغییر میدهد، دگرگونش میکند و آدم دیگری از او ساخته میشود -اگر بگویم میسازم درست نیست- باید بگویم ساخته میشود. بله، چنان آدم دیگری از او ساخته میشود و در داستان مینشیند که اگر الگوی واقعی او در زندگی، داستان را بخواند شاید گاهی متوجه شود که با این آدم قرابتهایی دارد. به هر حال، من شخصیتهای داستانهایم را از میان مردم میگیرم و رویشان کار میکنم.
✍احمد محمود
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
نوشته آذر امینی
کوه به کوه نمیرسد،آدم به آدم می رسد.
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
صبح ازبس کمرم دردمیکرد،نمیتونستم ازجام بلندبشم.خودموروزمین کشوندم تارفتم کنارتخت خواب آریا.بانازونوازش ازخواب بیدارش کردم.بچه وقتی دیدحالم خوب نیست.اشک توچشماش جمع شدوگفت مامان ببخشیدبایدبرم مدرسه.چراتواینجوری شدی؟کاش میشدمدرسه رابیخیال بشم .بمونم پیشت کمکت کنم.گفتم نه مامان جون توبایدبه مدرسه ات برسی
حالاخدای منم بزرگه.آریاباحالی بدونگران، من رابوسیدورفت.هرچه تلاش کردم که اززمین بلندبشم نشد.صدای زنگ تلفن ازاتاق کناری بلندشد.بازوروتلاش زیادخودموبه تلفن رسوندم.صدای سوسن خانم بود؟آره،سلام کردم.جواب سلامم رادادوگفت:دخترچکارکردی باخودت؟صبح که آریاداشت میرفت مدرسه،خیلی ناراحت بود.من راکه دیدگفت خاله مامانم حالش بدبودیسربهش بزن.یادتابستونی که رفتم کمک بابام توباغ،پام پیچ خورد.چندوقت نتونستم تکون بخورم.زحمت بچه هاوپخت وپززندگیم افتادرودوش شماافتادم.حالا ظهربچه هارامیارم خونه خودمون.تواستراحت کنی وبرات یه ظرف غذامیارم.بخورتقویت بشی.اخه ازقدیم میگن کوه به کوه نمیرسه.ولی آدم به آدم میرسه.
@shahrzade_dastan
شهرزاد داستان📚📚
#چالش_هفته نوشته آذر امینی داستان شماره ۱
👆👆👆
#نقد_داستان
داستانک خانم امینی با زاویه اول شخص نوشته شده است. داستان فردی است که کمر درد دارد و نمیتواند کاری انجام بدهد. دوستش به او زنگ میزند و میگوید به تلافی کمکت به من در تابستان ازت پرستاری میکنم.
این داستانک مصداق کوه به کوه نمیرسد اما آدم به آدم است. درون مایه داستان این را نشان میدهد. نویسنده کاش تعلیق بیشتری در داستانک ایحاد میکرد. پایان داستانک غافلگیرانه نیست. کاش نویسنده کمردرد و عوارض آن را به ما نشان میداد. کاش دیالوگ شخصیت ها لحن داشت و این طوری بیشتر مخاطب را جذب خودش میکرد. ممنونم از همراهی و حضور خانم امینی در چالش هفته🙏
@shahrzade_dastan
جریان سیال ذهن
قسمت اول
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
یکی از زاویههای روایت داستان زاویه سیال ذهن است. در این شیوه از نوشتن درک و دریافت نویسنده و یا ذهنیت شخصیت داستان میگذرد. اعم از خاطرات یا رویدادها بدون نظم و توالی زمانی و به همان گونه که به صورت اتفاقی پیش میآید بازگو میشود. این شیوه روایت سطوح گوناگون واقعیت را در هم مینوردد و با بر هم ریختن ترتیب و نحوه کلام نشان داده میشود . مبنای علمی آن از سوی روانشناسان چنین توضیح داده شده است که آدمی دارای دو حوزه پیش کلامی و پیش سخنی است که به آن لایههای ذهنی پیش از گفتار میگویند و حوزه دیگر حوزه ذهن گفتاری یا کلامی است.
در لایههای ذهنی پیش از گفتار نظم، عقل و منطق حاکم نیست .نه ترتیب زمانی مطرح است و نه نظم منطقی و نه سانسور.معمولا وقتی کسی حرف میزند پیش از ادای گفتار و جمله میکوشد تا آن جملهها و گفتارها را بر حسب زمان مرتب کند و با منطق بیاراید و واژهها و جملههایی را که با هنجارهای اجتماعی فرهنگی و عقلی در تضاد است بر زبان نیاورد. یعنی به نوعی آنها را سانسور کند.
در جهان واقعی بیرون از داستان این رفتار از سوی بعضی به اصطلاح دیوانگان سر میزند. یا وقتی آدمی خواب زده است و یا تب تندی دارد یک سری جملات بیسر و ته و کم مفهوم و مبهم از زبان جاری میشود. مکانیسم ذهن بشر به گونهای است که هیچ حد و مرزی ندارد. زمان و مکان را در هم مینوردد. فکر ذهن انسان هیچ لحظه کوتاهی بیکار نیست. همیشه در حال فعالیت است حد و مرز نمیشناسد.
@shahrzade_dastan
برای همین است که آدم میتواند یک لحظه تمام یا قسمتی از گذشتهاش را مرور کند و یا حتی میتواند بخشی از آیندهاش را حدس بزند. یعنی خود را در موقعیت موفق و یا ناموفق آینده قرار بدهد. بسیاری از جوانان با استفاده از این ویژگی ذهنی است که خود را در لباس عروس یا داماد یا مثلاً دکتر مهندس میبینند.
ادامه دارد
#جریان_سیال_ذهن
📚آموزش داستان نویسی
✍روح الله مهدی پورعمرانی
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
نوشته زینت سادات قاضی
به من بگو
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بوی حلیم و سنگک داغ پیچیده توی آشپزخانه. خواب آلود میگوید:"وای چه بویی. چقدر جمعه رو دوست دارم"
مرد به پهنای صورتش لبخند میزند.
- هر روز نون و پنیر میخورید. جمعهها باید فرق کنه.
زن میخندد.
- میارزه. همون نون و پنیر و چای شیرینتم که تو برام آماده میکنی، دوست دارم.
سنگکها را میبرد. توی سفره میگذارد.
- کَرَم نمیکنم که. کار سخت رو تو انجام میدی. هر روز دو وعده آشپزی میکنی. داره سی سال میشه.
- خب تو هم هر روز صبونه آماده میکنی. دویماً، سی نه، بیست و هفت ساله که نفست به نفسم بند شده.
هر دو میخندند. راستی، بهم بگو.
مرد میخندد.
- باز شروع شد. دوباره صبح شد؟
زن از رختخواب بلند میشود و به آشپزخانه میرود. بازوهایش را دور گردن مرد حلقه میکند. سرش را در گودی گردنش فرو میبرد.
- خدایی یه بار برای همیشه جواب من رو بده.
- یه بار نیست و هر روزه. دویماً امروز که جمعه است.
- فردا چی؟
- حالا بذار فردا بشه. برات یه فکری میکنم.
زن لبخند کجی میزند. با شیطنت میگوید:"تو همیشه همین رو میگی. بذار فردا بشه..."
میداند که سر به سرش میگذارد، اما از این گفت و گو لذت میبرد. مرد هم طبق معمول، در میانهی خنده و شوخی از گفتن طفره میرود.
- بابا انقدر مامان رو حرص نده.
صدای دخترشان است. در حالی که روی تخت دراز کشیده، از لای در اتاقش میشنود که مادرش سوال همیشگی را از پدرش میپرسد. قهقهه میزند. بدو به هال میآید. سر پدرش را بغل میکند.
- بابا گناه داره خب. چرا بهش نمیگی؟
مرد با دخترش کلنجار میرود. میخندد.
- گردنم رو ول کن خفه شدم.
دختر حلقه را سفتتر میکند.
- ول نمیکنم. باید بگی.
- ای ای گردنم. ول کن دختر خفه شدم. یه چیزی به این دختر خرست بگو.
هیاهوی شوخی پدر و دختر، زن را به خنده میاندازد. از روی مبل بلند میشود و بازوی دختر را میگیرد.
- ولش کن دخترم. گناه داره.
دختر تقلا میکند و دستهای کوچکاش را دور گردن پدر سفتتر میکند. موهای فرفریاش ریخته توی صورتش و عرق نشسته روی پیشانیاش. به نفس نفس افتاده و میگوید:"نخیر گناه نداره. باید به شما بگه."
زن از سر عشق به چشمهای مرد که در چین و چروک، قاب شده، نگاه میکند. لبخندی از سر رضایت میزند.
- من با بابات دارم شوخی میکنم. اون از همه چیش گذشت تا با من ازدواج کنه. حتی از پدر و مادرش. کی میآد یه زن بیوه رو با دو تا بچه بگیره.
هنوز در کش و قوس کشتیشان هستند. مرد نفس نفس میزند. تلاش میکند تا از لای دستهای دختر بیرون بیاید، اما دختر پاهای بلندش را دور کمر پدر حلقه میکند.
- حالا هر چی. خودش خواسته که اومده. باید بهت بگه. یالا. یالا بگو ببینم.
مرد خیس عرق شده. در میانهی خندهها و تقلاهایش بریده بریده میگوید:"بهش بگو دوستششش دارممم."
- نخیر من نمیگم. خودت بهش بگو.
زن میخندد. خم میشود و توی صورت مرد لبخند میزند. دست روی سینهاش میگذارد. به مرد اشاره میکند:"به من بگو دوستم داری. میبینی که ولت نمیکنه."
مرد سرش را از زیر بازوهای دختر بیرون میکشد. آهسته، با حرکات لب و دهان به زن میگوید:"دوستت دارم."
#بهش_بگو_دوسش_داری
@shahrzade_dastan