یک قاچ کتاب📚📚📚
_اندیشید:افزار آدمی برای نقاشی یا برای احساس، ماشین درمانده ای است و کارآیی ندارد؛ همیشه در لحظهُ سرنوشت ساز می شکند؛ آدم باید قهرمانی پیشه کند و به زور آن را پیش براند.
_تمام زندگی هایی که تا به حال سپری کرده ایم و تمام زندگی هایی که در پیش رویمان قرار دارند، سرشارند از درختان و برگ های در حال تغییر. زیبایی همه چیز نبود. زیبایی تاوانی داشت [ بیش از اندازه کامل و بی نقص بود و زندگی را در انجماد فرو می برد. ] او پرسید: «اگر شکسپیر وجود نداشت، آیا دنیا فرق زیادی با چیزی که الان هست، داشت؟ آیا پیشرفت تمدن به آدم های بزرگ وابسته است؟»
_زیبایی همه چیز نبود. زیبایی تاوانی داشت [ بیش از اندازه کامل و بی نقص بود و زندگی را در انجماد فرو می برد.
📚به سوی فانوس دریایی
✍ویرجینیا ولف
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
طوفان معاصر:
پر می کشد آسان عشق
پرواز چه مجانی است..
@shahrzade_dastan
زبان داستان
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
گاهی ما توصیفاتی را در مورد کسی یا چیزی ذکر میکنیم. گاهی حتی چند شخصیت را به ترتیب در نوشته امان میآوریم و در موردشان چیزی میگوییم. این توصیفات و شخصیتها میتوانند همگی مهم باشند. اما توجه داشته باشید که همواره اولویتی در زمان توصیف یا نام بردن وجود دارد. وقتی در میان جمعی قرار داریم توجه ما به سمت کسی است که دوستش داریم. این اوست که اولویت ماست. پیشگیری و درمان هر دو مهم هستند. اما این پیشگیری است که اولویت دارد. پس در مواقعی باید توجه داشته باشید که اولویت نگاه و قلم شما کجاست. اولویتها همواره دلیل دارند یا دلیل نامشخص درونی یا علت مشخص بیرونی.
ذهنیت و احساس شخصیت یا راوی هنگام توصیف اولویتهای او را میسازد.
در زمان نوشتن داستان بومی توجه داشته باشید که سوژههای بومی و مسائل بومی با زبان محلی و بومی زیباتر خود را نشان میدهد. زبان بومی ما را به شخصیت نزدیکتر میکند و برداشت ما را از آن شخصیت حقیقی تر و واقعیتر میسازد. زبان بومی شخصیت باعث میشود که ما خیلی چیزها را در ماده بپذیریم و باور کنیم . وقتی سوژههای بومی فقط فقط در فضای بومی قابل درکند به این فضا به دست نمیآید. مگر اینکه تمامی عناصر و ابزار در ایجاد آن نقش خود را به درستی و کمال ایفا کنند. یکی از این عناصر و ابزار زبان است. زبان بومی بسیار در ایجاد فضا موثر و کارآمد محسوب میشود. شاید بتوان آن را اولین و بلکه اصلیترین عامل ایجاد فضای بومی دانست.
📚در باب داستان نویسی
✍احسان عباسلو
#زبان_داستان
@shahrzade_dastan
👆👆👆👆
#نقد_داستان
داستان خانم کوهی را خواندم. از اسم داستان مشخص است که شخصیت داستان قرار است تصمیم بزرگی بگیرد. البته میتوانست اسم جالبتر باشد و لو دهنده داستان نباشد. داستان با تعلیق و عدن تعادل شروع شده است. گره راضی نبودن ازدواج با پسر داستان است. ما چیزی درباره شخصیت راوی نمیدانیم. فقط میدانیم که نامزد پری است و او را دوست دارد. احساس میکنم لازم است بیشتر درباره او بدانیم. کاش کشمکش شخصیت راوی با خودش را میدیدیم . آن وقت تصمیم او را بیشتر بلور میکردیم. تقریبا داستان کاملی بود و من از خواندنش لذت بردم. ممنونم از خانم کوهی عزیز🙏🙏
@shahrzade_dastan
⭕️یه نویسندهی حرفهای باید بلد باشه،
⁉️چطوری زمانش رو مدیریت کنه!
✅تا هم کتابهای بیشتری رو بخونه و با سبک های مختلف آشنا بشه🤩
✅هم یه حافظهی قوی داشته باشه و مثل نویسندگان برتر عمل کنه😎
⁉️حالا کجا؟🙄
⁉️چطوری؟🤔
⁉️با چه مهارتی؟🤨
💎راهش اینجاست دوست من🙂👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3701014710C8ff5b74786
باورهای ما ریشه در فرهنگ ما دارد.
به مناسبت هفتهی میراثفرهنگی و گردشگری
گروه اموزشی بانوان نویسنده کشوری برگزار میکند.
مهلت ارسال تا ۱۸اردیبهشت
داستانک ۵٠٠ کلمهای به موضوعیت باورهای عامیانه
ارسال داستانک به ایدی زیر در پیامرسان ایتا
@Booklover_56
باورهای عامیانه:
آداب و رسومی که از گذشتگان به ما رسیده است و بعضی افراد به آن اعتقاد دارند و بعضی آن را خرافات میدانند.
جوایز سه برگزیدهی نهایی
نفر اول: ثبت نام رایگان در دوره ویراستاری به ارزش ۸۰۰هزار تومان در کلاسهای استاد فروغیان
نفر دوم و سوم: ثبت نام در یکی از دورههای مبانی داستانی به ارزش ۴۰۰هزار تومان در کلاسهای استاد فروغیان
https://eitaa.com/joinchat/2241659211C4646b03ff5
شاعرانه
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
ما را همه شب نمیبرد خواب
ای خفتهٔ روزگار دریاب
در بادیه تشنگان بمردند
وز حله به کوفه میرود آب
ای سخت کمان سست پیمان
این بود وفای عهد اصحاب
خار است به زیر پهلوانم
بی روی تو خوابگاه سنجاب
ای دیده عاشقان به رویت
چون روی مجاوران به محراب
من تن به قضای عشق دادم
پیرانه سر آمدم به کُتّاب
زهر از کف دست نازنینان
در حلق چنان رود که جُلّاب
دیوانهی کوی خوبرویان
دردش نکند جفای بواب
سعدی نتوان به هیچ کشتن
اِلّا به فراق روی احباب
✍سعدی شیرازی
جلّاب: شربت گلاب
احباب: یاران
@shahrzade_dastan
👆👆👆
بنا به پیشنهاد شما، این بخش را از دیروز به کانال اضافه کردیم. امیدوارم انگیزه خوبی برای نوشتن داستان باشد. اگر داستانی از این ایدهها نوشتید خوشحال میشوم بخوانم.
🍀ایده های داستانی:
_مثل پنگوئنی دوست داشتنی، خودش را برایم لوس کرد. از دستش دلخور بودم. اما...
_با اخم گفت: دیگه نه من، نه تو.....
_اول مهرماه بود که رفت و دیگر ندیدمش.....
#ایدههای_داستانی
@shahrzade_dastan
داستانهای واقعگرای جادویی
قسمت سوم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
مارکز کشف کرده است که میتوان همه داستان را با این دو گانگی یعنی واقعیت_ جادو روایت کرد. به طوری که نه تنها ضرب آهنگ رمان آشفته نشود بلکه صورت بکر و تازهای از رمان را نیز بیافریند و رمان را از یکنواختی رمانهای مرسوم و قراردادی متمایز کند. به همین دلیل میبینیم واقعیتهای تاریخی،سیاسی و اجتماعی در ذهن خلاق او با نیروهای پنهانی سحر و جادو تمثیل و نماد اسطوره در هم میآمیزد و مفاهیم واقعی در کنار رویا و جادو عرضه میشود. این امر گرچه خواننده را در وادی امر شکست زده و گیج میکند. آنچه در داستان اتفاق میافتد به تدریج مورد پذیرش و قبول او قرار میگیرد و حقیقت مانندی داستان در متن تحقق مییابد.
در رمان ، مردهها هرگز نمیمیرند و به زندگی باز میگردند. سر خاندان بزرگ خانواده بوئندیا خوزه آرکادیو و ملکیادس کیمیاگر کراوی داستان صد سال تنهایی نیز از بارها میمیرند و زنده میشوند. خواننده به یاد مرگ عزیزان و نزدیکان خود میافتد که در رویاها و خاطرههایش همیشه زندهاند. گرچه مردهاند. زندگی خود را در خوابهای او ادامه میدهند و خاطره و اعمالهایشان در زندگی و تاثیر میگذارند. در این داستانها گاه حوادث در عین واقعی بودن جنبه اسطورهای پیدا میکند. در شهری که حدود ۵ سال پیاپی باران میبارد و این باریدن را میتوان امری واقعی و محتمل به حساب آورد. در عین حال این بارانها یادآور بارانهای اساطیری کتاب مقدس است که سراسر زمین را فرا گرفت و نوح راه به اجبار به کشتی نشاند. رشته خون پدری که خبر مرگش را به مادرش میدهد نیز میتواند جنبه تمثیلی پیدا کند و هم جنبه واقعی داشته باشد. بسیار پیش آمده است که آدم از مرگ عزیزانش پیشاپیش خبردار شده است. در زندگی به مردم برمیخوریم که به صورت معجزه آسایی از مرگ پیاپی جستهاند و عمر دوباره یافتند. سرهنگ اورلیانو بوئندیا به طور معجزه آسایی از مرگ رهایی مییابد. اشخاصی را دیدهایم اصطلاح بخت و اقبال به آنها روی آورده است و به ثروت و مال و منال بی حد و حصری رسیدند. در رمان ۱۰۰ سال تنهایی نیز به شخصی برمیخوریم که حیوانات او مرتب زاد و ولد میکنند و. او را به مال و ثروت بسیار میرسانند. میتوان در صد سال تنهایی و همچنین در پاییز پدرسالار و اغلب داستان کوتاههای کوتاه و بلند مارکز از این نمونه بسیار مثال آورد.
📚عناصر داستان
✍جمال میرصادقی
#داستانهای_واقعگرای_جادویی
@shahrzade_dastan
یقظه
#چالش_هفته
نوشته حسین پایداری
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
نیسان قراضه شاه ولد از جاده آسفالته به جاده نیمه خاکی،روستای نظرآقا،که محل اتصال عشایر و روستاهای دور افتاده بود، پیچید. شاه ولد، سالها بود که بار آهن برزو آهنگر را می آورد. خودش اهل همین اطراف و سالها، در این مسیر کار میکرد.
برزو آهنگر، شغل آهنگری را از پدرش به ارث برده بود. در این کارگاه آهنگری علاوه بر ساختن داس و چکش، انبر، کار تعمیرات دیسک، گاو آهن و جوشکاری، هر کاری که گره از کار مردم وا می نمود، را انجام میداد.
برزو محاسنی جو گندمی داشت، قوی هیکل و راست قامت بود. لوطی محل و از افتادگان دستگیری و به دلدادگان یاور. همه روستا و روستاهای اطراف او را می شناختند و برایشان محترم بود و علاوه بر حسن خلق و مردم داری اهل دل و اهل کرامت بود. مشهور به مستجاب الدعوه، البته او هرگز خود چنین ادعایی نداشت . برای دیگران همیشه دعا میکرد و نفس اش حق بود و به خیر مردم چشم داشت.
صدای ترمز، قراضه شاه ولد باعث شد. برزو از کوبیدن چکش بر سندان دست بکشد و سر بلند کند.
شاه ولد، پیرمرد مفنگی عملی از نیسان پیاده شد.
_سلام برزو آهن ها را آوردم.
_علیکم السلام شاه ولد عزیز خوش آمدی
_بیا کمک کن تا اینها را پیاده کنیم باید زود بر گردم شهر، یک بار دیگر دارم
_امدم جوانمرد آمدم.
برزو با شاگردش رستم، که پسرکی لاغر اندام بود. برای پیاده کردن آهن آلات، که برای کار آهنگری خریده بود رفتند. شمش های آهن کوتاه و بلند را پیاده کردند.
شاه ولد با پیاده کردن بار و دریافت کرایه رفت. برزو و کارگر ش به کار مشغول شدند.
باری که بر دوش داشتم، بر داشته شد. دستهای قوی و مستحکمی من چهل کیلویی را بغل کرد، و بر روی اره لنگ گذاشت، درست سرم را زیر تیغه نهاد و قصدش بریدن بود. موتور را روشن کرد. اره لنگ با صدای قژ و قژ شروع به کار و در هر گردش رفت و بر گشتی یک سانتی متر به سرم نزدیکتر می شد. قطرات آب صابون بر رویم می پاشید، کار آب و صابون خنک کردن تیغه بود، که در اثر اصطکاک و بریدن گرم میشد.
تیغه به گردنم نزدیک و نزدیکتر شد. اولین خراش را به گردنم وارد کرد، براده های آهن، بر اثر آب و صابون از جلوی تیغه کنار می رفتند. اره با قدرت هی می برید و پیش می رفت. کار ادامه داشت تا تکه مورد نظر از بدنم جدا شد. تلقی، از آن طرف تیغه افتاد. اره ایستاد، بقیه تنم همچنان زیر اره بود و یک سانتی به جلو کشیده شدم و اره دوباره به کار افتاد. چهار بار تکرار و اره خاموش شد.
دستهای برزو تکه های مرا به کوره آتش سپرد، تا به مجازات بریده شدن کیفر یابم .اولش گرم شدم، در کوره هوا دمیده میشد. ذغال سنگ ها داغ و داغتر و گر، می گرفتم. من سرخ و سرختر، نرم و نرمتر می شدم.
انبر آهنگری به درون کوره نفوذ کرد. تکه ای از مرا که در اسفل کوره بودم و به ذغال ها نزدیکتر برداشت و بر روی سندان نهاد .
از سرخی آتش کوره سرخ بودم. می سوختم و شاید پخته، که اولین ضربه چکش آهنگری برزو بر سرم نواخته شد و با هر ضربه چکش صدای هن و هنی به گوشم می رسید.
آهی از دل کشیدم، سرنوشتم چه خواهد شد نعل خر یا شمشیر بران، شاید داسی که حیات می برید.
زیر چکش و بین سندان، چکش و کوره هی داغ و هی درفش و هی ضربه، پخته و آبدیده و شکل می گرفتم. عرق جبین برزو بر روی من، آتش گرفته، می چکید. ج..ز و جز صدا میداد، مثل آبی بر آتش جگرم را خنک می کرد.
در این کوبش و دمش، یا سرخ شدن، به شکل مفتولی مکعبی و بلند در آمدم و سپس در ادامه به شکل نیم دایره و در آخر نعلی شدم نه برای اسب بلکه شور بختانه نعل خر، آنهم برای خر نر، مش سیفور که برای جفت گیری با مادیان های روستا، برای تولد قاطری دیگر انتخاب شده بود، ای بخت نامراد. چهار تکه ام که به باد رفت نعل خر شد، خدا عاقبت بقیه ام را بخیر کند.
شب شد. برزو عادت داشت قبل از اذان کار را تعطیل کند و نماز مغرب و عشا را در مسجد ده بخواند. کار تعطیل، اره خاموش، در بسته و برزو رفت. داخل کارگاه تاریک بود، فقط کور سویی از سوراخ دمیدن کوره بیرون می زد و روشنایی وهم انگیز ی به داخل کارگاه میداد. مرا که روی میز اره لنگ باقی مانده بودم، به فکر فرو برده بود، گذشته ام از جلوی چشمانم عبور کرد .یک وقتی سنگ آهن بودم از معدن با انفجار استخراج شدم و در کار خانه گندله سازی به پودر آهن تبدیل شدم. حمل به کارخانه ذوب آهن و به شمش تبدیل و به بازار آمدم حالا اینجا، روی این اره خاموش افتادم. تا اینجای کار به چیز با ارزشی تبدیل نشدم، چهار تکه ام شده نعل خر، عاقبت به شر شدیم رفت . به خودم گفتم نا امید نباش شاید فرجی شد بقیه ام بی آبرویی نعل خر شدن را جبران کند.
@shahrzade_dastan
شب از نیمه گذشته ، اشباح ابزارهای ساخته شده، در حالتی توهم زا بدون حضور برزو و روشنایی، در فضای داخل کارگاه جولان می دادند .تنها موجودات زنده ساکن موشهای صحرایی بود که در زیر، زمین کف کارگاه، در دالان های ساخته شده میچرخیدند. از سوراخ گوشه دیوار بیرون آمده و به همه جا سرک می کشیدند .نکته رفاقت من شمش آهن و پیر دانای موش ها، هم برای خود حکایتی دارد .موش دانا که سنی ازش گذشته بود. بالا ی اره آمد و بر روی تنم نشست و با پنجه تیزش خراشی انداخت و گفت: دردت که نیامد.
گفتم:
_چه جالب زبان مرا میدانی ؟
_ ما از نظر« ماهیت» مشابه هستیم پس یک فهم مشترک از هستی از هم داریم.
_جواب شما فیلسوفانه و زیرکانه است
_به من میگویند موش دانا، البته خودم باور ندارم, این پرونده ای است که همنوعانم برایم ساخته اند.
_پرونده چی؟
_ اینکه دیگران برایت لقب یا یک ویژگی تعریف می کنند، و تو را به آن میخوانند.و با تکرار تو باور میکنی و در این حصار لقب و مقام عاریتی می مانی، در صورتی که با شخصیت تو مطابقت آنچنانی ندارد.
_میشه مثال بزنی، خوب نفهمیدم؟
_ببین به یکی میگویند فیلسوف یا استاد و در اثر تکرار باورت میشه، که استادی یا فیلسوف اما خودت میدانی که نیستی مثل این است که اسم کور را بگذارند عین الله یا کچل را بگویند زلفعلی.
_الان ناراحتی که به تو میگویند، موش دانا
_آره، ولی کاری از دستم بر نمی آید و پذیرفتم.
_تو که دانایی و سالهای زیادی در این کارگاه زندگی کردی، بنظرت عاقبت من چه خواهد شد، به خیر است یا به شر.
موش دانا در حالی که پوزه خود را می خاراند گفت:
__باید صبر کرد و دید، برزو صاحب کارگاه انسانی وارسته است، پاسی از شب که گذشت می آید. و در این خلوت به عبادت می پردازد.
_عبادت یعنی چه، بیشتر توضیح بده
_درسته که جسم سخت هستی در معدن که بودی، حتما تسبیح خداوند را گفتی .
_آری، ما همه ذرات تسبیح گوی هستیم، اصلا کارمان این است زمان و مکان ندارد.
_افرین ما هم تسبیح گوی هستیم هر کس به زبان و توان خود.
_درسته
_برزو و آدم ها هم، با عبادت تسبیح می کنند.
_که اینطور ، من فکر میکردم کار برزو بریدن و ساختن نعل خر است.
موش دانا با خنده گفت:
_کار برزو ابزار سازی است. که ابزار گره از کار مردم، که از آن استفاده می کنند را باز میکند.
_بسیار خوب ، پس ما هم وسیله ای برای ابزار سازی هستیم ...
صدای چرخیدن کلید در قفل شنیده شد و موش دانا گفت : برزو آمد من بروم ، شمش اهن را روی اره تنها گذاشت.
برزو در را باز کرد و وارد شد .
آفتابه را آب کرد، و شروع به وضو ساختن، سجاده اش را پهن و به نماز ایستاد. در حین نماز و سجده های طولانی و استغاثه، با اشک های جاری به عبادت پرداخت.
صدای اذان صبح ،برزو را که بر سجاده در سکوت خلوت خویش، نشسته بود به خود آورد. که وقت نماز صبح است به نماز ایستاد ....
السلام علیک والرحمه و برکاته..
دست به دعا شد.
_ای روزی دهنده بی همتا، ما را محتاج نامردان مگردان
_ای بینظیر یکتا، قدم به خلوت انس ما بگذار
_ای کریمی، که مرا در کوره زندگی سرخ میکنی، با چکش رنج مرا شکل میدهی، تا ساخته و گره از کار خلق باز کنم، ببخش و بیامرز.
_ای خالقی که: بندگانی که در اثر صبر از کوره، چکش و آزمایش های تو سرفراز بیرون می آیند. عزت میدهی و آنان را که مردود میشود، کنار می گذاری و به خودشان وا می نهی.
صدای گریه و استغاثه برزو فضا را پر کرده بود و موش دانا که سر از سوراخ گوشه دیوار بیرون داده بود، همه را شنید. به زبان حال نه مقال به شمش آهن گفت :
_اگر جنس آهن تو خوب باشد. برزو تو را به ابزاری مفید تبدیل خواهد کرد. اگر چقرمه و بد قلق باشی کنار گذاشته خواهی شد و خود واگذاری بد عاقبتی و به شر است.
شمش گفت: خدایا مرا در کوره رنج خود قرار ده، اما کنار مگذار .
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
یقظه : بیداری یا یقظه از جمله مفاهیم خاص عرفانی است که در مقابل غفلت و بی توجهی قرار دارد و لازمه رسیدن به مقام توبه و گام نهادن در وادی سلوک است .
یقظه حالی است که با جذبه و عنایت الهی آغاز میشود انقلابی درون انسان و جماد ونبات ایجاد میکند که او را با سلوکی عارفانه به کمال می رساند.
@shahrzade_dastan
_یک قاچ کتاب📚📚📚
اغلب از پدرم بابت بیرون رفتن با فرنک کمی کتک می خوردم، اما فهمیدم که من به هر حال سهمیه ی کتکم را خواهم داشت پس بهتر است کارهایی را که دوست دارم انجام بدهم.
خیلی خب خدا، فرض می کنیم تو واقعا مرا در این شرایط قرار داده ای تا امتحانم کنی. تو مرا با مشکل ترین امتحان ها یعنی پدر و مادر و جوش هایم به آزمون کشیدی. فکر کنم امتحانت را قبول شدم... کشیش به ما گفت که هیچ وقت شک نکنید. به چی شک نکنیم؟ همیشه بیش از حد به من سخت گرفته ای، پس من ازت می خواهم که بیایی پایین و شک مرا برطرف کنی!
هیچ کس وضعیت اش را عوض نمی کرد. ما همین بودیم، طور دیگری هم نمی خواستیم باشیم. همه مان از خانواده های افسرده ای آمده بودیم و اغلبمان هم سوءهاضمه داشتیم، و با این حال خیلی گنده و قوی بودیم. به نظرم، بیشتر ما خردک محبتی از خانواده هایمان دیده بودیم و بنابراین از کسی مهربانی و عشق گدایی نمی کردیم. بیشتر شبیه یک جک بودیم، اما مردم مراقب بودند جلویمان نخندند. طوری بودیم که انگار خیلی زود بزرگ شده ایم و از بچه بودن حوصله مان سر رفته است. برای بزرگترهایمان هیچ احترامی قائل نبودیم. مثل پلنگی بودیم که گری گرفته باشد.
_نمی شد به آدم ها اعتماد کرد. هر طور حساب می کردی باز آدم ها ارزش اعتماد کردن نداشتند.
در کتابخانه راه می رفتم و کتاب ها را نگاه می کردم. یکی یکی از قفسه در می آوردم. همه شان احمقانه و بی روح بودند. صفحه ها پر از کلمات بودند ولی چیزی برای گفتن وجود نداشت. اگر هم حرفی داشتند، آنقدر کش می دادند که وقتی به آن حرف می رسیدی دیگر حسابی از حوصله افتاده بودی.
_ثروت یعنی پیروزی و پیروزی تنها واقعیت موجود بود.
_در این جهان زندگی کردن کار خسته کننده ای است.
_چیزی به اسم جنگ خوب و بد وجود نداره. تنها چیز بد توی جنگ شکسته. تو همه جنگ ها هر دو طرف به خاطر انگیزه های خوب جنگیدن. اما توی تاریخ فقط انگیزه طرف پیروز انگیزه اصیل و شریف عنوان شده است. اهمیتی نداره که کی حقه و کی باطل، فقط مهم اینه که کدوم طرف ژنرال ها و ارتش بهتری داشته!
📚ساندویچ ژامبون
✍چارلز بوکوفسکی
@shahrzade_dastan
داستانهای واقعگرای جادویی
قسمت چهارم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
در رمان پاییز پدرسالار آمریکاییها دریاچه کنار قصر رئیس جمهور را میخرند و بستهبندی میکنندو با خود میبرند. در واقع اگر همه مواد دریاچهای را استخراج کنند و ماهیها و جانوران گران قیمت آن را صادر کنند از دریاچه چه میماند؟ چیزی جز آب مانده و بیمصرف که همچون زمینی سترون و برهودی پر گرد و خاک است. به عبارت دیگر حقیقت مانند وقایع بر حسب کیفیت روانشناختی به وجود میآید. مرگ پسر پیشاپیش به ما دل مادر برات میشود و همچنین با حساب احتمالات یعنی با پیشرفت علم و تکنولوژی در آینده امکان بستهبندی دریاچه هم قابل تصور است. همین ویژگیهای آثار مارکز است که او را شهره عالم و آثار او را از رمانهای قراردادی متمایز کرده است. بیجهت نیست که جفری ولف منتقد معروف مجله نیوزویک درباره صد سال تنهایی مینویسد:
کتابی است که مدتها بین ما خواهد ماند. منحصر به فرد است و سراپا جادوست. معجزهگر است.
ذکر این نکته حائز اهمیت است که واقعگرایی جادویی روش و شگرد تازهای برای ارائه داستان است و تحول بخشیدن به آن به همین دلیل مکتبی ادبی شمرده نمیشود که ضوابط و اصولی عام بر آنها حاکم باشد. آثار متنوع واقعگرایی جادویی نویسندگان جهان بر اصول موازین مشترکی بنا نشده است و هر کدام از آنها از ویژگیهای خاصی برخوردار است و خصوصیتهای خود را دارد و در گروه داستانهای پسا مدرنیستی قرار میگیرد و نوعی از آن را ارائه میدهد.
📚عناصر داستان
✍جمال میرصادقی
#داستانهای_واقعگرای_جادویی
@shahrzade_dastan