eitaa logo
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
74 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
@Yazinb69armaghan اینجامحفل آسمانی شهیدیست که در سالروز تولدخودوهمزمان با ایام فاطمیه در۳فروردین۱۳۹۴درعراق به شهادت رسید. 👇🌹👇 #جهت_تبادل @ahmadmakiyan14 #یازهرا‌...🌹 #کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری🌷🕊 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی فصل هفتم...( قس
🌹🍃 : 🕊🌷 فصل هفتم...( قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 کار حسابی سخت شده بود آخرین عملیات خیبر بود دشمن با کمک گارد ریاست جمهوری آمده بود که کار را در محور طلائیه یک سره کند عملیات خیبر به مرحله حساسی رسید روز هفدهم اسفند بود و چهارده روز از نبرد نا برابر ما می گذشت همه درگیر کار در سنگر فرماندهی لشکر ۴۱ ثارالله بودیم یک باره همه نگاه ها به سمت ورودی سنگر چرخید همه با تعجب نگاه می کردند سکوت عجیبی در جمع ما ایجاد شد حاج همت بود در ورودی سنگر ایستاده بود خسته به نظر می رسید اما فرصتی برای استراحت نداشت خاک و اشک روی گونه هایش به هم آمیخته بود. تعجب کردیم الان باید بچه های لشکر ۲۷ را در محور مجاور ما فرماندهی کند حاج همت اینجا چه می کند همان طور که ایستاده بود رو کرد به حاج قاسم سلیمانی و گفت حاجی یه گروهان نیرو می خوام ... تا چند روز پیش حاج همت یک لشکر نیرو را هدایت می کرد اما حالا ان قدر تنها شده بود که... حاج قاسم نگاهی به اطرافش کرد. به سید حمید اشاره کرد و گفت همراه حاجی برود به مقر یکی از گردان های لشکر ثارالله که توی جزیره مجنون هستند هر چند تا نیرو که می خواهد به حاج همت بده آن روز مقر فرماندهی لشکر ثارالله در سمت راست جاده وسط جزیره جنوبی نزدیک کارخانه نمک و نزدیک خط بود. حاج قاسم هم آنجا بود و خط را فرماندهی می کرد آتش دشمن هم دیوانه وار روی سر ما می ریخت حاج همت خداحافظی کرد و رفت به طرف موتورش سید حمید هم با پای برهنه دنبالش راه افتاد تا به موتور برسد ان ها می خواستند بروند سمت چپ جزیره مجنون که حاج همت و بچه هایش انجا بودند. قرار شد من که هم همراه حاج همت و سید حمید بروم تا خط را ببینم و تحویل بگیرم و شب هم شناسایی داشته باشیم.حاج همت و سید از حاج قاسم خداحافظی کردند قبل از اینکه سوار موتور شوند من به سید گفتم بگذار من ترک موتور حاج همت بنشینم. سید گفت پس برو من گفتم تو با موتور من بیا لبخند زد و قبول کرد البته حالا می فهمم که لبخندش معنای خاصی داشت من رفتم سوار موتور حاج همت شدم آماده رفتن بودیم که حاج قاسم من را صدا زد و گفت کارت دارم از موتور آمدم پایین و رفتم طرف حاج قاسم.‌او حرفش را زد برگشتم دیدم که سید حمید باز رفته نشسته ترک موتور حاج همت آتش ان قدر زیاد و فرصت کم بود که معطلی معنا نداشت پیش خودم گفتم که حتما سید فکر کرده کارم زیاد طول می کشه و رفته سوار شده که بروند سر قرارشان به من اشاره کرد و گفت تو با موتور خودت بیا بعد اگر شد بیا سوار موتور حاجی نمی دانم انگار از چیزی خبر داشت که می خواست دل مرا به دست آورد و دلگیر نباشم راه افتادیم آن ها جلو و من پشت سرشان. فاصله ما یکی دو متری بیشتر نبود سنگر ما پایین جاده بود برای رفتن روی جاده باید از سمت سنگر می رفتیم و روی جاده و این کار باعث می شد سرعت موتور کم شود عراقی ها روی آن منطقه دید داشتند یک تانک را مستقر کرده بودند و هر وقت که ماشین یا موتوری پایین و بالا می شد و نور آفتاب به شیشه هایشان می خورد متوجه می شدند و گلوله ای شلیک می کردند ما موتورها را با گل استتار کرده بودیم با این حال باز هم ما را می دیدند چون فاصله نزدیک بود اما طبق معمول گلوله ای شلیک نشد نمی دانم چرا در آن لحظات یک حسی به من می گفت الان به سمت ما گلوله ای شلیک می شود درست نزدیک جاده بودیم که حاج همت را صدا زدم و گفتم حاجی این جا را پر گاز برو انگار حرف کفر امیزی زده بودم زیرا هنوز بعد از این همه جنگیدن و دیدن خیلی چیزها نفهمیده ام که هر گلوله ای که شلیک می شود با هدف خاصی است که خداوند مقرر کرده هر گلوله اگر قسمت کسی باشد هیچ کس نمی تواند جلوی آن را بگیرد انگار روی هر گلوله اسم شهیدش را نوشته بودند فاصله ما کمی زیاد شد که... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---