🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی فصل پنجم..( قسم
#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی
فصل پنجم..( قسمت سوم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#چشم_های_کم_سو
وقتی سید حمید را آوردند چشم هایش خیلی کم سو شده بود چند شب هم درست نخوابیده بود. زود اتاق را گرم کردم و نشستم به صحبت کردن یک وقت متوجه شدم حمید کنار چراغ همان طور نشسته خوابش برد با همان لباس و پالتو.
یک پتو اوردم و انداختم رویش جوری که بیدار نشود مادرم غذای پرگوشتی پخته بود تا حمید جان بگیرد دلم نیامد بیدارش کنم خودم هم کنارش خوابیدم نیمه های شب حدود ساعت یک بیدار شدم دیدم صدایی می آید حمید می خواست برود بیرون اما نمی توانست می خورد به در و دیوار دستش را گرفتم و بردمش دستشویی تا وض بگیرد.
پا و دست هایش را آب کشید و وضو گرفت من هم غذا برایش اوردم غذا را خورد به من گفت شما برو بخواب مت مقداری بیدار بودم بعد خوابم برد.
بعد از نیم ساعت از شدت سرما بیدار شدم زمستان بود اما دیدم حمید در اتاق نیست رفتم دم پنجره دیدم با پای برهنه ایستاده توی حیاط و نماز شب می خواند می خواستم بروم توی حیاط و ار او بخواهم بیاید تو با اینکه بعدا که حالش بهتر شد نمازش را بخواند.
ناگاه دیدم در قنوت نماز با حالتی عجیب گریه می کرد و الهی العفو می گفت. حمید همین طور از خدا طلب بخشش می کرد.هر چه می توانست قنوت نماز شب را طولانی تر کرد از کاری که می خواستم بکنم پشیمان شدم نشستم پشت پنجره و نمازش را تماشا کردم به حالش غبطه می خوردم او با بدن مجروح در سرمای زمستان و در فضای باز از خدایش طلب استغفار می کرد حمید کسی بود که همه زندگی اش وقف خدا بود و می خواست جانش را تقدیم کند.
درد چشمانش را از ما پنهان می کرد دکتر شجاع یکی از پزشکان خوب چشم در کرمان بود او دارو داد و حمید در ده روزی که رفسنجان بود از آن مصرف کرد.چشمانش کم سو بود. دست می گرفت به دیوار و راه می رفت چیزی به ما نمی گفت نمی گذاشت ما بفهمیم تا صدایی می شنید دستش را از روی بر می داشت و نمی گذاشت بفهمیم در چه وضعیتی قرار دارد زخم هایش کمی بهتر شد می خواست دوباره برگردد جبهه اما بی بی نمی گذاشت.
هنوز چند روزی از آمدنش نگذشته بود که از منطقه تماس گرفتند خواستند برگردد و برای عملیات آماده شود. رفت و در شناسایی و عملیات شرکت کرد بعد دوباره به شهر برگشت وقتی دیدمش گفتم تو که پایت زخمی بود چطور رفتی برای عملیات خندید و گفت از اینجا که کفش هام رو پوشیدم و رفتم یادم رفت پام زخمی است تا وقتی که یک روز یادم اومد که با پای زخمی اومدم جبهه وقتی به زخم پام نگاه کردم اثری ازشش ندیدم خود به خود خوب شده بود از جبهه آمده بود وقتی دیدمش کلی خوشحال شدم و دویدم به طرفش و با همان خوشحالی و شعف بغلش کردم تا ببوسمش دست که انداختم دور کمرش با حالت درد و ناله گفت خواهر خواهر دست نزن دنده هام درد می کند گردنم درد می کند خیلی اصرار کردم که بگوید برای جی درد می کشد کجاش زخمی شده و ولی فقط می خندید و می گفت درد می کنه بعدها فهمیدم زخمی شده و چند تا از دنده هایش شکسته بود حتی روی زخم ها را نبسته بود که مبادا بی بی بفهمد و ناراحت شود.
روز بعد دکتر از کتفش عکس گرفت گفت شکسته می خواستند کتفم را ببندید می روم جبهه خودش خوب می شود یک باند کشی بست و رفت جبهه بعد از مدتی خوب شد.
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shahid_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---