eitaa logo
انجمن ادبی شاخ نبات 🍭
605 دنبال‌کننده
972 عکس
198 ویدیو
125 فایل
این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد اجر صبریست کزان شاخ نباتم دادند✨ شاخ نبات، لذت همراهی با ادبیات❤️📖 حرفاتون رو می‌شنویم😌: @shakh_nabaat
مشاهده در ایتا
دانلود
شما هم 🤍 می‌بینید؟ یکی از مخاطبامون عکس گرفتن از تو دل آسمون ...😌☁️ 🍭@shakhee_nabat
«» 🔸 مؤسسه نیک‌اندیشان توسعه آران و بیدگل برگزار می‌کند. 🔸 همایش نکوداشت سی و پنجمین سال تأسیس شهرک صنعتی سلیمان صباحی بیدگلی (قطب بین‌المللی فرش ماشینی ایران) در پاییز ۱۴۰۳. 🔸 از استادان، پژوهشگران و علاقه‌مندان دعوت می‌شود، آثار و مقالات خود را در زمینه محورهای همایش تا ۲۰ مهرماه ۱۴۰۳ به دبیرخانه همایش ارسال کنند. 🔸 علاوه‌بر اهداء جوایز نفیس به مقالات برگزیده، مجموعه مقالات به صورت کتابی به چاپ خواهد رسید. 🔸 برای کسب آگاهی بیشتر با شماره تلفن ۰۹۱۳۲۶۴۰۸۶۰ تماس گرفته و یا به نشانی @Mh_rezaie_bidgoli پیام بدهید. پیوند گروه مؤسسه نیک‌اندیشان 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4234674973Cf4dc6b5540
«🗒» سازها هم مثل آدم‌ها خوشبخت و بدبخت دارند نی، سوراخ‌سوراخ می‌شود تنبک، مدام تو‌سری می‌خورد کمانچه را سَر‌‌‌ و‌‌ تَه می‌کنند، تیغه بر گلویش می‌کشند تار را اما، در آغوش می‌گیرند و می‌نوازند! 🎶 🍭 @Shakhee_nabat
4_5801069759562778108.mp3
6.19M
🎼🎼🎼 🎵 ای عاشقان ای عاشقان پیمانه‌ها پر خون کنید وز خون دل چون لاله‌ها رخساره‌ها گلگون کنید آمد یکی آتش سوار بیرون جهید از این حصار تا بر دمد خورشید نو شب را ز خود بیرون کنید چندین که از خم در سبو خون دل ما می‌رود ای شاهدان بزم کین پیمانه‌ها پر خون کنید دیدم به خواب نیمه شب، خورشید و مه را لب به لب تعبیر این خواب عجب، ای صبح‌خیزان، چون کنید؟ دیوانه چون طغیان کند زنجیر و زندان بشکند از زلف لیلی حلقه‌ای در گردن مجنون کنید «ای عاشقان» خواننده: محمدرضا شجریان آهنگ: کیهان کلهر شعر: هوشنگ ابتهاج آلبوم: «شب، سکوت، کویر» 🦋 🎼🎼🎼 🍭 @shakhee_nabat
🌱صبحمون رو با یه آیه از قرآن شروع کنیم « ✨»‌           بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ يَسْأَلُونَكَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرَامِ قِتَالٍ فِيهِ ۖ قُلْ قِتَالٌ فِيهِ كَبِيرٌ ۖ وَصَدٌّ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَكُفْرٌ بِهِ وَالْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِخْرَاجُ أَهْلِهِ مِنْهُ أَكْبَرُ عِنْدَ اللَّهِ ۚ وَالْفِتْنَةُ أَكْبَرُ مِنَ الْقَتْلِ ۗ وَلَا يَزَالُونَ يُقَاتِلُونَكُمْ حَتَّىٰ يَرُدُّوكُمْ عَنْ دِينِكُمْ إِنِ اسْتَطَاعُوا ۚ وَمَنْ يَرْتَدِدْ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَيَمُتْ وَهُوَ كَافِرٌ فَأُولَٰئِكَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ ۖ وَأُولَٰئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ ۖ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ (ای پیغمبر) از تو راجع به جنگ در ماه حرام سؤال کنند، بگو: گناهی است بزرگ، ولی بازداشتن خلق از راه خدا و کفر به خدا و پایمال کردن حرمت حرم خدا و بیرون کردن اهل حرم از آن (که مشرکان مرتکب شدند) نزد خدا بسیار گناه بزرگتری است و فتنه‌گری، فساد انگیزتر از قتل است. و کافران پیوسته با شما مسلمین کارزار کنند تا آنکه اگر بتوانند شما را از دین خود برگردانند، و هر کس از شما از دین خود برگردد و به حال کفر باشد تا بمیرد چنین اشخاص اعمالشان در دنیا و آخرت ضایع و باطل گردیده، و آنان اهل جهنّم‌اند و در آن همیشه (معذّب) خواهند بود. (آیه ۲۱۷ سوره بقره) 🍭@shakhee_nabat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«📄» مزدای قرمز به طرف روستا پیچید در حالی که از پشت کابینش لباس‌ها بال بال می‌زدند. آقای عبدلی به همراه همسرش ثریا خانم که دوره‌گرد بودند و متناسب به فصل، لباس و چیزهای دیگر می فروختند، داشتند به طرف روستا می‌رفتند. آنها روز جمعه را برای آمدن به روستا انتخاب کرده بودند با این امید که تعطیل است و مردم در روستا هستند و می‌توانند کالاهای بیشتری بفروشند؛ غافل از اینکه برای مردم کارگر، جمعه و شنبه توفیری ندارد، اگر یک روز سر کار نروند دیگر چیزی ندارند که بخورند و هشتشان گرو نه‌شان است. ماشین به میان روستا رسید و در سایۀ پهن درخت بیدی که جلوی مدرسه قرار داشت توقف کرد. آقای عبدلی و همسرش، لباس‌ها را از ماشین پیاده و روی زمین پهن کردند و کفش‌ها را نیز بر دیوار مدرسه ‌آویزان کردند تا بهتر به چشم آیند. چند زن آمدند و بالای سر لباس‌ها نشستند و بر روی آنها دست می‌کشیدند تا جنسشان را محک بزنند و در این‌باره از یکدیگر نظرخواهی می‌کردند. مهدی از نانوایی نان خریده بود و می‌خواست با دوچرخه به خانه برود که چشمش به حرّاجی افتاد، در دلش موجی از شادی راه افتاد و این خوشحالی در پیشانی‌اش هویدا شد. تندتر رکاب زد و تا به خانه رسید نان را به مادرش داد و گفت: «حراجی آمده، آقای عبدلی آمده، من بروم محلّه را باخبر کنم.» بلافاصله به کوچه دوید و درها را می‌کوبید و فریاد می‌زد: «حراجی آمده، حراجی آمده» و بعد به سراغ خانۀ بعدی می‌رفت. هنوز نیم ساعت از حضور آقای عبدلی و همسرش نگذشته بود که کوچه‌ها شلوغ از زنانی شد که دست در دست بچه‌های خود و پا به پای همسایه‌ها به طرف حراجی می‌رفتند. 🍭@shakhee_nabat
جمعیت روی لباس‌ها خم بود. حنانه یک کاپشن صورتی که کلاه هم داشت و پولک‌هایی بر آن می درخشیدند را برداشته و پوشیده بود و به مادرش می‌گفت: «قشنگ است مامان؟ بهم میاد؟» مادرش تا او را با آن کاپشن دید گفت: «خیلی قشنگه عزیزم، مثل گل نسترن زیبا شده‌ای اما حیف که زور پولمان بهش نمی‌رسه.» حنانه در آیینه‌ای که آقای عبدلی به ماشینش تکیه داده بود، نگاهی به خودش انداخت و خیلی از آن کاپشن خوشش آمد. به خودش در آینه لبخندی زد اما چند ثانیه بعد به یادش افتاد که باید این خلعت را پس دهد و لبخند شیرینش، تبدیل به حسرتی تلخ شد. شاید خودش متوجه نبود اما یک روز وقتی به همراه پدرش برای کشیدن دندانش به شهر رفته بودند، دختری را با کاپشن صورتی دیده بود و دلش آن را خواسته بود و حالا این میل، بروز پیدا کرده بود. کاش حداقل این چیزهای کوچک دیگر به دل کسی نمی‌ماند. 🍭@shakhee_nabat
غزل حافظ_25-09-24_00-05-24-339_51_44.mp3
1.34M
« 🐚» راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست... شعر: غزل خوان: زهرا علیدوست 🍭@shakhee_nabat
« 🍷» مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را 🍭@shakhee_nabat
Parvaz Homay - Nano Dandan.mp3
9.23M
🎼🎼🎼 🎵 یک نفر نان داشت اما بی نوا دندان نداشت... آن یکی بیچاره دندان داشت اما نان نداشت... آنکه باور داشت روزی میرسد بیچاره بود.. آنکه در اموال دنیا غرق بود ایمان نداشت! «نان و دندان» شعر و آهنگ: پرواز همای 🦋 🎼🎼🎼 🍭 @shakhee_nabat