«#زیر_چتر_شعر ☔️»
ناگهان در کوچه دیدم بیوفای خویش را
باز گم کردم ز شادی، دست و پای خویش را
با شتاب ابرهای نیمه شب میرفت و بود
پاک چون مه شسته روی دلربای خویش را
چون گلی مهتاب گون در گلبنی از آبنوس
روشنی میداد مشکین جامههای خویش را
گرم صحبت بود با آن خواهر کوچکترش
تا بپوشد خندههای نابجای خویش را
میدرخشید از میان تیرگیها، گردنش
چون تکان میداد زلف مشک سای خویش را
گفته بودم بعد ازین باید فراموشش کنم
دیدمش وز یاد بردم گفتههای خویش را...
دیدم و آمد به یادم دردمندیهای دل...
گرچه غافل بود آن مه مبتلای خویش را
اینچه ذوق و اضطرابست؟ اینچه مشکل حالتیست؟
با زبان شکوه پرسیدم خدای خویش را
تا به من نزدیک شد، گفتم سلام ای آشنا
گفتم اما هیچ نشنیدم صدای خویش را
کاش بشناسد مرا آن بیوفا دختر امید
آه اگر بیگانه باشد آشنای خویش را
#مهدی_اخوان_ثالث
#معاصر
#غزل
🍭 @shakhee_nabat
«#عکس_نوشته 📷»
در این جادو شب
پوشیده از برگ گل کوکب
دلم دیوانه بودن با تو را می خواست...
#مهدی_اخوان_ثالث
شبتون آروم 🤍
🍭@shakhee_nabat
«#نجوا🦋»
خدایا "به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهٔ خود را؟"
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا؟ هر جا که پیشید
بدآنجایی که میگویند خورشید غروب ما
زند بر پردهٔ شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود.
#مهدی_اخوان_ثالث 🍁🍂▓⃟
🍭@shakhee_nabat