شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
از سنتهای خیلی خوب و پسندیدهای که قبلها بیشتر انجام می شد افطاری دادن بود که بچههای پایگاههای
بنا به تصمیمی که گرفته شد؛ دو سه سال ما عید فطر صبحانه میدادیم و علی رغم اینکه خیلی دوست داشتیم بریم مصلی پشت رهبر عزیزمون نماز بخونیم، این سنت باعث شده بود که ما از این فریضه جا بمونیم و نتونیم بریم، چون بین بچهها این پیچیده بود که صبحونه روز عید فطر خونه ما هستش.
خاطرم هست که ما از ساعت ۵ و ۶ صبح پذیرای دوستان بودیم چون بعضیها نماز نمیرفتند یا اکثرا میرفتند تو محل می خوندند. توی محل ساعت ۷ نماز خونده میشد و از حول و حوش ساعت ۷ و نیم اونایی که توی محل نماز عید فطر رو خونده بودند، میاومدند منزل ما صبحونه میخوردند، میرفتند.
تا آخرین نفر کسانی بودند که از مصلی می اومدند. اون موقع معمولا آقا ۸/۵_۸ نماز را میخوندند، بعدشم خطبهها رو اقامه میکردند. معمولا تا ساعت ۱۱_۱۰/۵ دوستان میاومدند.
خدا رحمت کنه سعید شاهدی جزء اون آخرین نفرها بود که می اومد چون میرفت مصلی پشت آقا نماز میخوند و میاومد.
آخرین بار هم یادمه یه بارونی آبی رنگی تنش بود و با موتور اومد، با یکی دو نفر دیگه جزء آخرین نفرات بودند و کلی شوخی کردیم و خندیدیم. صبحونه فکر کنم نیمرو با مخلفات بهشون دادیم، خوردند و رفتند.
خدا رحمتش کنه جاش خیلی خالیه (تو این آخرین روز ماه رمضان یادش کنیم) و ان شاء الله روز عید فطر به یاد این شهید والامقام یه فاتحهای قرائت کنیم و یادش رو گرامی بداریم.
به برکت صلوات بر محمد و آل محمد
راوی؛ آقای #اکبر_حیدری
#خاطرات_سعید
________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یه شب اومد گفت: محمد آبجی دار شدم. گفتم مبارکه، گفت: خدا منو ببخشه، گفتم چیه باز گند زدی سعید؟ گفت نه یه نامردی کردم ولی راضیام.
گفتم خیره، چیکار کردی؟ گفت: بابام اینا دنبال اسم بودن برا آبجیم من گفتم آقاجون چند تا اسم میذاریم لای قرآن هرچی دراومد، حله؟ همه قبول کردن.
داشتن اسمای مختلف و میگفتن که بنویسم بزارم لای قرآن، هرچی میگفتن یه ژستی میگرفتم که یعنی اسم مدنظری که میگن و مینویسم. اما من همه رو مینوشتم فاطمه، خلاصه ده دوازده تا اسم فاطمه گذاشتم لای قرآن، یه فیلمی بازی کردم که نگو، اسم فاطمه از لای قرآن در اومد.
بعدش گفت: آخه محمد خدائیش اسمی قشنگتر از اسم خانم هست؟
یه خنده قشنگی کرد و گفت: راضیام راضی باش؛ تا فاطمه هست اسمای دیگه اولویت بعدی اند.
راوی؛ آقای محمد #زارعین
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یکی از اون شب جمعههایی که پایگاه کانون ابوذر جمع بودیم آقا سعید پیشنهاد داد بریم حرم امام(ره)...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
یکی از اون شب جمعههایی که پایگاه کانون ابوذر جمع بودیم آقا سعید پیشنهاد داد بریم حرم امام(ره). همون لندکروز کابیندار دستش بود. بچهها از خداخواسته همگی گفتند مییایم. آخه میدونستن با آقاسعید و اون طرز رانندگی هیجانیش خیلی بهشون خوش میگذره.
حدود ۱۵-۱۰ نفری ریختیم بالا، در کابین رو هم بستیم و یه نفر بزرگتر و مطمئنتر نشست دم در که یه موقع بچهها شیطنت نکنند و در رو باز نکنند. جلوی ماشین هم یکی دو نفر از بزرگترها کنار آقاسعید نشستند. خلاصه رفتیم حرم و زیارت و ...
موقع برگشتن همون اول کار که سعید داشت دنده عقب از پارک درمیاومد توی اون تاریکی هوا، خورد به یه پیکان. اومد پایین با رانندهش صحبت کرد و خلاصه حل و فصل شد. بعد از اون، آقا طوری رانندگی میکرد که اصلا بیا و بپرس...
بچهها که عمدتا جوون و نوجوون بودند تو اون حالت، شلوغکاری هاشون گل کرد و توی هر ترمز یا پیچیدن ماشین، میرفتن تو شکم همدیگه.
یه باند کوچک بلندگو پشت سر راننده چسبیده بود که گاه گاهی آقا سعید مثل خلبانها میکروفن رو برمیداشت و به ما تذکر میداد که بچهجون؛ آروم باش، فلانی بشین سرجات و ...
تو اون حرکتهای عجیب و غریب، پای یکی مون خورد زیر اون بانده، از جاش کنده شد و آویزون شد به یه سیم.
دیگه سعید هرچقدر با میکروفن صحبت میکرد ما چیزی نمیشنیدیم و فقط تصویرش رو داشتیم😜
اون موقع دقیقا عبارتی که میگن مواظب باش شَست پات نره تو چِشِت، اونجا برامون کاربرد داشت.
خلاصه تو کل مسیرِ برگشت تا کانون، بچهها با هر حرکتِ عجیب و غریبِ رانندگی آقاسعید یه همِ اساسی میخوردن. البته قبلش سعید هم تعمدا یه طوری با تمسخر تذکر میداد که بچهها بیشتر تحریک میشدند و شلوغکاری میکردند.
خلاصه اومدیم تا رسیدیم سه راه فلاح و از اونجایی که میدونستیم معمولا یه حرکت انتهایی هم میزنه، مستقیم نرفت توی کانون، دیدیم سرعت رو کم نکرده و با همون وضعیت رفت توی میدون ابوذر دور زد که دیگه همهمون سروته شدیم و فقط چراغای دور میدون رو روی هوا داشتیم میدیدیم.
حالا چند دور زد نمیدونیم. بعد از اون که دیگه حال همهمون رو حسابی جا آورد، رفت توی کانون و دستی کشید و دونه دونه بچهها که همه شُل و وِل شده بودند رو از عقب لندکروز کشید انداخت پایین.
اونقدر هیجان اون شب بالا بود و به بچهها خوش گذشت که همین الانم که دارم مینویسم کامم شیرین شده از اون خاطره به یادموندنی با سعیدجون💖
راوی؛ آقای محمود #برزه
#خاطرات_سعید
_____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند. (شهید مهدی زین الدین)
شهدا را با #صلواتی یاد کنیم ♥️
@shalamchekojaboodi
عکسهایی که سعید خودش از پسرانش؛ محمدرضا و محمدصادق گرفته♥️
(به غیر از یکی ش که برده عکاسی و عکس گرفته)
@shalamchekojaboodi