eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
287 دنبال‌کننده
1هزار عکس
246 ویدیو
2 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از شبهای با شهدا
قرار بود کربلا دعای عرفه بخوانم. تلفن همراهم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. گوشی را جواب دادم. حاج قاسم پشت خط بود. بعد از کلی تعارف و عذرخواهی گفت: «می شه بیای برامون روضه بخونی؟» مدام می گفت: «البته اگر خسته نمی شی، اگر اذیت نمی شی، اگر...» درست است که نظامی نیستم ولی خب من هم حاجی را فرمانده خودم می دانستم. کافی بود دستور بدهد. فوری گفتم: «نفرمایید حاجی جان، برای ما توفیقه کنار شما روضه بخونیم.» آمدند دنبالم. رفتیم روی پشت بام حرم سیدالشهدا علیه السلام ، درست کنار گنبد. حاج قاسم نشسته بود و ابومهدی داشت زیارت عاشورا می خواند. بعد هم من روضه خواندم. به قدر تمام دو ساعت و نیم دعا و روضه، حاجی شانه هایش می لرزید ؛ ثانیه به ثانیه راوی: حاج محمدرضا طاهری ___________ 📚 برگرفته از کتاب ⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ صلوات شب جمعه https://eitaa.com/shabhayebashohada
که باشی و مهربان، شاید نتوانی از علاقه ات به فرزندت و از خاطراتش ، آنچنان که باید، صحبت کنی ولی ما می دانیم که شما حق حیات به گردنش داری شمایی که از نوجوانی، یتیم شدی و بار زندگی را بر دوشت‌ احساس کردی . به هر کاری روی آوردی تا لقمه نانی حلال ، بر سر سفره خانواده ات بگذاری ... سرگذشت سعید از زبان شما همان داستان رزق حلالی ست که برای آن، چه دوندگی ها که نکردی و چه‌ عرق ها که صبح تا شب نریختی، آنقدر که فرصت نکردی قد کشیدن پسرت را ببینی ... از کارگری و کارمندی و مسافرکشی گرفته تا زیر بار منت صاحب کار رفتن برای دریافت مزدی که با آن سالها کرایه خانه بدهی و مراقبت بر اینکه در اداره و هر جایی، حتی کمترین دروغی نگویی و‌ نانت را آلوده به شبهه و‌حرام نکنی ... گاهی که پای خاطرات شما می نشینیم ، اشکمان سرازیر می شود از این همه سختی ای که کشیده اید سختی هایی که دستانت را زمخت و چهره ات را چروک انداخته ، همین دعایی که صبح به صبح می کردی و عازم محل کار می شدی که خدایا به امید تو / نه به امید خلق این روزگار / به امید تو ای پروردگار همین ها هزاران خاطره از پشت صحنه ی خاطرات شهید است ... و خاطرات سعید... سالهاست پدران و مادران شهدا اینچنین بر سر مزار فرزند خود می نشینند و چشم از این قاب و از این سنگ بر نمی دارند ...سالهاست امیدشان شده همین ریسمانی که به آسمان متصل گشته ... سلامتی شان @shalamchekojaboodi
هدایت شده از شبهای با شهدا
غزه شده کرببلا مهدی بیا مهدی بیا 😭😭😭😭😭 ‌
سلام بر تو ای شلمچه ... امروز برخی خاطرات سعید از ذهن مان عبور کرد ولی هیچ کدام را به اندازه این دست‌نوشته اش👆 مناسب تر برای امروز نیافتیم ؛ امروز که غزه غرق در خون و آتش است شاید بتوان گفت هیچ کجا مثل شلمچه با خون آبیاری نشد و چنان آتش سنگینی که در شب عملیات کربلای ۵ توسط نیروهای بعثی بر سر رزمنده ها ریخته شد ، در جنگ بی سابقه بود ولی روزی رسید که همین شلمچه، قدمگاه زائران کربلا و اربعین سیدالشهدا علیه السلام شد ... ای سرزمین فلسطین! و ای غزه مظلوم ! تو نیز منتظر اصحاب آخرالزمانی امام عشق باش ... به زودی تو نیز قدمگاه عاشقان و زائران کربلا خواهی بود که از حرم اباعبدالله الحسین ( علیه السلام) ، راهی قدس خواهند شد و در مسجد الاقصی نماز عشق را اقامه خواهند کرد 😭   _____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی) @shalamchekojaboodi
هدایت شده از شبهای با شهدا
روی قبرم بنویسید اینجا مدفن کسی ست که آرزوی نابودی اسرائیل را داشت 🌷تولدت مبارک سردار آرزویت دارد محقق می شود https://eitaa.com/shabhayebashohada
یک روز ترک موتورش نشسته بودم و رفتیم به سمت خط راه آهن تهران-اهواز و با همون موتور تریل رفت روی خاکی کنار ریل و سرازیر شدیم به آن سمتش . آن زمان مسیر راه‌آهن، مثل الان حفاظ و نرده نداشت ...◀️◀️ @shalamchekojaboodi
یک روز ترک موتورش نشسته بودم و رفتیم به سمت خط راه آهن تهران_اهواز و با همون موتور تریل رفت روی خاکی کنار ریل و سرازیر شدیم به آن سمتش . آن زمان مسیر راه‌آهن، مثل الان حفاظ و نرده نداشت . رفت توی محله‌های ضعیفِ پشت خط و نزدیک یک خانه، موتور را خاموش کرد. بهم گفت همین‌جا بمان تا من بیایم. رفت دم در یکی از این خانه‌ها که معمولا چند تا خانواده پرجمعیت، هر کدام در یک اتاق زندگی می کردند و خیلی از امکاناتش مثل حمام و دستشویی مشترک بود. یک آقایی را صدا زد و دیدم آن بنده خدا با چند تا بچه ی ریز و درشت که دور و برش بودند و یک بچه در بغل آمد و با سعید خیلی گرم و راحت شروع به صحبت کرد. همه ی آن بچه‌ها انگار سعید را می‌شناختند؛ به همدیگر می گفتند عمو اومده؛ عمو سعید ... و کلی خوشحال شده بودند از دیدن سعید من که اولین بارم بود با او به این جا آمده بودم، فهمیدم این کار همیشگی اش است و این بار توفیق شد من هم این درس را ازش یاد بگیرم بعد از این دیدار، سوار موتور شدیم و برگشتیم. توی راه بهم گفت می دونی این کیه؟ اون پسر بچه‌ای که مچ پاش مشکل داشت را دیدی؟! پدرش می خواهد عملش کند ولی پول ندارد. از من درخواست پول کرده و فکر می کند من وضعم خوب است. نمی داند که من هم چیزی ندارم و باید بروم به این و آن رو بزنم تا پولی جمع کنم، بدهم که برود بیمارستان پای بچه‌اش را عمل کند سعید هیچ وقت اهل ریاکاری نبود. خیلی واقعی بود و فیلم برای کسی بازی نمی‌کرد. می‌دانم قطعا افراد دیگری مثل آنها را داشت که بهشان کمک می‌کرد و گره از مشکلات شان باز می‌کرد. ولی اهل قیل و قال کردن نبود. راوی ؛ آقای محمود   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ حقیقتش نمی شود منکر شد که هر کسی یکبار پشت موتور سعید نشسته باشد ، یک خاطره هم که شده با موضوع موتورسواری اش دارد و اکثر کسانی که باهاشون مصاحبه کردیم، یکبار ترک موتورش ، به خدا و اهلبیت نزدیک تر شدند و از ته دل خدا را صدا کرده و ذکر گفته اند ... یعنی سعید طوری موتورسواری می کرد که مرگ را جلوی چشمشان دیده تا توحیدشان بیشتر شود 😁 هر از چند گاهی یکی از این خاطرات را با موضوع موتور سواری اینجا می گذاریم. اگر چه موتور ، عضو تفکیک ناپذیر وجود سعید و خاطراتش هست. آنقدر که ‌ بعید نیست آن دنیا هم یک موتور زیر پایش باشد ... و جالب است که میان آن همه عکسی که دارد، همین عکس با موتور هم اتفاقا توی تابلوی مزارش قرار گرفته 👇 🏍🏍🛵🛵
از بچه هایم شنیده بودم که خیلی تند موتور سواری می کند ولی باورم نمی‌شد، چون هر وقت من را سوار می کرد آرام می رفت . پدر خانمش که به رحمت خدا رفت ، برای مراسمشان به کرج رفته بودیم ، موقع برگشت، سعید اصرار داشت که من مامان را با موتور می برم. مجید فکرش را نمی کرد که من ترک سعید بنشینم، می گفت مامان زهره ترک می شی. بیا با ماشین برویم، ولی به اصرار سعید ، من و مجید سوار موتورش شدیم آن موقع موتور هزار داشت، همین که ترک موتورش نشستم گفت مامان آیة الکرسی را بخوان. کمی که گذشت به نیمه های آیة الکرسی رسیدم ، دیدم انگار روی زمین نیستیم و داریم پرواز می کنیم. هول کردم و گفتم سعید جان ...سعید جان... نگهدار ... نگهدار من می خواهم پیاده شوم.. ایستاد و گفت؛ ترسیدی ؟ مگر آیة الکرسی نخواندی؟ گفتم نصفه‌ نیمه خواندم . میخواهی آیة الکرسی بخوانم که اینطور رانندگی کنی؟! ... اصلا ما پیاده می شویم. گفت باشه یواش می روم . دیگر آرام تا خانه آمد . آنجا برای اولین بار فهمیدم که موتورسواری اش افتضاح است. راوی؛   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود در کنج دلم جز تو کسی خانه ندارد کس خانه در این کلبه ویرانه ندارد دل را به کف هر که نهم باز پس آرد کس تاب نگهداری دیوانه ندارد تا چند کنی قصه ی اسکندر و داراب ده روزه ی عمر ، این همه افسانه ندارد @shalamchekojaboodi
دوبیتی سرودند ... ایشان همیشه دوست دارند سعید را سید سعید صدا کنند چقدر پیام های اعضا قشنگ است ... انگار هدیه ای از جانب خود سعید است @shalamchekojaboodi
« امروز که شعر دست‌نوشته آقا سعید رو دیدم، همینطور دلی یه جواب براش تهیه کردم. 👆 البته بعدا یه حرفهایی هم بابت بی‌معرفتیش دارم که خیلی وقته سری به ما نمیزنه . ظاهرا اون ورها خیلی بهش خوش میگذره وقت نمیکنه به این دنیایی‌ها سربزنه » پیام آقای محمود   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی) @shalamchekojaboodi
یك شب آمد و گفت : خانم! چند نفر از دوستانم را می خواهم خانوادگی برای افطار دعوتشان كنم. آن موقع صادق را سه ماهه باردار بودم. گفتم؛ قدمشان روی چشم. فقط بگو چند نفر هستند؟ گفت: ۲۵ نفر. افطار را درست كردیم ، سفره مردانه را جدا انداختیم و سفره زنانه را جدا. بعد كه مهمان ها آمدند سعید گفت : به خانم ها بگو کسی دست به ظرفها نزند ، غذا را كه خوردند همه اش را بگذارند داخل حمام. ما هم همین کار را انجام دادیم و آنجا پر از ظرف شد . مهمان ها كه رفتند، عجیب کمر درد گرفتم . گفتم سعید جان ! برویم با هم ظرف ها را بشوییم. گفت : نه اصلا"، شما دست به چیزی نزن، فقط جایت را بینداز و بخواب . گفتم : باشه ولی تو هم به ظرف‌ها دست نزن . سحر كه بیدار شدم خودم می شویم. تو گناه داری این همه ظرف را بشویی، سحر هم می خواهی بروی سركار. گفت : من یك مقدار جمع می كنم، شما برو بگیر بخواب. سرم را كه زمین گذاشتم، خوابم برد و دیگر چیزی متوجه نشدم. وقتی بیدار شدم، دیدم سعید تمام ظرفها را خودش شسته و مرتب داخل كابینت دسته بندی كرده... با اینکه بیشتر اوقات خانه نبود ولی وقتی حضور داشت ، خیلی به من كمك می كرد . راوی؛   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ با شروع جنگ، دیگر حواسش به درس نبود و در خانه بند نمی شد ، زمان زیادی را در مسجد فعالیت می کرد و موقع نماز جماعت ، مکبر بود. زمانی که شهدا را می آوردند در مراسم تشییع شان نوحه‌خوانی می کرد. اشعار قشنگی به او می دادند و می خواند. پدرش می‌گفت تو همه ش مسجد هستی و درس نمی خوانی. امام جماعت مسجد به پدرش گفته بود؛ اصلا اگر سعید نباشد، موقع تشییع شهدا، کارِ ما می لنگد و نوحه خوان نداریم. اگر اشتباه نکنم اولین شهدای محل؛ برادران یارم طاقلو بودند و بعد هم فرهاد نوری شهید شد . سعید با شهید نوری و شهید حمید دهقان دوست بودند و با دهقان با هم اعزام شده بودند. یک روز رفت مدرسه و نرفته برگشت. گفت ؛ تشییع شهید عباس حمیدی ست. او را می شناختیم ، پیرمرد ۶۰ ، ۷۰ ساله ای بود که بچه هایش با بچه هایم دوست بودند. سعید در مراسمش آنچنان نوحه سر داده بود و گریه می کرد که من از گریه ی او گریه ام گرفت. راوی ؛   ___________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
بعد از جنگ هم ، پایه ی مراسمات شهدا بود. فیلمش هست ؛ در برنامه تشییع و تدفین شهید بصیریان که پیکرش پس از سالها رجعت کرده بود، میانداری و مداحی و مراسم را اداره می کند. قسمت هایی از این فیلم را روی فیلم تشییع خودش ، میکس کرده اند. وقتی تابوت شهید را به مسجد محله اش می برند و آنجا زمین می گذارند. سعید در حالی که دستش را تکان می دهد ، می گوید ؛ « هر کسی می میره ، توی محل زمینش می زارند و بلندش می کنند ، می گن آیا ازش راضی هستید یا نه .... ؟! » بعد صدای بغض آلودش را بلندتر می کند، دستش را بالا می آورَد و ادامه می دهد ؛ « امااااااا ... اما شهداااااااااا ....فرق می کنند ..... باید از شهداااااا پرسید از ما راضی هستند یا نه ؟! »   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
یکبار در تشییع شهدای تازه تفحص شده که از نماز جمعه تا معراج شهدا انجام می شد ، در چهارراه حافظ، سعید را دیدم. هیچ وقت این صحنه از خاطرم نمی رود؛ از همانجا که جمعیت می پیچید به سمت خیابان حافظ، سعید کنار تریلی ای که پیکر شهدا را حمل می کرد گرفته بود و گریه می کرد و تا خودِ معراج شهدا، یکسره گریه کرد. راوی ؛ آقای   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
حالا که این سه روز ، سه خاطره از ارادت سعید به شهدا و حضور در تشییع شان از زمان جنگ و بعد از جنگ گفتیم بد نیست این را هم بگوییم که سعید به التماس افتاده بود و دیگر برای رسیدن به شهادت ، گدایی می کرد ... گاهی دست به دامن شهدا می شد، گاهی دست به دامن دعای مادر و گاه گوشه ای ضجه سر می داد ... روی درب کمد کوچکش، با ماژیک این را نوشته بود ؛ من گدایم ، من گدایم ، من گدا آشنایم ، آشنایم ، آشنا ... سعید از زمان جنگ به دنبال شهادت بود و وقتی باب جبهه بسته شد ، غم جاماندن، امانش را بریده بود و قرارش را گرفته بود ... این بی قراری در سرتاسر خاطراتش موج می زند ... و کسی چه می دانست پشت این همه هیاهو ، غم بزرگ جا ماندن از رفقای شهیدش، جگرش را شرحه شرحه کرده ... @shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
حالا که این سه روز ، سه خاطره از ارادت سعید به شهدا و حضور در تشییع شان از زمان جنگ و بعد از جنگ گفت
‌ ترسم که اشک، در غم ما پرده در شود  وین راز سر به مهر به عالم سمر شود  گویند سنگ لعل شود در مقام صبر  آری شود ولیک به خون جگر شود  خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه  کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود  از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان باشد کز آن میانه یکی کارگر شود  ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو  لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود  از کیمیای مهر تو زر گشت روی من  آری به یمن لطف شما خاک زر شود  در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب  یا رب مباد آن که معتبر شود  بس نکته غیر حُسن بباید که تا کسی  مقبول طبع مردم صاحب نظر شود  این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست  سرها بر آستانه او خاک در شود  حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست  دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود ‌‌
‌ یک بار حاج محسن حسینی ( سخنران هیئت) نمی توانست بیاید هیئت و یک طلبه ای را معرفی کرد، گفت بروید او راسوار کنید، بیاورید. سعید هم رفت دنبال آن بنده خدا. پاییز یا زمستان بود و هوا سرد شده بود. من جلوی درب خانه ی حاج آقا ملک‌کندی ایستاده بودم که دیدم سعید ویژژژژژ با موتور تریل آمد، ایستاد و یه مُلا از ترک موتورش پیاده شد . این بنده خدا که پیاده شد، دیدم داره به شدت می‌لرزه. جثه‌ ش هم کوچک بود و ریش بور و بلندی داشت. گفتم سلام علیکم حاج آقا! بفرمایید داخل. با لرز گفت: مَننن ... نِمییی ... تووو... نم .. حرفففف ... بزنم ... معلوم نبود سعید توی اون هوای سرد ، چه جوری آورده بودش. حاج محسن هنوزم به شوخی می گه اون بنده خدا همچنان لکنت زبون داره ، با اون وضعی که سعید آوردش هیئت 😁🙈 راوی : آقای اکبر   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi