اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
در کنج دلم جز تو کسی خانه ندارد
کس خانه در این کلبه ویرانه ندارد
دل را به کف هر که نهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
تا چند کنی قصه ی اسکندر و داراب
ده روزه ی عمر ، این همه افسانه ندارد
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
#ارسالی_اعضا
دوبیتی سرودند ... ایشان همیشه دوست دارند سعید را سید سعید صدا کنند
چقدر پیام های اعضا قشنگ است ... انگار هدیه ای از جانب خود سعید است
@shalamchekojaboodi
هدایت شده از شبهای با شهدا
45.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ نسل آرمانی
بسیار زیبا 😍🥺
https://eitaa.com/shabhayebashohada
« امروز که شعر دستنوشته آقا سعید رو دیدم، همینطور دلی یه جواب براش تهیه کردم. 👆
البته بعدا یه حرفهایی هم بابت بیمعرفتیش دارم که خیلی وقته سری به ما نمیزنه . ظاهرا اون ورها خیلی بهش خوش میگذره وقت نمیکنه به این دنیاییها سربزنه »
پیام آقای محمود #برزه
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی)
@shalamchekojaboodi
یك شب آمد و گفت : خانم! چند نفر از دوستانم را می خواهم خانوادگی برای افطار دعوتشان كنم. آن موقع صادق را سه ماهه باردار بودم. گفتم؛ قدمشان روی چشم. فقط بگو چند نفر هستند؟ گفت: ۲۵ نفر.
افطار را درست كردیم ، سفره مردانه را جدا انداختیم و سفره زنانه را جدا. بعد كه مهمان ها آمدند سعید گفت : به خانم ها بگو کسی دست به ظرفها نزند ، غذا را كه خوردند همه اش را بگذارند داخل حمام. ما هم همین کار را انجام دادیم و آنجا پر از ظرف شد .
مهمان ها كه رفتند، عجیب کمر درد گرفتم . گفتم سعید جان ! برویم با هم ظرف ها را بشوییم. گفت : نه اصلا"، شما دست به چیزی نزن، فقط جایت را بینداز و بخواب .
گفتم : باشه ولی تو هم به ظرفها دست نزن . سحر كه بیدار شدم خودم می شویم. تو گناه داری این همه ظرف را بشویی، سحر هم می خواهی بروی سركار.
گفت : من یك مقدار جمع می كنم، شما برو بگیر بخواب. سرم را كه زمین گذاشتم، خوابم برد و دیگر چیزی متوجه نشدم.
وقتی بیدار شدم، دیدم سعید تمام ظرفها را خودش شسته و مرتب داخل كابینت دسته بندی كرده...
با اینکه بیشتر اوقات خانه نبود ولی وقتی حضور داشت ، خیلی به من كمك می كرد .
راوی؛ #همسر
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
با شروع جنگ، دیگر حواسش به درس نبود و در خانه بند نمی شد ، زمان زیادی را در مسجد فعالیت می کرد و موقع نماز جماعت ، مکبر بود.
زمانی که شهدا را می آوردند در مراسم تشییع شان نوحهخوانی می کرد. اشعار قشنگی به او می دادند و می خواند.
پدرش میگفت تو همه ش مسجد هستی و درس نمی خوانی. امام جماعت مسجد به پدرش گفته بود؛ اصلا اگر سعید نباشد، موقع تشییع شهدا، کارِ ما می لنگد و نوحه خوان نداریم.
اگر اشتباه نکنم اولین شهدای محل؛ برادران یارم طاقلو بودند و بعد هم فرهاد نوری شهید شد . سعید با شهید نوری و شهید حمید دهقان دوست بودند و با دهقان با هم اعزام شده بودند.
یک روز رفت مدرسه و نرفته برگشت. گفت ؛ تشییع شهید عباس حمیدی ست. او را می شناختیم ، پیرمرد ۶۰ ، ۷۰ ساله ای بود که بچه هایش با بچه هایم دوست بودند.
سعید در مراسمش آنچنان نوحه سر داده بود و گریه می کرد که من از گریه ی او گریه ام گرفت.
راوی ؛ #مادر
#خاطرات_سعید
___________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
بعد از جنگ هم ، پایه ی مراسمات شهدا بود.
فیلمش هست ؛ در برنامه تشییع و تدفین شهید بصیریان که پیکرش پس از سالها رجعت کرده بود، میانداری و مداحی و مراسم را اداره می کند. قسمت هایی از این فیلم را روی فیلم تشییع خودش ، میکس کرده اند.
وقتی تابوت شهید را به مسجد محله اش می برند و آنجا زمین می گذارند. سعید در حالی که دستش را تکان می دهد ، می گوید ؛
« هر کسی می میره ، توی محل زمینش می زارند و بلندش می کنند ، می گن آیا ازش راضی هستید یا نه .... ؟! »
بعد صدای بغض آلودش را بلندتر می کند، دستش را بالا می آورَد و ادامه می دهد ؛ « امااااااا ... اما شهداااااااااا ....فرق می کنند ..... باید از شهداااااا پرسید از ما راضی هستند یا نه ؟! »
#خاطرات_سعید
#یادداشت
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یکبار در تشییع شهدای تازه تفحص شده که از نماز جمعه تا معراج شهدا انجام می شد ، در چهارراه حافظ، سعید را دیدم.
هیچ وقت این صحنه از خاطرم نمی رود؛ از همانجا که جمعیت می پیچید به سمت خیابان حافظ، سعید کنار تریلی ای که پیکر شهدا را حمل می کرد گرفته بود و گریه می کرد و تا خودِ معراج شهدا، یکسره گریه کرد.
راوی ؛ آقای #مجید_رفیعی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
حالا که این سه روز ، سه خاطره از ارادت سعید به شهدا و حضور در تشییع شان از زمان جنگ و بعد از جنگ گفتیم
بد نیست این را هم بگوییم که سعید به التماس افتاده بود و دیگر برای رسیدن به شهادت ، گدایی می کرد ...
گاهی دست به دامن شهدا می شد، گاهی دست به دامن دعای مادر و گاه گوشه ای ضجه سر می داد ...
روی درب کمد کوچکش، با ماژیک این را نوشته بود ؛
من گدایم ، من گدایم ، من گدا
آشنایم ، آشنایم ، آشنا ...
سعید از زمان جنگ به دنبال شهادت بود و وقتی باب جبهه بسته شد ، غم جاماندن، امانش را بریده بود و قرارش را گرفته بود ... این بی قراری در سرتاسر خاطراتش موج می زند ...
و کسی چه می دانست پشت این همه هیاهو ، غم بزرگ جا ماندن از رفقای شهیدش، جگرش را شرحه شرحه کرده ...
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
حالا که این سه روز ، سه خاطره از ارادت سعید به شهدا و حضور در تشییع شان از زمان جنگ و بعد از جنگ گفت
ترسم که اشک، در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آن که #گدا معتبر شود
بس نکته غیر حُسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود