eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
282 دنبال‌کننده
1هزار عکس
238 ویدیو
2 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
بعد از انقلاب، شب‌های جمعه رادیو دعای كمیل پخش می كرد. من و سعید با هم می نشستیم و گوش می كردیم . آن
وَ لَيْتَ شِعْرِي يَا سَيِّدِي وَ اِلَهِي وَ مَوْلاَيَ اَتُسَلِّطُ النَّارَ عَلَي وُجُوهٍ خَرَّتْ لِعَظَمَتِكَ سَاجِدَهً اي كاش مي دانستم اي سرورم و معبودم و مولايم، آيا آتش را بر صورتهايي كه براي عظمتت بر زمين نهاده شده مسلّط مي كني
مداحی آنلاین - کربلا لازمم - حسینی.mp3
3.07M
‌‌ ‌ ⚘هر کس در شب‌ جمعه شهدا را یاد کند ، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند ( شهید مهدی زین الدین) شهدا ! ما شما را شب جمعه یاد کردیم ، ما را کربلا یاد کنید😭 ‌
تکفیری ها دورتادور نیروها را محاصره کرده بودند. حاجی قصد داشت سوار بالگرد برود وسط منطقه محاصره شده. بالگرد مجبور بود توی ارتفاع بالا پرواز کند تا در تیررس قرار نگیرد. هرچه اصرار می کردم نرود ، زیر بار نمی رفت. از یک طرف شیمیایی بود و در ارتفاع زیاد، نفسش می گرفت. ازطرفی عبور از روی سر داعشی ها ریسک بالایی داشت. برای بار آخر گفتم: «حاجی جان به خدا خطرناکه. شما نباید بری.» محکم گفت: «از هوا و زمین، از چپ و راست آتیش هم بباره من باید برم، بچه های مردم دستم امانتن. باید بهشون سر بزنم.» حرف، حرف خودش بود. نشست توی بالگرد، کپسول اکسیژن هم با خودش برداشت. رفت وسط منطقه محاصره شده. راوی: سردار محمدرضا فلاح زاده __________ 📚 برگرفته از کتاب ⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ صلوات شب جمعه @shalamchekojaboodi
هفتم مهر سال ۷۲، محمدصادق که به دنیا آمد ، دوستانش به سعید تبریک گفته بودند ؛ مبارکه آقا سعید! پسردار شدی ! گفته بود من قبلاً یه پسر داشتم. این پسر دومم هست. خیلی مراقب بود و به همه سپرده بود که مبادا طوری با صادق رفتار کنند و سمتش بروند که رضا ناراحت شود. خودش هم خیلی رعایت می کرد. هر وقت حضور داشت، توی بچه داری کمکم می کرد. در مسافرت هم اصلاً اجازه نمی داد من کاری برای صادق انجام بدهم و فقط موقع شیر، بچه را به من می داد. خودش کهنه اش را عوض می کرد، پاهایش را می شست، چیزی دهانش می گذاشت، لباسهایش را می شست. یک بار رفته بودیم کاشان، گفتم سعید جان! لباس صادق را بده من بشویم، جلوی دوستانت زشته که شما بشویی. گفت نه خیر، بعد از چند وقت ، شما را از خانه بیرون نیاوردم که اینجا هم رخت بشویی. راوی؛   _________کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ چون روز تولد آقا رضا، دو هفته پیش، مصادف بود با روز شهادت امام رضا علیه السلام ، دیگه در کانال تبریک نگفتیم. امروز تولد هر دو برادر را با هم تبریک می گیم. 💞 برای سلامتی و عاقبت به خیری شون ‌👏🌺👏🌺👏 ‌ @shalamchekojaboodi
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ امروز هم روزی از روزهای خداست؛ یک روز پاییزی که با مصاحبه ای درباره ی سعید آغاز شد. خانم رسولی همسر شهید رسولی که در مجتمع صابرین و در همسایگی آقا سعید اینا زندگی می کردند و از دوستان همسر سعید بودند کلی خاطره ی جذاب برامون گفتند. الان که سه ساعتی از پایان این مصاحبه می گذرد ما داریم در هوای این خاطرات نفس تازه می کنیم و بغضی در گلو و ابری نهفته در چشم ، آماده ی باریدن داریم. کاش امروز ، آن صبح پاییزی بود که سعید کیسه حمام در دست به جان فرش خانه شان افتاده بود و خانم رسولی از بالکن خانه شان ، این صحنه را می دید ... و یا آن تابستانی که هندوانه را در آب جاری خنک رها کرد تا نان و پنیر و هندوانه بخورند و بعد با بچه ها مشغول بازی شوند ... آنقدر خاطراتشان خوب بود که نمی دانیم کدامش را برای امروز انتخاب کنیم و اینجا بگذاریم ... فقط گاهی آدم حس می کند چقدر شهدا زنده اند ...بل احیاءٌ... و ما چقدر مغبون و ضرر کرده ایم که از آنها دور افتاده ایم ... و چه چیزی سخت تر از فَرَّقْتَ بَیْنِی وَ بَیْنَ أَحِبَّائِکَ وَ أَوْلِیَائِکَ‏ 😭 یک خاطره میان خاطرات امروز ، خیلی خاص بود ... ‌  _________کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
خبر شهادت رضا در فروردین ماه سال ۱۳۶۶، شوک بسیاربزرگی برایمان بود چرا که یگانه پسرخانواده بود و فقط شش ماه از دامادی او گذشته بود و همسر او باردار بود و بغض و اشک ما بیشتر بخاطراین بود که خودمان هم طعم محرومیت از وجود پدر را از کودکی درک کرده بودیم و حالا یتیم شدن فرزند برادرمان ،برای ما خیلی تلخ و دردناک بود ... در دومین سالگردشهادت رضا ، مادر هم به برادر شهیدمان پیوست و حالا ما ، مانده بودیم و غربت تنهایی و غم ها و حوادث ناگفتنی ... در سالیان بعد وقتی سعید شاهدی دوست و همسنگر رضا ، برای سرپرستی همسر و فرزند برادرم پا پیش گذاشت ، تنها یک چیز دل ما را قرص کرد و آن هم اینکه فرزند برادرمان ، همانند ما ، دیگر طعم تلخ بی پدری را تجربه نکند ... و حال آنکه از حکمت پروردگار بی خبر بودیم که آزمونی سخت در پیش رو داریم ... سه سال از زندگی سعید با همسر و فرزند هشت ساله برادرم گذشته بود و سعید هم صاحب فرزندی شده بود که خوشحالی ما مضاعف شده بود که محمدرضای عزیزمان ، صاحب برادری زیبا به نام محمدصادق شده ، و ما همچنان ناآگاه از آزمون و کنکور سختی بودیم که خداوند بزودی برایمان رقم خواهد زد تا صبر و ایمان ما را بسنجد ... و سرانجام در سال۱۳۷۴ ، خبر تلخ شهادت سعید شاهدی ، چنان قلب ما را بهم ریخت که فقط و فقط با استعانت از حضرت زینب سلام الله علیها و اشک بر شهدای کربلا ، دوام آوردیم و با اشک و خون سجده شکر به جا آوردیم که خداوند ما را لایق دانسته تا ذره ای بسیار ناچیز از درد و رنج فرزندان سیدالشهداء را حس کنیم و با تمام وجود بگوییم : "و ما رایتُ الّا جَمیلا" @khodaye_man313
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
#ارسالی_اعضا @shalamchekojaboodi
‌ این آقا محمد مهدی ، طلبه ی ۱۵ ساله از قم هستن ‌
یه سفری پیش اومد خانوادگی با آقا سعید اینا رفتیم قم و بعدش هم از کاشان و نطنز سر درآوردیم و رفتیم آقا علی عباس برای زیارت. ما اون موقع وسیله شخصی نداشتیم و با ماشین آقا سعید رفتیم. محمدرضای من تقریباً ۷، ۸ ماهه بود و توی مسیر تهران قم، یه جا خیلی گریه می‌کرد؛ یعنی حدود ۱۰ دقیقه یه ربع گریه می کرد و هر کار می‌کردیم آروم نمی شد. یک دفعه آقا سعید گفت؛ شاید این بچه تشنه ش شده. گفتم نمی‌دونم، آب همراهم نیست. اون موقع ها هم این مجتمع های رفاهی در مسیر نبود. کنار اتوبان، یه ماشین سنگین پارک کرده بود، همونجا نگه داشت و از توی این یه تیکه بیابونی، دوید رفت از راننده اون تریلی آب گرفت و با حالت دویدن آب رو به دست ما رسوند. بچه‌ چند قطره آب خورد و خوابید، آب خوردن و خوابیدنِ بچه همان و آقا سعید دیگه نتونست رانندگی کنه. شروع کرد روضه حضرت علی اصغر خوندن... می خوند و همه مون گریه می کردیم. خودش هم سرش رو گذاشت روی فرمون و گریه می کرد. حالش خیلی خراب شده بود. از ماشین بیرون زد و توی بیابون مثل مرغ پرکنده این ور و اون ور می رفت و اشک می ریخت. بالاخره راه افتاد و نیم ساعت بعد رسیدیم به میدون ۷۲ تن. یه شهربازی اونجا بود. آقا سعید برای اینکه فضا را عوض کنه گفت بریم اینجا بچه‌ها بازی کنند و بهشون خوش بگذره . راوی: خانم (همسر شهید رسولی)   _________کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌‌ باید جوان باشی و یه رگ شیطنت از عمو جانت هم در وجودت باشد ، تا خسته و کوفته از راه برسی و با شنیدن یک زیارت قبول ، شروع کنی از خاطرات معنوی اربعینت که سرشار از طعم غذاها و پذیرایی های مختلف و گاری سوار شدن چند نفره و ... است ، بگویی تا حرفت برسد به کانال شلمچه کجا بودی که چرا منو عضوش نکردین و ... بعد هم از خاطراتی که پریشب از حاج اکبر طیبی شنیدی بگویی و از شرارت های عموسعیدی که تو فقط عکسش را دیده ای. آن وقت تو یکی از سعید بگویی و ما یکی ... عزیز هم سرمست از شنیدن خاطرات ، گوشش را تیز می کند و می گوید: بگویید ... بگویید ... با چشمانی که یکی از آنها بینایی اش را از دست داده ، طوری نگاهت می کند که انگار لذتی بالاتر از شنیدن خاطرات سعیدش در عالم وجود ندارد ... شیطنت های سعید را که می شنود ، غم و غصه هایی را که همدم همیشگی اش شده ، برای لحظاتی از یاد می بَرَد، از ته دل می خندد و انگار سعید آمده تا باز هم دلبری کند. محمدحسین از شنیدن برخی خاطرات عمو سعیدش هنگ می کند ... باورش نمی شود این بمب انرژی ، عموی داخل قاب خانه شان باشد که دستی به قنوت برداشته ... دوز انرژی اش بالا می رود ، انگار نه انگار صبح زود از خانه بیرون زده و شب موقع برگشت گوشی اش خاموش شده ، راه را گم کرده و سر از پیروزی در آورده ... غش غش می خندد و گاهی چشمانش گرد می شود ... هیچ کس حال دلش را نمی فهمد ... سر و صدایش که بالا می رود ، نگاه چپ چپ و اخطار ، روانه اش می گردد. باید شور جوانی در سرت باشد تا بفهمی با این خاطرات، چه بر سرت می آید ... آنگاه سعید، سوار بر موتور با سرعت نور، ردی بر قلبت می اندازد که جایش می ماند و هر بار یادش می کنی تپش‌های آن بیشتر می شود. باز هم سعید آمد و شب خاطره ای را برایمان رقم زد. بر هم زنید یارا این جمع بی صفا را مجلس صفا ندارد بی یار مجلس آرا @shalamchekojaboodi
‌ فرمانده دسته بود.‌ یکبار خیلی از بچه‌ها کار کشید. شب برایش جشن پتو گرفتند و حسابی کتکش زدند. سعید هم نامردی نکرد، به تلافی اون جشن پتو، نیم ساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت و همہ بیدار شدن نماز خوندند !!! بعد از اذان، فرمانده گروهان دید همه بچه‌ها خوابن. بیدارشون کرد و گفت: اذان گفتن. چرا خوابیدید؟ _ آقا ما نماز خوندیم! _ الان اذان گفتن، چطور نماز خوندین؟ _ سعید شاهدی اذان گفت! سعید گفت: من برای نماز شب اذان گفتم نه نماز صبح😅 راوی؛ ناشناس   _________کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
‌ فرمانده دسته بود.‌ یکبار خیلی از بچه‌ها کار کشید. شب برایش جشن پتو گرفتند و حسابی کتکش زدند. سعید
‌ ‌این خاطره که در کانالهای زیادی گذاشته شده ، راوی اش را نمی دانیم چه کسی ست، لطفا اگر کسی اطلاع دارد به ادمین کانال پیام دهد. ‌
‌ روز ۱۷ربیع الاول بعد از خواندن خطبه عقد توسط حضرت آقا و موقع برگشت از بیت رهبری، از گمرک، یک دوچرخه به عنوان هدیه تولد ۵ سالگی رضا خرید. رضا تعریف می کرد ؛ « فقط روز اول و دوم با چرخ های کمکی دوچرخه سواری کردم و بعدش بابا سعید کمکی هاشو باز کرد و گفت باباجون! رکاب بزن برو ... من پشتت هستم. منم به امید اینکه بابا سعید هوامو داره ، با خیال راحت ، بدون کمکی کلی رکاب زدم و جلو رفتم . یک لحظه برگشتم پشت سرم را نگاه کردم و با کمال تعجب دیدم از بابا خبری نیست ...😳😄 البته یه جوری پشتم بود که روی پای خودم واستم. من به نسبت همسن و سالهام خیلی زود دوچرخه سواری بدون کمکی رو یاد گرفتم. » راوی؛ آقای   _________کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی) @shalamchekojaboodi
گاهی اینقدر فعالیت می کرد که فرصت غذا خوردن هم نداشت، یکبار گفت مامان من سه روز است غذا نخوردم گفتم چطور حال داری ؟ گفت حتی حال خوردنش را هم ندارم. البته به دلیل مجروحیتی که در عملیات مرصاد از ناحیه شکم پیدا کرده بود ، مشکلات گوارشی هم کم نداشت و حتی موقعی که خیلی گرسنه بود نمی توانست غذای زیادی بخورد. راوی؛   _________کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ از همون ابتدا که وارد شهرک صابرین شد ، توی شهرک، یه هیئت هفتگی برای فرزندان شهدا تشکیل داد . ما هم خیلی استقبال کردیم و خواستیم در منزل ما هم هیئت را برگزار کنند. این هیئت، شب‌های چهارشنبه تشکیل می شد ، آقا سعید قبلش یه روایتی نکته ای می گفت و بعد هم روضه و سینه زنی انجام می شد . هم خودش مداحی می کرد هم می سپرد به بعضی فرزندان شهدا که بخوانند. توی این هیئت روضه ی همه اهلبیت علیهم السلام به خصوص روضه حضرت زهرا سلام الله علیها را می خواند، غیر از یک روضه و اونم روضه ی حضرت رقیه سلام الله علیها بود. با تمام ارادت خاصی که به حضرت رقیه داشت، می گفت این روضه برای فرزندان شهدا خیلی سنگینه و من اصلا نمی تونم این روضه را در جمع این بچه ها که باباشون شهید شده بخونم و تا آخر هم نخوند. راوی : خانم   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ این نماهنگ هم به یاد همه رقیه های شهدا به یاد همه شهدا و به یاد سعید که ارادت خاصی به حضرت رقیه سلام الله علیها داشت و دوست داشت اگر خدا فرزند دختری بهش داد، اسمش را رقیه بگذارد   _________کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی) @shalamchekojaboodi
مداحی آنلاین - یه سلام که میدم رو به حرم - طاهری.mp3
5.43M
‌‌ ‌ ⚘هر کس در شب‌ جمعه شهدا را یاد کند ، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند ( شهید مهدی زین الدین) شهدا ! ما شما را شب جمعه یاد کردیم ، ما را کربلا یاد کنید. ‌
51.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هم‌اکنون حرم امام رضا علیه السلام با نوای برادر مجتبی ان شاء الله به زودی قسمت همه آرزومندان ، همین ساعت ، همین گوشه ی دنج حرم ، مهمان روضه ی اباعبدالله علیه السلام 🤲 @shalamchekojaboodi
‌ سال ۶۹ پادگان ولیعصر بودیم. جنگ تموم شده بود و می‌رفتیم اونجا بعد از حضور و غیاب، سازماندهی لشگرها انجام می شد و بعد هم می‌گفتن بروید دیگه در اختیار خودتون هستین. سعید گفت بیا بریم دم سینما سپیده یه ساندویچ بخوریم. گفتم بریم، ترک موتور نشستم و رفتیم اونجا. ساندویچ رو که گرفت یکی به من داد و یکی هم خودش برداشت، بعد هم نشست روی موتور و گازش رو گرفت و رفت ... من موندم بدون وسیله با صورت حساب ساندویچ. عادت داشتم به شوخی ها و سرکار گذاشتن های سعید. خیلی عاقلانه ، ساندویچ رو خوردم ، بعد هم دو تاشو حساب کردم و برگشتم. 😅 راوی ؛ آقای احمد   _________کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
«سلام خدا بر تو و شاگردانی که تربیت کردی.»