eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
283 دنبال‌کننده
958 عکس
209 ویدیو
2 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ این آقا محمد مهدی ، طلبه ی ۱۵ ساله از قم هستن ‌
یه سفری پیش اومد خانوادگی با آقا سعید اینا رفتیم قم و بعدش هم از کاشان و نطنز سر درآوردیم و رفتیم آقا علی عباس برای زیارت. ما اون موقع وسیله شخصی نداشتیم و با ماشین آقا سعید رفتیم. محمدرضای من تقریباً ۷، ۸ ماهه بود و توی مسیر تهران قم، یه جا خیلی گریه می‌کرد؛ یعنی حدود ۱۰ دقیقه یه ربع گریه می کرد و هر کار می‌کردیم آروم نمی شد. یک دفعه آقا سعید گفت؛ شاید این بچه تشنه ش شده. گفتم نمی‌دونم، آب همراهم نیست. اون موقع ها هم این مجتمع های رفاهی در مسیر نبود. کنار اتوبان، یه ماشین سنگین پارک کرده بود، همونجا نگه داشت و از توی این یه تیکه بیابونی، دوید رفت از راننده اون تریلی آب گرفت و با حالت دویدن آب رو به دست ما رسوند. بچه‌ چند قطره آب خورد و خوابید، آب خوردن و خوابیدنِ بچه همان و آقا سعید دیگه نتونست رانندگی کنه. شروع کرد روضه حضرت علی اصغر خوندن... می خوند و همه مون گریه می کردیم. خودش هم سرش رو گذاشت روی فرمون و گریه می کرد. حالش خیلی خراب شده بود. از ماشین بیرون زد و توی بیابون مثل مرغ پرکنده این ور و اون ور می رفت و اشک می ریخت. بالاخره راه افتاد و نیم ساعت بعد رسیدیم به میدون ۷۲ تن. یه شهربازی اونجا بود. آقا سعید برای اینکه فضا را عوض کنه گفت بریم اینجا بچه‌ها بازی کنند و بهشون خوش بگذره . راوی: خانم (همسر شهید رسولی)   _________کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌‌ باید جوان باشی و یه رگ شیطنت از عمو جانت هم در وجودت باشد ، تا خسته و کوفته از راه برسی و با شنیدن یک زیارت قبول ، شروع کنی از خاطرات معنوی اربعینت که سرشار از طعم غذاها و پذیرایی های مختلف و گاری سوار شدن چند نفره و ... است ، بگویی تا حرفت برسد به کانال شلمچه کجا بودی که چرا منو عضوش نکردین و ... بعد هم از خاطراتی که پریشب از حاج اکبر طیبی شنیدی بگویی و از شرارت های عموسعیدی که تو فقط عکسش را دیده ای. آن وقت تو یکی از سعید بگویی و ما یکی ... عزیز هم سرمست از شنیدن خاطرات ، گوشش را تیز می کند و می گوید: بگویید ... بگویید ... با چشمانی که یکی از آنها بینایی اش را از دست داده ، طوری نگاهت می کند که انگار لذتی بالاتر از شنیدن خاطرات سعیدش در عالم وجود ندارد ... شیطنت های سعید را که می شنود ، غم و غصه هایی را که همدم همیشگی اش شده ، برای لحظاتی از یاد می بَرَد، از ته دل می خندد و انگار سعید آمده تا باز هم دلبری کند. محمدحسین از شنیدن برخی خاطرات عمو سعیدش هنگ می کند ... باورش نمی شود این بمب انرژی ، عموی داخل قاب خانه شان باشد که دستی به قنوت برداشته ... دوز انرژی اش بالا می رود ، انگار نه انگار صبح زود از خانه بیرون زده و شب موقع برگشت گوشی اش خاموش شده ، راه را گم کرده و سر از پیروزی در آورده ... غش غش می خندد و گاهی چشمانش گرد می شود ... هیچ کس حال دلش را نمی فهمد ... سر و صدایش که بالا می رود ، نگاه چپ چپ و اخطار ، روانه اش می گردد. باید شور جوانی در سرت باشد تا بفهمی با این خاطرات، چه بر سرت می آید ... آنگاه سعید، سوار بر موتور با سرعت نور، ردی بر قلبت می اندازد که جایش می ماند و هر بار یادش می کنی تپش‌های آن بیشتر می شود. باز هم سعید آمد و شب خاطره ای را برایمان رقم زد. بر هم زنید یارا این جمع بی صفا را مجلس صفا ندارد بی یار مجلس آرا @shalamchekojaboodi
‌ فرمانده دسته بود.‌ یکبار خیلی از بچه‌ها کار کشید. شب برایش جشن پتو گرفتند و حسابی کتکش زدند. سعید هم نامردی نکرد، به تلافی اون جشن پتو، نیم ساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت و همہ بیدار شدن نماز خوندند !!! بعد از اذان، فرمانده گروهان دید همه بچه‌ها خوابن. بیدارشون کرد و گفت: اذان گفتن. چرا خوابیدید؟ _ آقا ما نماز خوندیم! _ الان اذان گفتن، چطور نماز خوندین؟ _ سعید شاهدی اذان گفت! سعید گفت: من برای نماز شب اذان گفتم نه نماز صبح😅 راوی؛ ناشناس   _________کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ ‌این خاطره که در کانالهای زیادی گذاشته شده ، راوی اش را نمی دانیم چه کسی ست، لطفا اگر کسی اطلاع دارد به ادمین کانال پیام دهد. ‌
‌ روز ۱۷ربیع الاول بعد از خواندن خطبه عقد توسط حضرت آقا و موقع برگشت از بیت رهبری، از گمرک، یک دوچرخه به عنوان هدیه تولد ۵ سالگی رضا خرید. رضا تعریف می کرد ؛ « فقط روز اول و دوم با چرخ های کمکی دوچرخه سواری کردم و بعدش بابا سعید کمکی هاشو باز کرد و گفت باباجون! رکاب بزن برو ... من پشتت هستم. منم به امید اینکه بابا سعید هوامو داره ، با خیال راحت ، بدون کمکی کلی رکاب زدم و جلو رفتم . یک لحظه برگشتم پشت سرم را نگاه کردم و با کمال تعجب دیدم از بابا خبری نیست ...😳😄 البته یه جوری پشتم بود که روی پای خودم واستم. من به نسبت همسن و سالهام خیلی زود دوچرخه سواری بدون کمکی رو یاد گرفتم. » راوی؛ آقای   _________کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی) @shalamchekojaboodi
گاهی اینقدر فعالیت می کرد که فرصت غذا خوردن هم نداشت، یکبار گفت مامان من سه روز است غذا نخوردم گفتم چطور حال داری ؟ گفت حتی حال خوردنش را هم ندارم. البته به دلیل مجروحیتی که در عملیات مرصاد از ناحیه شکم پیدا کرده بود ، مشکلات گوارشی هم کم نداشت و حتی موقعی که خیلی گرسنه بود نمی توانست غذای زیادی بخورد. راوی؛   _________کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ از همون ابتدا که وارد شهرک صابرین شد ، توی شهرک، یه هیئت هفتگی برای فرزندان شهدا تشکیل داد . ما هم خیلی استقبال کردیم و خواستیم در منزل ما هم هیئت را برگزار کنند. این هیئت، شب‌های چهارشنبه تشکیل می شد ، آقا سعید قبلش یه روایتی نکته ای می گفت و بعد هم روضه و سینه زنی انجام می شد . هم خودش مداحی می کرد هم می سپرد به بعضی فرزندان شهدا که بخوانند. توی این هیئت روضه ی همه اهلبیت علیهم السلام به خصوص روضه حضرت زهرا سلام الله علیها را می خواند، غیر از یک روضه و اونم روضه ی حضرت رقیه سلام الله علیها بود. با تمام ارادت خاصی که به حضرت رقیه داشت، می گفت این روضه برای فرزندان شهدا خیلی سنگینه و من اصلا نمی تونم این روضه را در جمع این بچه ها که باباشون شهید شده بخونم و تا آخر هم نخوند. راوی : خانم   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ این نماهنگ هم به یاد همه رقیه های شهدا به یاد همه شهدا و به یاد سعید که ارادت خاصی به حضرت رقیه سلام الله علیها داشت و دوست داشت اگر خدا فرزند دختری بهش داد، اسمش را رقیه بگذارد   _________کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی) @shalamchekojaboodi
مداحی آنلاین - یه سلام که میدم رو به حرم - طاهری.mp3
5.43M
‌‌ ‌ ⚘هر کس در شب‌ جمعه شهدا را یاد کند ، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند ( شهید مهدی زین الدین) شهدا ! ما شما را شب جمعه یاد کردیم ، ما را کربلا یاد کنید. ‌
51.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هم‌اکنون حرم امام رضا علیه السلام با نوای برادر مجتبی ان شاء الله به زودی قسمت همه آرزومندان ، همین ساعت ، همین گوشه ی دنج حرم ، مهمان روضه ی اباعبدالله علیه السلام 🤲 @shalamchekojaboodi
‌ سال ۶۹ پادگان ولیعصر بودیم. جنگ تموم شده بود و می‌رفتیم اونجا بعد از حضور و غیاب، سازماندهی لشگرها انجام می شد و بعد هم می‌گفتن بروید دیگه در اختیار خودتون هستین. سعید گفت بیا بریم دم سینما سپیده یه ساندویچ بخوریم. گفتم بریم، ترک موتور نشستم و رفتیم اونجا. ساندویچ رو که گرفت یکی به من داد و یکی هم خودش برداشت، بعد هم نشست روی موتور و گازش رو گرفت و رفت ... من موندم بدون وسیله با صورت حساب ساندویچ. عادت داشتم به شوخی ها و سرکار گذاشتن های سعید. خیلی عاقلانه ، ساندویچ رو خوردم ، بعد هم دو تاشو حساب کردم و برگشتم. 😅 راوی ؛ آقای احمد   _________کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
«سلام خدا بر تو و شاگردانی که تربیت کردی.»
شدیدا مریض شده بودم و دو سه روزی مدرسه نرفتم . یك شب آمد و گفت : پاشو ببرمت دكتر. به اصرار سعید رفتم دكتر . بعدش خودش رفت داروهایم را گرفت و گفت بریم آمپولت را هم بزن. گفتم من می ترسم ، گفت ترس نداره که . رفتیم قسمت تزریقات و هركس می رفت و آمپول می زد ، صدای فریادش می آمد. سعید جلوی در درمانگاه ایستاده بود تا نوبت من شود. آن لحظه من احساس می كردم كه هیچ كس قشنگ تر از او نیست. این حس را واقعا" داشتم و برای خودم هم عجیب بود که چرا اینقدر در نظرم زیبا شده. كم كم احساس دلپیچه كردم سعید هم مدام می گفت آمپولِ تو چیزی نیست اما وقتی كه نوبتم شد و زدم، حسابی درد كشیدم و زدم زیر گریه. سعید شروع کرد ادای مرا درآوردن و گفت الكی گفتم، آمپولت خیلی هم قوی بود . اینطوری گفتم كه بری بزنی. اتفاقا آن شب شام هم خانه آنها دعوت بودیم . انگار شامِ رفتنش را داشت می داد . که رفت و دیگر نیامد. راوی ؛   _____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ آقای برادر محترم! با شما هستم آقا سعید! دقیقا چه فکری پیش خودت کردی با این خاطراتی که از خودت به جا گذاشتی؟! احیانا که نمی خواهی الگوی جوانان شوی با این شرارت هایت؟! هر بار باید بگردیم میان خاطراتت تا یک خاطره ای پیدا کنیم رد پایی از شیطنتهایت توی آن نباشد. مثلاً همین دیشب که این خاطره را گذاشتیم واقعا اون بُعد زیبایی ات در روزهای نزدیک به شهادت و آن دلسوزی و مهربانی ات ، انگیزه ای شد برای گذاشتن این خاطره ولی تو حتی دست از سر این خاطره هم برنداشتی و با ادا در آوردن و شوخی هات نذاشتی یه خاطره ی سنگین و رنگین ازت ثبت بشه. شنیده بودیم یک بنده خدایی خیلی همه رو می خندونده ، بعد می گه ببینید من بمیرم هم یه جوری می میرم که روز خاکسپاری م هم شما بخندین. می زنه یه جوری سکته می کنه که گویا هر کار می کردند توی قبر صاف بزارندش نمی شده و مثلاً پاش یا دستش بالا قرار می گرفته ، خلاصه همونجا ملت خنده شون می گیره ، حالا راست و دروغ این داستان را نمی دانیم ولی توئه سعید هنوز همون سعید هستی که یه خاطره ی درست و درمون پر از معنویت و اخلاق نمی شه ازت پیدا کرد، به دو دقیقه نمی رسه که یه حس معنوی را می زنی می ترکانی و بعد هم می شینی روی موتور گازشو می گیری می ری. شما روز تشییع و خاکسپاری ت هم دست از سر ملت برنداشتی و یه کاری کردی هی کف زدند و کف زدند. هفتم‌ت هم کف زدند. الآنم طوری نزول کردی وسط خاطراتت که نمی زاری یه روز بدون خنده از کنار خاطراتت بگذریم. روحت شاد ... کاش بودی ... این روزها سوار بر موتور با رفقای شهیدت بیا و با آن جگر شیری که داشتی، بزنید به دل اسقاطیلی ها و نابودشان کنید تا دل ملت فلسطین و همه امت ها هم شاد شود. اللهم عجل لولیک الفرج @shalamchekojaboodi
از بچه‌های گردان تخریب بود . بعد از علی آقا محمودوند، فرمانده تفحص شد و ۱۷ مهر ۸۰ توی فکه به شهادت رسید ازش پرسیدن برای چی اومدی اینجا؟ جنگ که تموم شده، دنبال چی هستین؟ گفت ما اینجا دنبال گمشده ی خودمون می گردیم، فکر کن یه دفعه یک دری باز می شه یه بهشتی رو نشونت می دن بعد می بینی همه ی رفیقات اونجا هستن ، یکباره این در را به رویت می بندند، چه حالی داری ؟ ما سالهاست دنبال یه تیر سرگردان هستیم ( که بریم و برسیم به اونجا ) حال همه بچه های تفحص از جمله سعید تقریبا همین بود ... عیش و نوش های شلمچه ها و فکه ها را در جنگ دیده بودند و بعد از جنگ در به در دنبال دری بودند که از این معبر تنگ عبور کنند و خود را به آن شراب طهور و به رفقایشان برسانند. هدیه به روح در سالگرد شهادتش صلوات @shalamchekojaboodi
رضا چند روزی به تهران اومده بود و دوباره داشت عازم منطقه می شد. گفتم رضا یه کم بیشتر بمون .‌گفت خانم باید بروم ... سعید هم منتظرمه . این بار که اسم سعید رو آورد ، از کوره در رفتم و گفتم این سعید کیه که از من و خانواده ت برات عزیزتره؟ ... همه ش سعید ... سعید ... گفت؛ سعید داداشمه ، خیلی دوستم داره ، اصلا باید خودت ببینی ش تا متوجه بشی چی می گم.‌ بالاخره قرار شد یک روز سعید به خانه مان بیاید و کادوی عروسی مان را بیاورد. رضا گفت؛ خانوم! این آقا سعید خجالتیه ، شما یه جوری نگاهش کن که متوجه نشه. سعید که وارد خانه شد و پله ها را بالا می رفت، از لای پرده نگاهی به او انداختم؛ یک جوان لاغر و قدبلند که تازه ریش هایش در آمده بود. رضا اومد یه جعبه داد دستم و گفت این کادو را سعید آورده فکر کنم شیرینی باشه، منم جعبه را گرفتم و گذاشتم داخل یخچال. گفت؛ سعید رو دیدی ؟ گفتم رضا! این سعید که می گی، اینه ؟ این که خیلی بچه ست. گفت : این همون دوست صمیمی و برادرمه که می گفتم ، خیلی دوستش دارم. سعید که رفت، رضا گفت؛ خانوم! اون شیرینی رو بردار بیار بخوریم. رفتم در یخچال را باز كردم و جعبه را که برداشتم ، دیدم صدای تیك تیك از توی یخچال می یاد ، در كادو را كه باز كردیم دیدیم ساعت است؛ یک ساعت طاقچه ای ما که منتظر شیرینی بودیم ، از دیدن ساعت، خنده مان گرفت. راوی ؛   _________کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم روزی امروزمون همین طوری نشسته بودیم و گوشی دستمون بود، مادر هم همینطور با حجاب نشسته بودند و داشتند کرفس خورد می کردند. یکباره یک چیزی از سعید گفتند و به ذهنمون رسید فیلم بگیریم و توی کانال بزاریم. یه مستندِ کاملا مستند   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی) @shalamchekojaboodi
‌ اخیرا یک فیلم کوتاهی در فضای مجازی پخش شد که مدام به مادر یک شهیدی می گویند این خاطره ی پسرت را بگو، از آن یکی بگو، ولی مادر آن شهید فقط سکوت می کند. آخرش با بغض، یک کلمه می گوید . می گوید؛ خیییلی دوستش داشتم. چه چیزی بگوید که زیبایی و دلبری پسرش را به تصویر بکشد؟! صادقانه ترین حرف دلش را می زند. هر چه از رفتار شهید بگوید، نمی تواند اصل مطلب را برساند ... یک کلمه می گوید؛ خیلی دوستش داشتم. دلبری، به قد و بالا و چشم و ابرو نیست. این حسی که مادر سعید می گوید؛ دوست داشتم نگاهش کنم و دوست داشتم دیگران نگاهش کنند و خوشگلی اش را متوجه بشوند، چیزی از جنس عشق است. باید ده ساعتی نشست پای صحبت هایشان تا متوجه شویم ، خلاصه اش همین چند ثانیه‌ است که می گویند؛ دوست داشتم قد و بالایش را نگاه کنم ، دوست داشتم یک جا رد می شوم سعید را ببینم ... اینکه در زبانحال اباعبدالله الحسین علیه السلام به حضرت علی اکبر هست که می فرمایند بایست تا قد و بالایت را تماشا کنم ... این همان است که از زبان پدران و مادران شهدا می شنویم ... حالا که صحبت به اینجا رسید یک روضه هم میهمان شویم و ثوابش را هدیه کنیم به روح سعید و همه ی علی اکبرهای خمینی رحمت الله علیه 👇👇