┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
گــاهـی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گــاهـی نمیشود، که نمیشود، که نمیشود
گــه جور میشود خود آن بی مقدمه
گــه با دو صد مقدمه ناجور میشود
گــاهـی هزار دوره دعا بی اجابت است
گــاهـی نگفته قرعه به نام تو میشود…
گاهی باید در پی خاطراتت همه جا را زیر و رو کنیم و منتظر باشیم تا فلان شخص، کِی زمان خالی پیدا می کند برای مصاحبه و یا آن یکی رفیقت کِی خاطراتش را می فرستد، ولی گاهی بارانی از زیباترین خاطراتت بر ما می بارد...
گاهی دلمان از بدقولی ها می گیرد و گاهی از مرام و معرفت برخی رفقایت که خودشان بی هیچ منتی خاطراتشان را قشنگ و روان می نویسند و می فرستند، آنچنان ذوق زده می شویم و اشکمان جاری می شود که بیا و ببین ...
گاهی به دنبال یک خط نوشته و سفارشت این طرف و آن طرف می گردیم و گاهی یکباره وصیت نامه ها، دست خطها و نوشته هایت، در اعیاد رجب و شعبان، خودی نشان می دهد و توتیای چشم مان می شود.😭
فقط می توانیم بگوییم در عجبیم از این ظهور یکباره ات ای شهید ... قلم را یارای نگاشتن آن اعجازی که رخ می دهد، نیست...انگار تو آمده ای تا حال و هوای همهمان را عوض کنی، آمده ای تا روزگار عاشقی را به تصویر بکشی ...
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
دارم دل بیقراری و مایل دوست
راهی ست میان دل ما و دل دوست
یک سفره محبت و دو پیمانه شکیب
ره توشه همین بس است تا منزل دوست
* * *
یکرنگی و بوی تازه از عشق بگیر
پر سوز ترین گدازه از عشق بگیر
در هر نفسی که می تپی ای دل من
یادت نرود اجازه از عشق بگیر
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
شهدای دست نیافتنی ؛ شهدای مقدس شده اتفاقی که سالهاست در زمینه ی شهید و شهادت افتاده است ؛ ساختن تص
👆👆
جهت مطالعه مجدد برای رفع برخی شبهات
خیلی وقت بود با سعید آرزوی جبهه رفتن داشتیم.ولی بدلیل کم بودن سن، شرایط اعزام را نداشتیم.
یک روز یکی از بسیجیهای مسجد محل مان (مسجد صاحب الزمان) از جبهه آمد مرخصی، من و سعید خیلی مشتاقانه با ایشان از جبهه صحبت کردیم و بعد حتی یک روز به راه آهن رفتیم ببینیم چطور میشود سوار قطار شد و رفت اندیمشک.
ولی بدلیل کم سن و سال بودنمان اجازه سوار شدن به قطار را ندادند. پیش خودمان گفتیم شناسنامه هایمان را دست کاری کنیم و یک سال سن مان را ببشتر کنیم، ولی نشد.
آن سال هم با غصه گذشت و از آنجایی که سعید از من یک سال بزرگتر بود، آمد گفت کار من درست شد و من میروم، تو هم بهتره امسال صبر کنی تا سنت قانونی بشه.
چند ماه بعد من هم موفق شدم با رضایت نامه پدرم به جبهه بروم...
راوی؛ آقای ناصر #سلطانیان
#خاطرات_سعید
______________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
تولدت مبارک آقا رضا 💐
هدیه به روح بلند شهید رضا مومنی #صلوات
@shalamchekojaboodi
یکی از خاطراتمون با سعید که هنوزم که هنوزه در یادم خیلی برجسته ست این بود؛ آن زمانی که لشگر ویژه و نیرو مخصوص لشگر ۱۰ سیدالشهدا تازه تشکیل شده بود ... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
یکی از خاطراتمون با سعید که هنوزم که هنوزه در یادم خیلی برجسته ست این بود؛ آن زمانی که لشگر ویژه و نیرو مخصوص لشگر ۱۰ سیدالشهدا تازه تشکیل شده بود، حاج محمد ناظری خدا بیامرز، با تمام اعوانش اومد لشکر ۲۷ و در حضور فرمانده لشگر ما و فرمانده لشگر 10 سیدالشهدا و فرمانده نیروی زمینی، یک مانوری آنجا انجام شد.
سه تا هلیکوپتر آوردن توی لشگر و قرار شد که یه تیم شش هفت نفره از ما که سعید هم جزء این تیم بود و یه تیم از لشگر ده راپل کنه.
بعد از اینکه از دیوارهای لشگر۲۷ راپل کردیم، اومدیم پایین، قرار شد روی هلیکوپترها مانور بدیم.
موقعی که میخواهی روی هلیکوپتر راپل کنی، از پایه های هلیکوپتر که میشینه زمین، تقریبا یک متر و نیم دو متر فاصله است تا کابین.
حالا لشگر ده سیدالشهدایی ها اومدن روی اون پایه ها قرار گرفتن و راپل کردن اومدن پایین، چون از هلیکوپتر میخوای راپل کنی یک دیواری نیست که شما پاتو بذاری روش، باید صاف بیای پایین دیگه.
تیم لشگر ما که خواستیم بیایم پایین، سعید برگشت گفت ما باید نشسته راپل کنیم.
گفتیم سعید! نشسته نمی شه، ما چجوری نشسته راپل کنیم؟ ما نشسته چه جوری بپریم که سرمون به پایه نخوره و رد شده باشه، ترمز کنیم و بعد بریم پایین؟!
همچین چیزی نشدنیه، توی آموزش، اصلا چنین چیزی نداشتیم. ما برای اولین باره از هلیکوپتر میخوایم راپل کنیم.
گفت باید همینطوری که می گم بپریم. ما هم بالاخره قبول کردیم و اولین نفر هم من بودم و همینطوری که سعید گفته بود اومدیم پایین، فکر می کنم نفر بعد هم خودش بود.
تیم لشکر ده هم اومد پایین و ما شش هفت نفر هم اومدیم. وقتی اینطوری اومدیم پایین، حاج محمد ناظری، فرمانده یگان ویژهی پادگان امام حسین اومد همینجوری زد پشت ما، گفت به حاج محمد کوثری گفتم از فردا شما بیاین پادگان امام حسین، از فردا شما مربی شدین.
من یه چیزی میخوام به شما بگم؛ سعید ترس تو وجودش نبود، یعنی این یک خصوصیت بارزش بود. هر کاری میخواست انجام بده، نشد نداشت، هم خودش هم ما باید انجامش می دادیم.
شما مثلا اگه میگفتی سعید امروز این موتور ماشینو باید بریزی پایین جمع کنی می ریخت پایین جمع میکرد.
دوم اینکه پای کار بود. یعنی هر کاری که میکرد واقعا ایمان داشت به اون کارش، سعید شاهدی واقعا به خاطر نترس بودنش و ایمانش، کارهایی میکرد که شاید ماها انجام نمی دادیم.
راوی؛ آقای اکبر #میرزایی
#خاطرات_سعید
_____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
صد بار گر از دست غمت خون رود از دل
از در چو درآیی همه بیرون رود از دل
گر قصه عشق من و یارم بنگارند
صد لیلی و مجنون همه بیرون رود از دل
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
کاری از آقای ناصر سلطانیان #ارسالی_اعضا #نماهنگ @shalamchekojaboodi
😭😭
خدا خیرشون بده واقعا هدیه خیلی خوبی بود که اول صبحی به دستمان رسید
دیروز در پی خاطره ی راپلی که گذاشته شد و اینکه گفته بودند حاج محمد ناظری بلافاصله تیم لشگر۲۷ را به خاطر نحوهی پایین آمدنشان به عنوان مربی پادگان انتخاب کرد، یکی از اعضا از ما خواستند یه معرفی اجمالی در رابطه با حاج محمد ناظری در کانال داشته باشیم، ما گفتیم شما خودتون بفرمایید ما در کانال قرار دهیم، ایشون گفتند فعلا وقت ندارم ولی
👇👇
فقط می خوام بهتون بگم که حاج محمد ناظری یه پهلوونه. تصویرش از اونجایی اومد تو تلویزیون که توی شبکه افق، مسابقه فرمانده رو گذاشتند که چقدر مراحل سختی داشت.
حاج محمد ناظری، فرمانده پادگان سیدالشهدای انزلی بود که خیلی از بچه های استشهادی، بچه های لبنان زیر دست ایشون پرورش پیدا کردند...
هدیه به روح شهید حاج محمد ناظری #صلوات
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
تا بحال از چند نفر شنیدم که میگفتن سعید با موتور تصادف میکرد، میخورد زمین، گریه میکرد و ... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
تا بحال از چند نفر شنیدم که میگفتن سعید با موتور تصادف میکرد، میخورد زمین، گریه میکرد و ...
هرچند گریههاش دنیایی نبود و عاقبتِ شهادتش رو هدف گرفته بود ولی برای من هیچ وقت سعید کوچک و خوار نشد. نقص نداشت و انگار همیشه برتر و سرتر بود.
شایدم بهخاطر این بود که من این طوری نگاهش میکردم😍
حب الشئ، یعمی و یصم
نه بدش رو میدیدم و نه از ابتدای آشنایی تا الان دوست دارم بدش رو بشنوم.
یادمه یه شب با بروبچهها تو کانون ابوذر جمع بودیم و طبق معمول به پیشنهاد آقاسعید قرار شد بریم هیئت. کدوم هیئت رو یادم نیست ولی باید میرفتیم سمت شرق تهران.
چندتایی موتور توی پایگاه بود و با یه حساب سرانگشتی تقریبا هر موتوری دو نفر سوار شدیم و راه افتادیم.
توی مسیر، آخرای خیابون مهماننوازان نزدیک به امینالملک، من که داشتم به عنوان آخرین نفر، پشت سر بقیه از کنار جوب میرفتم یه دفعه از روبرو یه موتور که اونا هم دوترک بودند و خلاف جهت میاومدن به ما برخورد کردند و تعادلشون به هم ریخت.
من و پشتسریم تونستیم خودمون رو سرپا نگه داریم، ولی اون دو نفر که از لات و لوتای فلاح هم بودند افتادند توی جوب.
بلافاصله بلند شدند و با یه حالت عصبانیت، داد و بیداد کردند و
کم کم داشت دعوامون میشد.
حالا ما دوتا جوونک بودیم و اونا از ما بزرگتر و ...
همه موتورای همراهمون هم پیچیده بودند توی خیابون امینالملک و دیگه همدیگرو نمیدیدیم.
چیزی نمونده بود دست به یقه بشیم که یه دفعه نفهمیدم چطور شد که آقاسعید بالا سرمون ظاهر شد و خودش رو رسوند به ما.
سعید معمولا عادت داشت توی حرکت کاروانی موتوری، دائم به همه سرک میکشید و بقیه رو مد نظر داشت.(خصوصا موقع حرم رفتن بیشتر مراقب بچهها بود.)
اون دو نفر وقتی آقاسعید رو هواخواه ما دیدند، دیگه ساکت شدند و لباساشون رو تکوندند و سوار شدند رفتند.
اون شب تو کل مسیر دائم به فکر سعید و این حمایت به موقعش بودم. خیلی دلم گرم شد به اینکه یه داداش بزرگتری دارم که سر بزنگاه هوامو داره
ولی الان...😥
بگذریم
یادت بخیر سعیدجان
روحت شاد❤
راوی؛ آقای محمود #برزه
#خاطرات_سعید
____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
ما در ره عشق تو اسیران بلاییم
کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم
ما را به تو سِرّیست که کس محرم آن نیست
گر سَر برود سِرِّ تو با کس نگشاییم
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم
(شاعر؛ شمس تبریزی)
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
نیمه شبی در حال گشت زنی در محل بودیم که رسیدیم جلوی منزل داماد آقا سعید اینا. همون موقع متوجه شدیم یک ماشین آریا که خانواده در آن نشسته، آن موقع شب خراب شده.
آن شب، شب خیلی سردی بود. رفتیم جلوتر، سعید اورکت کره ای اش را در آورد و آن را به همراه اسلحه کلاشی که دستش بود، به من داد و مشغول تعمیر آن ماشین شد . حدود ده دقیقه، یک ربع روی آن کار کرد و ماشین را درست کرد.
صاحب ماشین پول تعارف کرد و سعید در جواب گفت؛ برای امام و رزمنده ها صلواتی بفرستید.
راننده و خانواده اش خیلی سعید را دعا کردند و خوشحال به مسیر خود ادامه دادند.
راوی؛ آقای ناصر #سلطانیان
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
گاهی همه به دور پسر جمع میشوند
گاهی همه به دور پدر جمع میشوند
اینها كه دست و پای علی را گرفتهاند
هشتاد و چار فاطمه سرجمع میشوند
وقتی میان خیمه نشسته، نشستهاند
وقتی كه میرود، دم در جمع میشوند
دارند این طرف چهقدر میشوند كم
دارند آن طرف چهقدر جمع میشوند
گیسوی خیمه ها همه آشفته میشود
دور و برش که چند نفر جمع میشوند
وای از علی عقابش اگر اشتباه رفت
وای از حسین دورش اگر جمع میشوند
یکطور میزنند علی را که بعد از آن
شمشیرهای تیز دگر جمع میشوند
خیلی تلاش میکند آقا چه فایده
این تکه تکه هاش مگر جمع میشوند؟؟
یک عده ای به دور پسر گریه میکنند
یک عده ای به دور پدر جمع میشوند
علی اکبر لطیفیان
#مرثیه_علی_اکبر علیه السلام
https://eitaa.com/sobhehoseini
« بعد مریضیم فهمیدم دنیا ارزش نداره... میدونستم اما بعد مریضیم واقعا درکش
کردم... حتی ارزش غصه خوردن... حتی ارزش نفس کشیدن...
هر لحظه... لحظه ی رفتنه... اما غافلیم،
یادمون میره که کوله بارمون رو سنگین نکنیم. هر چه سبک تر راحت تر... آدمی خیلی ضعیفه... ضعیف تر از چیزی که فکر میکنه، اونوقت ما از خودمون کوه
ساختیم...
به چی مینازیم؟؟
خوش به حال شهدا😭 »
هدیه به روح نسبیه علی پرست، همسر شهید مدافع حرم؛ #سجاد_طاهرنیا که دیروز پس از طی یک دوره بیماری، به همسر شهید شون پیوستند #صلوات
و برای دو فرزندشون فاطمه رقیه خانم و آقا محمدحسین که اولین آغوش و دیدار با پدرش، قنداقه ای بود بر روی کفن پدر، دعا کنید 😭
____________
صبر کردم؛ صبر هم این بار آرامم نکرد!
قاب عکست بر در و دیوار؛ آرامم نکرد
عازمت کردم بدون هیچ ترسی تا حرم
از تو دل کندم ولی این کار آرامم نکرد
آمدی و کودکت را با کفن کردی بغل
زیر چادر گریه ی بسیار آرامم نکرد
بی تو من دلتنگ شالیزار و بارانم هنوز
جاده های قم به رشت انگار آرامم نکرد
من نمیگویم نسیبه نسبتش بادرد چیست؟
درد هم با این تن بیمار؛ آرامم نکرد
قصه هایت را برای بچه هایت گفته ام
قصه ها با اینهمه تکرار آرامم نکرد
بیقرارم! بیقراری که تمام سالها
گریه های خانه و گلزار آرامم نکرد
ای شهید ِروز تاسوعا که دیدم تشنه ای
هیچ چیزی جز همین دیدار آرامم نکرد💔
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
در اولین سفرمان با سعید جهت سرکشی به زاغه های مهمات مان در مناطق عملیاتی کارون و بهمنشیر، اتفاقات جا
بعد از مدتی که سعید در دفتر تسلیحات لشکر پیش ما ماند و جا افتاد، علاقه نشان داد که برود پیش برادر رضا.
من سوار ماشینش کردم و بالاتفاق رفتیم زاغه و خیلی از سعید پیش آقا رضا ذکر خیر کردم و...
رضا گفت باشه بماند اینجا ببینم آیا حرفهای شما صحت دارد یا مبالغه میکنید؟!
بعد از مدتی کوتاه ، سعید در اعماق وجود رضا خانه کرده بود و دیگه جدا کردن رضا و سعید امکان پذیر نبود.
حقیقتا آچار فرانسه رضا شده بود و به قدری بهم وابسته شده بودن که رضا حتی اگر میخواست مرخصی هم برود، با سعید می رفتن و باز میگشتن، مثل لیلی و مجنون شده بودند...
راوی؛ آقای رضا #رحمت
#خاطرات_سعید
#خاطرات_رضا
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
رضا و سعید با هم بودند تا اینکه چند عملیات کوچک مثل نصر۷ در شمال غرب کشور در حال شکل گیری بود و ما از رضا خواهش کردیم سعید را آزاد کند تا با ما به منطقه شیلر در کردستان بیاید.
خوشبختانه با لطائف الحیلی و وساطت برادر داداشپور، رضا موافقت کرد و سعید با ما همراه شد. خدا میداند که سعید چقدر در آنجا درخشید و توان گذاشت.
چقدر روحیه ما را عوض کرد. هر روز یه داستانی راه میانداخت؛ یک روز حنابندان میگرفت و به اصرار بر سر و روی بچهها حنا میگرفت.
یک روز شنیده بود حاجی بخشی آمده توی منطقهی لشکر، با عجله پرید پشت فرمان و ساعتی بعد دیدم حاجی بخشی بنده خدا رو پشت سر خودش آورد توی بنه تسلیحات.
حاجی آمد و بچهها رو جمع کردیم همه با حاج بخشی روبوسی کردن و از حاجی عطر و تسبیح و عکس سینهای امام و سربند هدیه گرفتن. بعد حاجی به بچهها گلاب پاشید و چند تا شعار حماسی گرم و گیرا داد، بچهها تکرار کردند. حاجی میگفت کی خسته ست؟! بچهها میگفتند دشمن ...کی بریده؟! آمریکا
روحیه؟! عالیه... شکمها؟! خالیه
سعید ناقلا شعارها را عوضی جواب میداد و کلی از دستش خندیدیم.😃 بعدا هم دیدیم کلی عطر، جانماز، مهر، تسبیح و چیزهای دیگه از ماشین حاجی تک زده و به مرور به جدید الورودها میداد.
اینم خاطره عملیات نصر 7 با سعید شهیدمان ...
راوی: آقای رضا #رحمت
#خاطرات_سعید
_____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
چند وقتی بود او را ندیده بودم. کلی نذر صلوات و توسل به معصومین کرده بودم تا زودتر این فراق تمام شود. هر شب به عشق او بعد از نماز جماعت در مسجد منتظرش میماندیم که شاید بیاید، بالاخره سعید آمد و شروع به دلبری کرد.
شب در پایگاه بسیج ماندیم و یکدفعه بلند شد با بقیه بچه ها، یک جشن پتوی مفصل برای من گرفت و حسابی از خجالتمان در آمد. نزدیک صبح بود که دیدم آماده رفتن میشود، گفتم داداش کجا؟
گفت بیمارستان (شهید) چمران، فاطمه خانم (خواهر کوچکم) به دنیا آمده. منِ ساده تازه فهمیدم علت آمدنش، نذر و نیاز من نبوده، بلکه محبت و نشان دادن ارزش والای مادر و عشقش به خانواده اش بوده است.
راوی؛ آقای محمد #خطیبی
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
27.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این #نماهنگ را نیز آقای سلطانیان تهیه و همراه نماهنگ قبلی ارسال نموده بودند که در این #روز_جوان به یاد همه علی اکبرهای شهید به تماشا می نشینیم.
@shalamchekojaboodi