eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
283 دنبال‌کننده
1هزار عکس
249 ویدیو
3 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
صدای سعید ، من که زائر کرببلایم.mp3
2.63M
‌ من که زائر کرببلایم من مسافر شام بلایم ...
هدایت شده از شبهای با شهدا
نشسته بودم بغل دست حاجی. یک دفعه زد روی پایش. از صدای ناله اش ترس برم داشت. گفتم: «حاجی چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟» گفت: «من سه چهار روزه از حال آقا بی خبرم.» پدرش فوت کرده بود. میان سنگینی غم از دست دادن پدر، قلب و فکرش پیش حضرت آقا بود. فقط سه چهار روز بود جویای حالش نشده بود، آن وقت این طور آه می کشید، این طور خودش را سرزنش می کرد. راوی: ابراهیم شهریاری ___________ 📚 برگرفته از کتاب ⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ صلوات شب جمعه https://eitaa.com/shabhayebashohada
‌ ‌ السلام علیک یا بقیة الله فی أرضه 📣📣📣 سلام علیکم، ایام تون مهدوی و عاقبت تان به خیر لطفا کسانی که خاطره ای از سعید دارند (ولو یک خاطره)، به این شناسه ارسال نمایند تا ان شاء الله به تدریج در کانال و کتاب، مورد استفاده قرار گیرد.👇👇 @moameni66shahedi ‌ با تشکر از همراهی شما، اجرتان با شهدا ‌
‌ 🤲 جهت سلامتی و فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، نجات مردم غزه و نابودی هر چه سریعتر رژیم منحوس اسرائیل و حامیانش؛ 💐 به نیابت از شهدا (تا آخرین لحظات امروز؛ که ثواب صلوات در روز جمعه چندین برابر است) هدیه می کنیم به حضرات معصومین علیهم السلام. ثوابش برسد به روح گذشتگان و اموات 👇👇 https://EitaaBot.ir/counter/hqo7f
یکی از خاطراتی که از آقاسعید عزیز به خاطر دارم مربوط می‌شه به روزهای جمعه و نماز جمعه رفتن‌هامون...⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌‌ یکی از خاطراتی که از آقاسعید عزیز به خاطر دارم مربوط می‌شه به روزهای جمعه و نماز جمعه رفتن‌هامون. یادمه که معمولا شب‌های جمعه بعد از گشت و ایست‌ بازرسی توی پایگاه می‌خوابیدیم. البته آقاسعید معمولا نمی‌خوابید و می‌رفت دعای کمیل حاج منصور. صبح‌های جمعه ما توی کانون ابوذر برنامه فوتبال داشتیم و تا قبل از برگزاری نمازجمعه ادامه داشت. من بخاطر ندارم که آقاسعید در بازی‌های فوتبال کانون شرکت داشته باشه یا حداقل من ندیدم. ولی خاطرم هست که نزدیک‌های ظهر که می‌شد یهو می‌دیدم با همون موتور تریلش می‌اومد کنار زمین فوتبال، کمی بازی بچه‌ها رو تماشا می‌کرد و صبر می‌کرد تا فوتبال تموم بشه، بعدش جمع می‌شدیم به تعداد موتورهایی که توی پایگاه بود هر موتوری ۳-۲ نفره سوار می‌شدیم و می‌رفتیم سمت میدون انقلاب برای شرکت در نماز جمعه. یه روز هم یادمه که از سمت خیابون بزرگمهر رفت و اون حوالی یه قهوه‌خونه بود که معلوم بود سعید قبلا" هم اونجا می‌رفته، جاتون خالی ما رو یه املت مهمون کرد و بعدش رفتیم نماز. توی دانشگاه معمولا پاتوقش چهارراه لشگر یا همون چهارراه ماچ و بوسه بود. علت این نامگذاری رو همه اغلب می‌دونستن؛ به دلیل اینکه عمدتا" بچه‌های لشگر می‌اومدند اونجا و همدیگر و می‌دیدند و روبوسی و ... و از حال و روز همدیگه باخبر می‌شدند. بعد از اتمام نماز با اون سرعت بالای موتورسواری آقاسعید برمی‌گشتیم محل و منزل تا یه ناهار و استراحتی داشته باشیم. غروب جمعه هم می‌اومد سراغمون برای رفتن به شاه عبدالعظیم و شرکت در زیارت آل یاسین توی دخمه محمود عطایی یادش بخیر راوی؛ آقای محمود ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
هدایت شده از صبح حسینی
اول صبح بگویید حسین جان رخصت تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد 🌴🌴🌴 السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین (علیه‌السلام ) https://eitaa.com/sobhehoseini
یه چند وقتی بود که من به سعید می‌گفتم من می‌خوام برم مروست (دهات خودمون در یزد)، گفتم سعید بیا بریم گفت من نمی‌یام، شما برید...⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌‌ یه چند وقتی بود که من به سعید می‌گفتم من می‌خوام برم مروست (دهات خودمون در یزد)، گفتم سعید بیا بریم گفت من نمی‌یام، شما برید. من ناراحت شدم، رضا و صادق را برداشتم و سعید برامون بلیط گرفت و رفتیم. اون مدتی که ما خونه نبودیم برداشته بود فرش مون رو هم شسته بود‌. رفتیم یه پنج شش روز اونجا مونده بودیم دیدم سعید زنگ زد گفت محبوبه من دارم می یام. قرار بود با هواپیما بیاد یزد، بهش گفتم رسیدی فرودگاه به من زنگ بزن آدرس بهت بدم کجا بیای؟! وقتی رسید زنگ زد و گفتم اتوبوس سوار شو بیا مروست. بگو می خوام برم خونه رمضونِ اکبرِ شعبان؛ اسم دایی مه. یعنی رمضان پسر اکبر پسر شعبان. توی شهرستان اینجوری صدا می کردن. حالا بگذریم که سر همین اسم چقدر شوخی کرد. اصلا کار خدا بود وقتی سعید تو یزد می ره می‌شینه تو اتوبوس مروست، داماد دایی‌م میاد می‌شینه کنارش، روی همون صندلی ای که سعید نشسته بوده. داماد دایی‌م می‌گه شما از کجا اومدی سعید می‌گه از تهران. می‌گه کجا می‌خوای بری؟ خونه کی؟ میگه رمضانِ اکبرِ شعبان. بعد دیگه با هم آشنا می‌شن و داماد دایی‌م بنده خدا دم خونه خودشون پیاده نمی‌شه. می‌یاد دم خونه دایی پیاده میشه و سعید رو می‌ یارن تو خونه. سعید که از در حیاط تو اومد، من و رضا اینقدر خوشحال شدیم و ذوق کردیم که به سمت در دویدیم. صادق چند ماهه بود و هنوز راه نمی‌رفت. رضا بغلش کرد که بدوئه سمت بابا سعیدش، با صادق خورد زمین و شروع کرد به گریه کردن. سعید یهو دوید رضا رو بغل کرد و بوسش کرد. گفت عیب نداره باباجون. برای چی گریه می‌کنی؟ گفت آخه صادق خورد زمین. سعید گفت خورد زمین که خورد زمین، عیب نداره که. دیگه جفتشونو بغل کرد و بوس کرد. دم غروب بود دایی‌م سریع گفت فرش لیلا رو بیارید پهن کنید، فرش دستبافت عروسش‌و آوردن توی حیاط پهن کردن. تابستون بود و حیاط بزرگ و قشنگ اونجا، سعید که از راه رسیده بود، اینقدر اون صحنه قشنگ بود که می گم کاش فیلم اون صحنه رو می گرفتیم. بعد همون دقیقه دایی‌م گفتش که آقا سعید ننشین، اینجا وایسا جلوی باغچه. سعید وایساد، اونا یه گوسفند چاق آوردند جلوش کشتند. دایی گفت این داماد خواهرمه، اولین باره اومده اینجا. بعد دایی‌م خدا بیامرز نشست و آنقدر خوشش اومده بود از سعید، با تعجب به من می گفت دایی این کیه؟!!! این پسر کیه؟!!!!! سعید همه ش پیش دایی‌م نشسته بود. زن دایی هم رفت پیش سعید نشست، بنده خدا سنش بالا بود و چارقد سفید سرش بود‌. سعید گفت مثل مادربزرگ منه. زن دایی‌م از ذوقش گرفت سعید رو ناغافل ماچ کرد. من گفتم سعید نامحرمه. سعید گفت حالا عیب نداره، مثل مادر بزرگمه دیگه. فردای اون روز یه امامزاده‌ای بود تو مروست، دایی من که اصلاً با هیچکس پارک و تفریح و جایی بیرون نمی رفت. گفت همه کارا رو کنید گوسفندی که کشتیم رو برداریم، با آقا سعید بریم بیرون کباب درست کنیم. دیگه رفتیم اون امامزاده و کنار یه درخت بزرگ و تنومندی که اونجا بود نشستیم و کباب درست کردن و ... خیلی اونجا باصفا بود. سعید هم از کنار دایی‌م تکون نمی‌خورد، گفتم سعید بلند شو چقدر خودتو لوس کردی حالا، هی خودتو می‌چسبونی به دایی‌م. بلند شو یه ذره بریم بگردیم. می گفت نه من می خوام پیش دایی بشینم. اونا هم هی پذیرایی می کردند و میوه و انگور و... براشون می‌آوردن. سعید سه روز اونجا موند و خیییییلی اون سه روز بهمون خوش گذشت. بعد هم با هم برگشتیم تهران. راوی؛ __________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌‌ سعید یه موتور سوزوکی ۵۵۰ قرمز داشت و منم یه هوندای قرمز داشتم. گفتم بیا موتورهامونو با همدیگه طاق بزنیم و مابه التفاوتش رو بهت بدم.‌ سعید قبول کرد. اومد و باهم رفتیم اداره کل ما (همین اداره کل آموزش و پرورش) در میدان فلسطین. تو اداره بچه‌ها ریختند دور ما‌ و به سعید گفتند؛ آقاااا موتور سنگین داری؟! بچه کجایی؟ بچه بالایی ؟!... سعید هم متواضعانه گفت متعلق به همه تونه، مال من نیست. کمی از این تواضع‌ها به خرج داد و شوخی کرد. وقتی قرار شد موتورشو بخرم و جابجا کنم، دیدم مادرم ترسید و گفت اینا موتور سنگینه، می‌زنندت، می‌کشندت، ترورت می‌کنند. سعید که اینو شنید گفت اگه بناست با این موتورها آدم ترور بشه، من از خدامه که ترورم کنند و شهید بشم... بالاخره قسمت نشد ما موتورامونو طاق بزنیم. الان که دارم این خاطره رو تعریف می‌کنم اتفاقا" وایستادم همون جایی که سعید موتور رو آورد، پارک کرد و رو جک گذاشت. شبیه عکسی که روی موتور سوزوکی هزاره یه کتی نشسته، عین همون نشسته بود. راوی؛ آقای علی ___ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
توی شلوغی بازار که رونق گناه و بساط شیطان قبل از هر چیز باید آزرده ات کند و روحت را خراش دهد، قبل از اینها یاد و تصویر قامت توست که در ذهن نقش می بندد. موقع اذان است و وسط بازار ایستاده ای، جایی که خدا فراموش شده است و دنیا و مشغولیاتش در منتها درجه‌ی خود قرار دارد، صدای بلند حی علی الصلوة و حی علی الفلاح توست که توجه مان را جلب می کند. یاد شهید می تواند به راحتی در میان تعلقات دنیا، پرنده ی دلت را به آسمان و گنبد امامزاده زید وسط بازار پرواز دهد‌. همان‌جایی که سعید زمانی همان حوالی ظهر می آمد و در مراسم حاج حسین سازور شرکت می کرد. یاد شهید دلها را با عشق، زنده نگه می دارد و این چنین خون شهید شجره‌ی حیات را سیراب می کند. @shalamchekojaboodi
‌ با چه رو خیمه بَرَم این سرِ آویزان را چه کنم مشکلِ این حنجر خون ریزان را به سفیدیِ گلوی تو کسی رحم نکرد رسمِ کوفی ست بگیرند هدف، مهمان را دست و پایی زدی و باز تبسّم کردی پس خدا بوسه زند این دو لب خندان را بوسه بر این سرِ پاشیده ز هم مشکل نیست من چه سان دفن کنم پاره ای از قرآن را مشکل اینجاست که سر نیزه امانت ندهد اهل غارت نکند رحم ، گُلِ پنهان را من دهم با چه زبانی خبرت را به رباب آب داده ست سه شعبه گلوی عطشان را بعد از این است که بر سینۀ من جا داری نزد مادر ببرم آهِ دلِ سوزان را گریه بر معجرِ عمّه نرود از یادت وسط هلهله ها بدرقه کن یاران را تا به محشر ز غبار غم تو گریه بپاست ای عجب داغ تو کرده ست بپا طوفان را سند مستند کرب و بلا حنجر توست بُرد مظلومیِ تو آبروی عدوان را عید قربان من است و تو همان ذبحِ عظیم و خدا مُهر قبولی زند این قربان را محمود ژولیده علیه السلام https://eitaa.com/sobhehoseini
یه بار آقا سعید می‌گفت تو ۲۰ متری فلاح داشتم با موتور می‌رفتم، اون موقع یه هوندا ۱۱۰ داشت. می گفت داشتم می رفتم یه نفر صِدام کرد، حال و حوصله نداشتم برگردم ببینم کیه. می گفت با چند تا عنوان پشت سر هم، تو خیابون، بلند منو صدا کرد؛ اول داد زد؛ حاج سعیییید!! توجه نکردم بعد گفت؛ آقا سعییییید!! بازم توجه نکردم گفت؛ سعیییید... بازم برنگشتم و به راهم ادامه دادم آخرش گفت؛ هُووووووو😂 دیگه اینو که گفت برگشتم نگاهش کردم ببینم چی کار داره؟!😂 راوی؛ آقای موسی ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
یه بار آقاسعید رفت شیخ محسن را از سمت شرق تهران با عجله آورد. اون روز هیئت خونه ما بود ...⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌ یه بار آقاسعید رفت شیخ محسن را از سمت شرق تهران با عجله آورد. اون روز هیئت خونه ما بود، هیچ وقت یادم نمی ره ولادت امام رضا علیه السلام بود. شیخ محسن اون موقع مجرد بود و آقا عیسی اخوی بنده با یکی از دوستان مون به نام جعفر که از بچه های هیئت نبود، این دو تا اون موقع نامزد داشتن. حرف افتاد؛ شیخ محسن گفت بله من مجردم. جعفر و داداشم به شیخ گفتن بیا وسط ما دو تا واستا بلکه ان شاء الله یه فرجی بشه تو هم ازدواج کنی. آقا سعید گفت آقا سر به سر شیخ نذارید، گفتم آقا سعید! بذار وایسه گیر نده، من یه عکس اونجا از این سه تا انداختم و هنوزم اون عکس رو داریم. آقا سعید عجله داشت رفت سریع وضو گرفت اومد. تکه کلامشم این بود؛ می‌گفت راضی‌ام راضی باش. برگشت به شیخ محسن گفت حاجی! راضی باش من نمازمو بخونم بعد شما شروع کن. اومد وایساد به نماز. اون لحظه من تو نماز خوندنش حس کردم یه حال خوشی داره، این به دلم افتاد نه اینکه بخوام دکان باز کنم و بگم ما کسی هستیم، به دلم افتاد که حال خوشی داره آقا سعید. یه لباس سبز یقه آخوندی تنش بود و اون دستای خیسش که وضو گرفته بود اصلاً نظر منو خیلی جلب کرد. هنوز آستیناشو پایین نداده بود واستاد به نماز. منم نمی‌گم که می‌خواستم شکار لحظه‌ها کنم و این صحبت‌ها ولی این فرم نماز خوندنش ترغیبم کرد و به قنوت که رسید یه عکس ازش انداختم. نمازش که تموم شد گفت موسی جون راضی‌ام پاکش کن. گفتم حالا اجازه بده بذار باشه، نمی‌شه که اینجوری پاکش کرد. گفت پاکش کن بابا حالا فکر می‌کنند ما کسی هستیم، من پاکش نکردم و اون عکس موند و جزء عکس‌های ماندگار آقا سعید شد. راوی؛ آقای موسی ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی چه زیان اگر که من هم برسم به آرزویی
یه چیزی رو من بارها گفتم و اون اینکه شهادت سعید شاهدی و محمود غلامی شاید هیچی نمی‌تونه باشه جز عنایت حضرت زهرا(س)، چون همه چی‌شون حضرت زهرایی شد. حتی ما بعد از شهادت اینها، زمانی که قرار بود همسر و بچه هاشون، بعد از چهلم(فروردین۷۵) بیان محل شهادتشون، یه تابلویی اونجا نوشتیم که موقعیت شهادت بچه‌ها رو مشخص کند، گفتیم روی تابلو چی بنویسیم؟! هر کی یه حرفی زد؛ یکی گفت بزاریم محل ۱۱۲، یکی گفت ذکر محمود غلامی که در لحظه شهادت توی آمبولانس علی یزدانی بهش گفته بود بگو یا زهرا، روی اون تابلو بنویسیم یا زهرا(س).‌ دقیقاً یادم می‌یاد که یه ذکر یا زهرا باعث شد بعدش ما زیر همون تابلو در محل شهادت سعید و محمود، دو تا شهید پیدا کردیم و به عقب انتقال دادیم. و جالب‌تر اینکه شهادت سعید و محمود باعث شد که ما بعد از اون، دو تا بیل مکانیکی مون رفت توی منطقه ۱۱۲، منطقه صد و دوازدهی که همین الانش مسلح مسلحه، با اینکه بچه‌های پاکسازی اومدن کار کردن، انقدر میدون موانع زیادی داره که باز هم خطرناکه. ولی همین بچه‌ها باعث شدن که دستگاه‌ها رفت و خیلی کار کرد و در همون منطقه به برکت وجود این دو شهید ما کلی اونجا شهید پیدا کردیم و در ادامه کار، شهدای دیگر تفحص، مثل حسین و عباس صابری هم در همون منطقه یعنی در چند متری محل شهادت آقا سعید اینا به شهادت رسیدند. اگر نبودن آقا سعید شاهدی و آقا محمود غلامی شاید خیلی از شهدایی که الان تو اون منطقه بودن، شاید تا همین الان این شهدا پیدا نمی‌شدند. راوی؛ آقای داوود ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟(خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سعید خیلی عاشق حضرت زهرا(س) بود. وقتی که جنازه ش رو غسل دادن همه دیدند که مثل حضرت زهرا شهید شده بود. من هر وقت بخوام روضه حضرت زهرا سلام الله علیها رو پیش چشمام مجسم کنم، جنازه سعید رو مجسم می‌ کنم؛ پهلو و بازوی شکسته شو، سینه ی ترکش خورده‌ش که وقتی غسلش می‌دادند، از سینه‌ ش خون می‌اومد. حاج محمود ژولیده هم‌ اونجا داشت روضه می‌خوند، گفت؛ «آی مردم! ببینید این حضرت زهرایی بود، می‌گن وقتی حضرت علی (ع) حضرت زهرا(س) را غسل می‌داد، خونابه از سینه مبارک حضرت زهرا می‌اومد...» سعید هم وقتی می‌شستندش من خودم اونجا بالا سرش بودم، دیدم قشنگ خونابه از بازو و سینه ش می‌اومد. محمود ژولیده هم می‌خوند و همه گریه می‌کردند. راوی؛ آقای ___________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
چون سرو رشید، آن بالا ایستاده‌ای و حواست به همه چیز هست ... چطور می توان این همه حی و زنده بودن تو را انکار کرد ای شهید؟! الحمدلله به خاطر حضور و ظهور هزاران باره‌ات♥️ ‌وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ﴿۱۶۹ آل عمران﴾ (ای پیامبر!) هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زنده‌اند، و نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند. @shalamchekojaboodi
یک شب پس از تدفین شهیدان شاهدی و غلامی، در خواب دیدم مردم در حال تشیع این دو شهید در کوچه ما هستند و هر دو تابوت را داخل خانه ما آوردند. پشت تابوت ها داداش سعید با چهره زیبایش وارد خانه ما شد و با حیرت از او پرسیدم مگر تو شهید نشده ای؟! با خنده گفت من شهید شده ام. من با فریاد و گریه گفتم؛ بازو و دست و سینه ات؟! گفت همه شفا یافته اند. گفتم؛ پاهای محمود غلامی چه شد؟! گفت نگاه کن... دیدم آقا محمود نیز با دو بال زیبا وارد خانه‌مان شد. به آقا محمود گفتم پاهایت؟!! گفت شفا یافت و در عوض پاهایم دو بال به من دادند. من تا امروز روایت این خواب را فقط برای خودم نگه داشته بودم و فقط برای یک نفر بازگو کرده بودم ولی امروز پس از سالها آن را روایت نمودم جالب است جزء جزء این خواب پس از سالها هنوز از خاطرم پاک نمی شود. مطمئنا شهدا زنده اند و نزد معبود نظاره‌گر ما هستند. راوی؛ آقای محمد _______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ پیام آقای : سلام چند وقتی است حال و هوای کانال خیلی جدی شده است برای تلطیف فضا این نامه‌ی سعید را می‌فرستم. 👇
‌توجه خاص به نوشته‌ی پشت پاکت نمایید: برادر پستچی! دستت بشکند، گردن صدام را. خسته نباشید.✔️ پستچی بنده خدا فقط قسمت اول نوشته‌ی پشت پاکت را خوانده بود و ناراحت شده بود. وقتی برایش کل خط را خواندیم، خنده‌اش گرفته بود.😂 برای آقای محمد خطیبی @shalamchekojaboodi
سلام محرمانه است به کسی نگو تو روحت محمد نی قلیون! جواب نامه را چرا نمی دهی؟ به پدر و مادرت و حسن و علی و تقی و نقی و حسین و غیره ذلک سلام برسان. والسلام علیکم و من الله توفیق یا مهدی امام را دعا کنید ✅ ارباب شما سعید 😂 ۶۷/۱۲/۳ برای آقای محمد خطیبی @shalamchekojaboodi