42.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چشمانش ...
نماهنگی که چند وقت پیش آقای حسین #طوسی تهیه و ارسال نمودند و با خاطره امروز همخوانی داشت.
@shalamchekojaboodi
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
ادبیات آدمها یکی نیست، هر کسی لغات خودش و نحوه گفتن و یا نوشتن خودش را دارد.
این خاطرات، جدا جدا جمع آوری و یا برایمان ارسال شده و ما هم معمولا جز یک ویراستاری اولیه، دستی در خاطره نبرده ایم
حتی گاهی این افرادی که خاطره گفته اند خودشان همدیگر را نمی شناسند، اما می بینیم خیلی از حرفها مشترک است، حتی ادبیات ها مشترک است
مثلاً یکی اصطلاح آهنربا را برای سعید به کار می برد و دیگری مغناطیس، یکی از چشمان و نگاهش می گوید و دیگری نیز همین اشاره ها را دارد ...
این وجه اشتراک ها، قسمت محکمات خاطرات است که به دور از تفسیرهای شخصی، یک شهید را به نمایش می کشد و این بسیار جالب است.
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
گر میسر نیست ما را کامشان
عشق بازی می کنیم با نامشان
#ارسالی_اعضا
@shalamchekojaboodi
27.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆👆👆
فیلمی که امشب در گروه رزمندگان گردان حمزه(ع) گذاشته بودند. فیلم طولانی است و شاید بدلیل شرایط جنگی چندان تصویربرداری با کیفیتی نداشته باشه ولی مستندا گوشهای از حقیقت سختیهای عملیات کربلای۵ در شلمچه رو به نمایش گذاشته
یادمه تو صحبتهای سعید و طیبی و ... توی پایگاه، بعضی وقتا به شوخی میگفتن شلمچه اونقدر حجم آتیش دشمن زیاد بوده که اگه میخواستی نوشابهت رو بازکنی کافی بود بگیری سردستت بیاری بالا درجا عراقیها برات بازش میکردند.
ارسالی از آقای #برزه
#خاطرات_سعید
@shalamchekojaboodi
قبل از اینکه سعید به جبهه برود، حتی اوایل جبهه رفتنش، در گروه سرود مسجد به خاطر صدای زیبایش تکخوان بود.
یکبار سرودی را هماهنگ کرده بودیم تا آن را برای تولد امام زمان عج یا دهه فجر در مسجد اجرا کنیم.
خدا وکیلی آقای ایرج خوشبین به عنوان مربی و مسول گروه سرود، خیلی زحمت کشیده بود و با ما تمرین کرده بود ولی سعید مثل همیشه دست از طنازی های شیرینش برنداشت و دقیقاً موقع اجرای سرود گفت من شعر را حفظ نکردم.
وقتی شروع به خواندن کردیم، سعید به عنوان تک خوان، بعضی قسمتها را فقط صدای آهنگش را آن هم کاملا نامفهوم درمی آورد.😁
ما از شدت خنده، جلوی مردم سرخ و سفید شدیم ولی او با خونسردی کامل، کار را جمع کرد... ( ادامه دارد)
راوی؛ آقای محمد #خطیبی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
هرکاری از دستش برمی آمد برای کمک به دیگران انجام می داد و ما نیز سربازان او بودیم.
یکبار در زمستان برف سنگینی آمد و او برای کمک به خادم پیر مسجد، همه ما را از خانههایمان بیرون کشید و مشغول برف پارو کردن از پشت بام مسجد و تمامی اطراف مسجد کرد.
بعد از آن هم با آب داغ و نمک، همه برفهای جمع شده را آب کردیم و بگذریم از اینکه چند ساعت بعد به خاطر سرمای زیاد، کف حیاط مسجد کاملاً یخ زد و مجبور شدیم یکی دو شب آن اطراف آفتابی نشویم🙈😁
راوی ؛ آقای محمد #خطیبی
#خاطرات_سعید
____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
امان از دست سعید که اکثر خاطراتش خالی از شوخی و شلوغ کاری نیست. حتی خاطراتی که خیلی معنوی و اخلاقی شروع می شود نهایتا باز هم به یک خرابکاری و طنز منجر می شود.😂
تا آخرین لحظات نزدیک به شهادتش هم دست از شوخی هایش بر نمی دارد...
🙈🙈
نفتمان تمام شده بود و من هم صبح زود باید میرفتم سرکار. آن موقع سعید حدودا ده ساله بود که از ساعت ۶ صبح او را گذاشتم تو صف نفت، گفتم باباجون یه پیت نفت بگیر و خودم هم رفتم اداره.
چون جثّه ای نداشت که بتواند دبه ی 20 لیتری نفت را ببرد بهش گفتم اگر آشنایی پیدا شد، بگو آن را برایت تا خانه بیاورد.
ساعت 6 بعد از ظهر که از سرکار اومدم به مادرش گفتم سعید کجاست؟ گفت: یک سر اومد خونه و دوباره رفت در صف نفت.
رفتم دیدم سعید آخرای صف ایستاده. گفت: بابا همه می یان این سیم را پاره می کنند، ظرفشون را می زارن جلوی من و نفت می گیرند و می روند.
با عصبانیت، پیت خالی را برداشتم و گذاشتم جلوی صف. گفتم: بی انصاف! ساعت 6 صبح این بچهی من اومده تو صف، الان 6 بعد از ظهر است و این بچه، گشنه و تشنه همچنان اینجا ایستاده و هنوز نفت نگرفته. ۲۰ لیتر نفت می خواست، چرا بهش ندادی؟
گفت ظرفت را بیاور بهت نفت بدهم. به جای یک دبه، دو دبه ۲۰ لیتری نفت به ما داد و با سعید به خانه برگشتیم.
راوی؛ #پدر
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
عشق گاهی در جدایی گاه در پیوندهاست
عشق گاهی لذت اشکی پس از لبخندهاست
عشق گاهی یک اجابت نزد حاجتمندهاست
عشق گاهی بین باباها و تک فرزندهاست
عشق می آید که بعد از شب سحر پیدا شود
عشق گاهی می رسد تا یک نفر بابا شود
یک نفر امّا دو عالم بنده ی سلطانی اش
بنده نه، قربانی قربانی قربانی اش
مهربانی که تمام مهربانان فانی اش
دعوتند امشب همه افلاک در مهمانی اش
با حضور انبیاء و اولیاء و ابر و باد
آدرس : مشهد ؛ حرم ؛ پشت درِ باب الجواد
عرشیان هستند در مهمان سرای حضرتی
در صف خدمت گذاری با غذای حضرتی
آب سقا خانه جام کاسه های حضرتی
بعد از آن هم شاعرانند و ردای حضرتی
جبرئیل از میهمانان میزبانی می کند
بعد دعبل میرسد اُرجوزه خوانی می کند
ای زمین از عرش بر فرش آسمانت را ببین
ای پرستوی مهاجر آشیانت را ببین
ای دل غمگین امام شادمانت را ببین
امشب ای سلطان ولیعهد جوانت را ببین
ای امام مهربان باب المرادت آمده
میوه ی قلبت، دل آرامت، جوادت آمده
مزد چل سال انتظار و چل شب احیای سحر
میشود طفلی که از او نیست طفلی خوب تر
سیب سرخ احمد است و باز هم داده ثمر
کوثری دیگر عطا کرده به قرآن این پسر
کوثر و یاس است جاری در رگ و در خون تو
مردمان ری فدای روی گندمگون تو
سبط موسی هستی و کار مسیحا میکنی
مثل عیسایی که در گهواره لب وا میکنی
با عصایت معجزه مانند موسی میکنی
دیده ی کور منافق را تو بینا میکنی
بر حقیری بنی عباس دامن میزنی
پور اکثم را به تیغ عِلم، گردن میزنی
آن خدایی که به تقدیرم گدایی را نوشت
در مرامِ نام تو مشکل گشایی را نوشت
ذیل اوصاف تو در بخشش خدایی را نوشت
مهربانی علی موسی الرضایی را نوشت
در میان تیرگی ها آفتاب من شدی
تو قسم های همیشه مستجاب من شدی
چون به سائل میدهی از هرچه بهتر، بیشتر
میخورد باب المراد خانه ات در، بیشتر
گرچه نام تو شده حاجت بر آور بیشتر
لیک حساس است بابایت به مادر بیشتر
پس قسم خوردیم بعد از تو به حق فاطمه
تا که امضا گردد امشب کربلای ما همه
محمد بیابانی
#مدح_امام_جواد علیه السلام
https://eitaa.com/sobhehoseini
آقا سعید شاهدی رفیقْ جینگِ همسایه روبرویی ما؛ حاج اکبر آقای طیبی بودند و آقا سعید هم زیاد می اومد در خونه شون. به خاطر همین ما آقا سعید رو با تیپهای مختلف و موتورهای مختلف زیاد می دیدیم؛ یا تریل سوار میشد یا موتور سنگین یا هوندا...
اون موقع ما نوجوان ۱۳، ۱۴ ساله بودیم و یه روز تو کوچه با بچه ها داشتیم فوتبال بازی می کردیم که آقا سعید سوار بر یه موتور تریل قرمز رنگ اومد جلوی در خونه حاج اکبر، او را پیاده کرد و جلوی در واستاد.
یه کلاه کاموایی سبز هم گذاشته بود و سرش کاملا پایین بود و حالت نیم خیز داشت کیلومتر و نگاه می کرد. ما هم با فاصله ۵، ۶ متر جلوتر داشتیم بازی می کردیم که یک دفعه توپ به من رسید. من هم یک شوت محکم زدم و توپ رفت به سمت آقا سعید... 🙈
چنان ضربه ای به توپ زدم که محکم خورد به سرش و کلاهش رفت رو هوا. یک دفعه انگار برق از سه فازش پرید. سرش رو بلند کرد و یه نگاهی به من کرد.
گفتم واااای ... الانه که فحش به ما بده، دنبال مون کنه و یه فس هم ما رو بزنه.
بعد دیدم نگاه کرد و برگشت به من گفت گل شد؟
اینو که گفت من یخم وا رفت و گفتم آره
گفت: حلاله 😂
گفتم ببخشید تو رو خدا ...🙈
بعد از اون داستان دیگه هر موقع تو کوچه می اومد من بهش سلام می کردم.
بعد هم ما تو بسیج دانش آموزی کانون ابوذر بودیم و اونجا آقا سعید رو زیاد می دیدم که با موتورهای مختلف می اومد و نهایتا خبر شهادتش به ما رسید. بزرگتر که شدم یکی از دلایلی که باعث شد موتور خریدم، علاقه م به آقا سعید بود.
راوی؛ آقای سیدمهدی #عطایی
#خاطرات_سعید
__________
✍ خاطرات شهید سعید شاهدی سهی
@shalamchekojaboodi
وقتی وارد مدرسه راهنمایی شدم او به جبهه رفت.
چند وقتی هم مسئولیت کتابخانه مسجد را به عهده گرفت ولی چون نمی توانست یکجا بند شود، مقامش را به من بیچاره تفویض کرد.
سعید به جبهه رفت و من با نگرانی چشم به راه آمدن او بودم. هروقت خیلی دلم تنگ می شد نذری میکردم تا او را زودتر ببینم ولی دیگر خیلی کم چشممان به جمال زیبایش روشن می شد.
معمولاً در مسجد منتظر او بودیم و هر وقت می آمد، بلافاصله شوخی هایش شروع می شد.
یکی از دوستانش که در مدرسه ما بود از ناحیه دو پا جانباز شده بود و اوایل که من با این جانباز آشنا شده بودم با ویلچر و عصا و پاهای مصنوعی به مدرسه می آمد.
سعید آنقدر به او گیر داد که او فقط با پاهای مصنوعی و بدون ویلچر و عصا فاصله بین خانه تا مدرسه را که کم هم نبود، طی میکرد.
راوی؛ آقای محمد #خطیبی
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
سلامتی حضرت آقا #صلوات
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
#ارسالی_اعضا @shalamchekojaboodi
گل اشکم شبی وا می شد ای کاش
همه دردم مداوا می شد ای کاش
به هر کس قسمتی دادی خدایا!
شهادت قسمت ما می شد ای کاش
موقع رانندگی فوق العاده تند میرفت و برایش ماشین و یا موتور مهم نبود، فقط تند میرفت.
شبی با ماشین حاج آقا شاهدی ، با هم جایی رفته بودیم آن شب به شدت باران می آمد و اصلأ جلوی ماشین دید خوبی نداشت.
او هم به سرعت می رفت و من از ترس در صندلی فرو رفته بودم که یک دفعه به شدت ترمز کرد، گفتم یا خدا چی شد.
دیدم دنده عقب گرفت و یک خانواده که زیر باران منتظر بودند را سوار ماشین کرد و با وجودی که مسیرشان اصلأ به ما نمی خورد، آنها را به خانهشان رساند.
به خاطر این قضیه، آن شب دیر به کارمان رسیدیم، ولی برایش مهم نبود و رضایت پدر آن خانواده جلوی اهل و عیالش مهمتر بود.
راستی وقتی آنها را سوار کرد کاملا آرام رانندگی نمود و به آنها گفت این ماشین صلواتی است.
راوی؛ آقای محمد #خطیبی
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 #میلاد_امام_علی(ع)
💐ولایتش اصول دینه
💐معنی قرآن مبینه
🎙 حسین_طاهری