سوپ
مادر با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شد. دست روی سرش گذاشت. آهی کشید و دستمالی دور سرش بست. به آشپزخانه رفت. سماور را روشن کرد. میز صبحانه را چید. چای را دم کرد. دست روی سرش گذاشت. آهی کشید و دستمال دور سرش را محکم کرد. پدر و بچهها را صدا زد. همه دور میز صبحانه جمع شدند. مینا لقمهی آخر را خورد و گفت:«خیلی ممنون، من امروز خیلی مشق دارم» و به اتاق رفت. مبین چایش را سر کشید و گفت:«خیلی ممنون من میرم توپ بازی» پدر کیفش را برداشت و گفت:«منم برم که دیر شد»
مادر بلند شد. دست روی سرش گذاشت. آهی کشید. دستمال دور سرش را محکم کرد. ظرفهای صبحانه را جمع کرد و شست. از آشپزخانه بیرون آمد. سطل را برداشت. آجرهای خانهسازیِ مبین را از زمین جمع کرد. کتاب مینا را توی قفسه گذاشت. جوراب پدر را توی لباسشویی انداخت. دست روی سرش گذاشت. آهی کشید. دستمال دور سرش را محکم کرد. جارو برقی کشید. روی مبل نشست. چشمانش را روی هم گذاشت. یک دفعه از جا پرید:«وای ناهار درست نکردم»
به آشپزخانه رفت. مینا وارد آشپزخانه شد و پرسید:«مامان ناهار چی درست میکنید؟» مادر قابلمه را روی گاز گذاشت و گفت:«سوپ»
مینا لبهایش را جمع کرد و گفت:«میشه لوبیا پلو درست کنید؟»
مبین تازه از توپ بازی برگشته بود گفت:«من سوپ دوست ندارم»
مادر لبخند زد و مشغول پخت لوبیاپلو شد. میز غذا را چید. دست روی سرش گذاشت. آهی کشید. دستمال دور سرش را محکم کرد. پدر از سرکار برگشت. همه دور میز نشستند. مادر سرفه کرد. همه مشغول غذا خوردن شدند. مینا آخرین قاشق را که خورد گفت:«ممنون من برم یکم بازی کنم از صبح دارم مشق مینویسم»
مبین دست روی شکمش کشید و گفت:«ممنون، من برم الان پویا فیلم سینمایی داره»
پدر با دستمال دور دهانش را پاک کرد و گفت:«ممنون، خیلی خستهام برم یکم استراحت کنم»
مادر دست روی سرش گذاشت. آهی کشید. دستمال دور سرش را محکم کرد.
#باران
آبگوشت!
ترکها ضربالمثلی دارند که میگوید:«اوشاغو یوللا ایش دالینجا اوزین دوش دالونجا»
البته شاید کمی اشتباه نوشته باشم اما معنیاش این است که:«بچه رو بفرست دنبال کاری خودتم بیفت دنبال بچه»
امروز به من ثابت شد که درست است! از صبح که حالم بد بود مسکن و استراحت هم کارساز نبود باید فکری برای شام میکردم از امیررضا خواستم گوشتی که ظهر بیرون گذاشتم همراه کمی نخود و پیاز بگذارد روی گاز و خودم توی درد میپیچیدم ولی خیالم از بابت شام که آبگوشت بود راحت شد.
دو سه ساعتی گذشت و با زحمت خودم را به آشپزخانه رساندم تا بقیه مواد لازم آبگوشت را اضافه کنم که با دهان باز و چشمان گرد به قابلمه آبگوشت خیره ماندم! شبیه آبگوشت نبود اما چشمانم خوب نمیدید انگار. به دور و بر نگاه کردم چشمم خورد به گوشت که روی سینک ظرفشویی به من خیره شده بود!
آبگوشت بدون گوشت چه مزهایست؟
#روزانه_نویسی
#خاطرات_روزانه
حال من چیزی شبیه جهل اعراب قدیم
حال آن مردی که تنها کودکش یک دختر است..
#وحید_عیسوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز باران با ترانه
میخورد بر بام خانه...
رفت
رفتنش پر از درد بود
درد دلتنگی
درد دوری
نگاهش پر از بغض بود
دلم میخواست دستش را بگیرم
اشک بریزم
التماسش کنم
نشد
نتوانستم
بغضم را فرو بردم
نگاهش کردم
فقط نگاهش کردم
و حالا
دلتنگم
خیلی دلتنگ
#باران
بساط
میثم کنار بساطش نشسته بود. دلش میخواست با پول بساط این چند روز، یک توپ بخرد چند تا دوست پیدا کند و فوتبال بازی کند!
هوا داشت تاریک میشد. آخرین کفش را واکس زد و بلند شد. پولهایش را شمرد و توی جیبش فرو کرد. سبد پلاستیکیاش را که از چندجا پاره بود روی دوشش گذاشت و به طرف داروخانه راه افتاد. داروخانه خیلی شلوغ نبود؛ دو خانم جوان با لباسهای سفید و مقنعههای مشکی که روبان قرمز دورش دوخته شده بود پشت پیشخوان ایستاده بودند نسخهها را یکی یکی تحویل میگرفتند و داروها را تحویل می دادند. جلو رفت روی پنجهی پایش ایستاد و نسخهی مچاله شده را از توی سبد برداشت دستش را به طرف خانم پشت پیشخوان گرفت:«خانوم اجازه! میشه این نسخه روبهم بدید!» خانم به میثم نگاه کرد لبخند زد و مشغول آماده کردن نسخه شد. میثم روی صندلی آبی داروخانه نشست. مرد میانسالی با کت و شلوار اتوکشیده و ریش و سیبیلهای پرپشت روی صندلی کناری نشسته بود. سرش پایین بود و تسبیح به دست زیر لب ذکر میگفت. نگاه میثم هنوز به تسبیح شاهمقصود مرد میانسال بود که خانم جوان صدایش کرد. از جا پرید و جلو رفت:«پسرم پول نسخهت گرون میشه پیشِت پول داری؟»
من و من کنان پرسید:«خانوم اجازه! چقدر میشه؟»
خانم جوان داروها را توی پلاستیک گذاشت:«۲۳۰تومن»
میثم نفس راحتی کشید. لپهایش را پرباد کرد:«بله دارم چند روزه دارم پولامو جمع میکنم»
دست توی جیبش کرد. چشمانش گرد شد. خبری از پول نبود! جیبش را بیرون کشید. نگاهش روی سوراخ جیب خشک شد.
#باران
دلم میخواست جای اون درختی بودم که از الان میخوابه تا اول بهار.
بساط
عصر بود که میثم آخرین کفش را واکس زد. پولهایش را شمرد و داخل جیبش کرد. سبد پلاستیکیاش را که از چندجا پاره بود روی دوشش گذاشت و به طرف داروخانه راه افتاد. داروخانه خیلی شلوغ نبود؛ دو خانم جوان با لباسهای سفید و مقنعههای مشکی که روبان قرمز دورش دوخته شده بود پشت پیشخوان ایستاده بودند نسخهها را یکی یکی میگرفتند و داروها را آماده میکردند. جلو رفت روی پنجهی پایش ایستاد و نسخهی مچاله شده را از توی سبد برداشت دستش را به طرف خانم پشت پیشخوان بلند کرد:«خانوم اجازه! میشه این نسخه روبهم بدید!» خانم به میثم نگاه کرد لبخند زد و مشغول آماده کردن نسخه شد. میثم روی صندلی آبی داروخانه نشست. پسربچهای همسن و سال خودش جلوی داروخانه روی دوچرخهی ۲۴ سبز نشسته بود. میثم داشت به دوچرخه نگاه میکرد که خانم جوان صدایش کرد. از جا پرید و جلو رفت:«پسرم پول نسخهت گرون میشه پیشِت پول داری؟»
من و من کنان پرسید:«خانوم اجازه! چقدر میشه؟»
خانم جوان داروها را توی پلاستیک گذاشت:«۲۳۰تومن»
میثم نفس راحتی کشید. لپهایش را پرباد کرد:«بله دارم چند روزه دارم پولامو جمع میکنم»
دست توی جیبش کرد. چشمانش گرد شد. خبری از پول نبود! جیبش را بیرون کشید. نگاهش روی سوراخ جیب خشک شد.
بغض مثل لقمهی نجویده توی گلویش گیر کرده بود. به خانم جوان نگاه کرد:«الان میرم پیداش میکنم»
منتظر عکسالعمل نماند و بیرون دوید. راهِ آمده را چند بار بالا و پایین کرد اما خبری از پولهایش نبود. اشک از گوشهی چشمش سُر خورد. هوا داشت تاریک میشد. صدای اذن را که شنید سر بلند کرد. گنبد و گلدستهی مسجد را روبهرویش دید. یاد مادربزرگش افتاد:«خدا بعد نماز به آدما نزدیکتره دعاها زودتر مستجاب میشن» با پشت دست اشکش را پاک کرد. وارد مسجد شد کنار حوض نشست و چندباری به صورتش آب پاشید دستهایش را هم زیر شیر گرفت مسح سر را که کشید به طرف ورودی آقایان دوید. پشت سر جماعت ایستاد بساطش را کنارش گذاشت مثل همه خم و راست شد و زیر لب سورههایی که بلد بود خواند. نماز که تمام شد دستان کوچکش را بالا برد. صدای مکبر حواسش را پرت کرد:«نمازگزاران عزیز نمازتون قبول باشه، عرض شود که یه بنده خدایی توی راه مسجد یه مقدار پول پیدا کرده اگه کسی پول گم کرده بیاد پیش من مقدارش رو بگه من پول رو تقدیمش کنم... همه باهم دعای فرج رو زمزمه میکنیم... بسم الله الرحمن الرحیم...»
میثم با شنیدن حرفهای مکبر میان گریه خندید.
#باران