امسال یه حس خاص و عجیبی نسبت به شبای قدر و خدا دارم
حسی که قبلا تجربه نکرده بودم
یعنی شاید هم تجربه کرده بودم اما انقدر ملموس نبود.
یه حس خاصی که نمیدونم چطور بگم
فقط همینقدر بگم که خدا خیلی ارحم الراحمینه خیلی بیشتر از تصور ما
امشب منو از دعاهای خیرتون محروم نکنید لطفا
دعا برای فرج هم که اولین دعامونه إن شاالله
سلام و نور
إن شاالله خوب باشید منم هستم فقط خستم
التماس دعا💔
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
کاشکی یه شب کرب و بلا مهمونت شم😔
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
یواشکی🤭
بین خودمون باشه هنوز تموم نشده😊
خوانش نامههای نهج البلاغه هم به لطف خدا تموم شد😍
ببخشید نشد باهاتون شریک بشم فرصت نمیشد
از فردا إن شاالله خوانش خطبهها رو شروع میکنم اگر خدا خواست و عمری بود براتون میفرستم
خطبه 237
حال که زنده و برقراريد، پس عمل نيکو انجام دهيد، زيرا پرونده ها گشوده، راه توبه آماده، و خدا فراريان را فرا می خواند و بدکاران، اميدِ بازگشت دارند. عمل کنيد پيش از آن که چراغ عمل خاموش و فرصت پايان يافته، و اجل فرا رسيده و دَرِ توبه بسته، و فرشتگان به آسمان پرواز کنند. پس، هرکسی با تلاش خود برای خود، از روزگار زندگانی برای ايّام پس از مرگ، از دنيای فناپذير برای جهان پايدار و از گذرگاهِ دنيا، برای زندگی جاودانه آخرت، توشه برگيرد. انسان بايد از خدا بترسد، زيرا تا لحظه مرگ فرصت داده شده، و مهلت عمل نيکو دارد. انسان بايد نفس را مهار زند، و آن را در اختيار گرفته، از طغيان و گناهان باز دارد، و زمام آن را به سوی اطاعت پروردگار بکشاند.
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
سلام و نور إن شاالله خوب باشید منم هستم فقط خستم التماس دعا💔
ناشناس:
چرا خسته؟! وقتی خدای مهربون و قادر رو داریم، وقتی دوسمون داره، وقتی مهمونش هستیم همه چی داریم، خسته نباشین لطفا
حق باشماست اما خب...
دعا بفرمایید🙏
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#قسمت_دوم برای اولین بار پیامش را جواب دادم: _سلام پسرعمو! خیلی زود جواب داد: _😍سلام به روی ماهت! ب
#قسمت_سوم
باران بند آمده بود که به بیمارستان رسیدیم. اجازه ندادند با ماشین وارد محوطه بیمارستان شویم. ماشین را توی خیابان پارک کردیم. به طرف بیمارستان دویدم سورنا هم به دنبالم پا تند کرد.
به دنبال تابلوی اورژانس میگشتم که آمبولانسی از راه رسید. دو پرستار مرد و جوان برانکارد را از آمبولانس پایین آوردند. زن جوانی روی تخت خوابیده بود. صورتش پر از خون بود. مرد میانسالی درحالی که توی سرش میزد از ماشین پیاده شد و به دنبال پرستارها دوید.
تازه چشمم به تابلوی اورژانس خورد. جلوتر رفتم و چشم گرداندم تا پدر یا مادر را ببینم اما خبری نبود. سورنا به طرف اطلاعات رفت:
_ببخشید خانوم، یک ساعت پیش با آمبولانس دخترخانومی رو آوردن اینجا
خانم جوان با عینکی گرد که نیمهی بالاییِ صورتش را پوشانده بود با آرامش نشسته بود و در دفتری بزرگ چیزهایی مینوشت. بدون اینکه سرش را بالا بگیرد به لیست کنار دستش نگاه کرد:
_اسمش؟
_نگین، نگین محمودی
خانم منشی عینکش را جابهجا کرد:
_منتقل شده آیسییو طبقه دوم
به طرف آسانسور رفتیم. نگهبان جلو آمد. هن و هن کنان گفت:
_کجا؟
سورنا جلو رفت:
_مریضمون رو آوردن اینجا بردن آیسییو
کلاهش را مرتب کرد:
_نمیشه برید بالا این وقت شب همه جا ملاقات ممنوعه چه برسه آیسییو
بی اختیار اشکهایم ریخت:
_اقا توروخدا زود برمیگردیم فقط حالش رو بپرسیم
کمی فکر کرد و با تردید جواب داد:
_ بی سرو صدا برید زود هم برگردید
#باران
#رمان_پاییز
پل ارتباطی با نویسنده👇
https://harfeto.timefriend.net/16493209099263
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#قسمت_سوم باران بند آمده بود که به بیمارستان رسیدیم. اجازه ندادند با ماشین وارد محوطه بیمارستان شو
#قسمت_چهارم
پدر پشت در آیسییو به دیوار تکیه داده بود و مادر روی صندلی آبی نشسته بود. با دیدن ما پدر جلو آمد خودم را رها کردم توی بغلش. هردو گریه میکردیم اما گریههای پدر بیتابترم میکرد:
_بابا نگین حالش چطوره؟
شانههایش میلرزید سرش را پایین انداخت:
_خوب نیست نازنین جان، خوب نیست.
کنار مادر نشستم و بوسیدمش اشکش لحظهای خشک نمیشد. میدانستم نگین را خدا با هزار نذر و نیاز به آنها داده بود.
مادر انقدر بیتابی کرد که حالش بهم خورد و او هم رفت زیر سِرُم و با زور آرامبخش به خواب رفت.
جلوی در اتاق مادر ایستاده بودم و اتفاقات این شب تلخ را مرور میکردم که سورنا آمد کنارم:
_بهتره تو هم استراحت کنی رنگ و روت پریده!
نگاهم را به زمین دوختم:
_نمیتونم، اگه خدایی نکرده نگین طوریش بشه...
حرفم را قطع کرد:
_فال بد نزن... خوب میشه نگین... من نگرانتم
دلم نمیخواست این حرفها را از زبان سورنا بشنوم. رو برگرداندم و به طرف آیسییو راه افتادم.
پدر روی صندلی نشسته بود و تسبیح به دست ذکر میگفت و دعا میکرد.
عمو و زن عمو هم از راه رسیدند. عمو پدر را در آغوش گرفت و شروع کرد به دلداری دادن. زنعمو سراغ مادر را گرفت و دوان خودش را به اتاق مادر رساند. عمو دقایقی از ما جدا شد. زنعمو هم خیلی زود برگشت رو به من کرد:
_شماها برید خونه من اینجا میمونم آیسییو که همراه نمیذارن منم میمونم پیش مهتاب»
طاقت دوری نگین را نداشتم. نگاهم به نگاه پدر گره خورد غم دنیا را توی چشمان سیاهش میشد دید جواب داد:
_نه من که نمی تونم برم من هستم شما برید.
زن عمو اما راضی نشد. من، عمو و سورنا به طرف خانه راه افتادیم و پدر و زن عمو کنار مادر و نگین ماندند. توی راه صدای دلداری عمو و صدای شیرین نگین همزمان توی گوشم زنگ می خورد. به خانه عمو که رسیدیم باران هنوز نم نم می بارید.به اتاق زن عمو رفتم تا کمی استراحت کنم. به تنهایی و تنها بودن احتیاج داشتم خصوصا اینکه دلم نمی خواست با سورنا خیلی روبه رو شوم.
به یاد نگین اشک می ریختم و برای سلامتی اش دعا می کردم این تنها کاری بود که می توانستم بکنم.
#باران
#رمان_پاییز
پل ارتباطی با نویسنده👇
https://harfeto.timefriend.net/16493209099263