شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
آقااااقشنگی خیال من میدونی که به حال من بد میگذره
اگه به من جنون ندی ضریحتو نشون ندی بد میگذره 😭😭
یک بغل حرف نگفته، که در دل دارد!
یک جهان راز نهفته، که در سینهی اوست!
✍️#محمدجوادمحمودی
@negashteh | نگاشته
همراه بچهها برای کاری رفتیم بیرون. دخترم چهارساله بود و عاشق چادر و حجاب! روسری را جوری روی سرش گیره میزد که خانمهای جاافتاده بلد نبودند. داخل اتوبوس نشسته بودیم و دخترم داشت با زبان کودکانه دلبری میکرد. خانم بدحجابی کنارمان نشسته بود. با حرفهای دخترم قند توی دلش آب میشد و زیر لب قربان صدقه دخترم میرفت. کمی که گذشت روسریاش را جلو کشید و موهایش را زیر روسری پنهان کرد. رو به دخترم گفت:«دختر نازی مثل شما حجاب گرفته خیلی زشته من با این سنم اینطوری باشم!» دو سه خانم دیگر که حرفش را شنیدند تحت تاثیر او روسریهایشان را جلو کشیدند. حجاب دختر کوچکم خودش امربه معروف شده بود!
#خاطرات_روزانه
#روزانه_نویسی
#باران
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
من شرمنده و رو سیاهم بخاطر سکوتی که باعث شد امروز گستاخی یک عده به جایی برسه که به ناموس شهید وطنم ب
میخوام یه کار مهم شروع کنم استخاره هم خوب اومد.
به زودی به کمکتون نیاز دارم
کاری که سالها پیش تو فکرش بودم و نشد حالا دیگه ضرورت داره انجامش بدم
فقط
فقط
فقط
خیلی التماس دعا دارم
دعاکنید از پسش بربیام
نذر
کفشهایش را لخلخ روی زمین میکشید و زیر لب غر میزد:«ای لعنت به این ژندگی»
خسته شد. نفسش گرفت و همانجا گوشهی دیوار نشست. سرش را بین زانوهایش گذاشت. رفت و آمد در کوچه زیاد شده بود. کوچه باریک بود و گاهی دست و پای عابرها به او میخورد و چرتش را پاره میکرد. پسربچهای با دوچرخه رنگ و رفتهاش با سرعت گذشت و بوق محکمی زد. عصبانی بلند شد فریاد زد:«هی لهنت به... مگه کوری بچه، نمیژارن آدم کفه مرگشو بژاره، خشتهام بابا خشته» راه افتاد. صدای لخلخ کفشهای پلاستیکیاش کوچه را پر کرد. همه داشتند به یک طرف میرفتند. با مردم هم مسیر شد. زنی چادر سیاهش را محکم گرفته و دخترکی در بغل داشت. گوشه چادرش را به دندان گرفته بود از کنارش رد شد. سرتکان داد و گفت:«هیچجا امنیت نداریم از دست این...» بقیهاش را نشنید. دماغش را بالا کشید و گفت:«من با تو چیکار دارم آخه ژن حشابی خودت امنیت نداری چیکار به من داری»
زن صدایش را نشنید و در کوچه پس کوچهها گم شد. آه کشید و به راهش ادامه داد. جلوتر که میرفت صداهای مبهمی به گوشش میرسید. صدای تبل و سنج بود انگار. یادش آمد محرم است و مردم دارند برای عزاداری میروند.
دماغش را بالا کشید لحظهای ایستاد. یاد جوانیاش افتاد. برای خودش مداحی بود. وقتی روی چهارپایه میرفت و با صدای پر احساسش میخواند همه محل جمع میشدند. کمتر کسی پیدا میشد که با مداحیاش اشک نریزد.
میخواست به یاد بیاورد چه شد که اینطور شد. هرچه فکر کرد یادش نیامد. اصلا چه اهمیتی داشت. راه افتاد. مردی سیاهپوش از کنارش به دو رد شد. خسته بود توان دویدن نداشت. تا انتهای کوچه راه زیادی نبود اما خیلی طول کشیده بود که برسد به محل عزاداری.
مردها دور تا دور حلقه زده بودند. مداح میخواند و همه سینه میزدند. زنها دورتر ایستاده بودند. صدای مداح گوشش را پر کرده بود. زبر لب گفت:«یا امام حشین من اگه باژ برات مداحی کنم منو میبخشی؟ باژم رام میدی؟ خشته شدم میخوام آدم شم» اشک از گوشه چشمش سُر خورد.
جلو رفت، قلبش به تپش افتاده بود. حلقه مردها را باز کرد و از بینشان رفت جلوتر. کنار مداح ایستاد. آرام در گوش مداح گفت:«اجاژه میدی منم مداحی کنم داداش؟»
پسر جوانی با هیکل ورزشکاری جلو آمد. دستش را گرفت و گفت:«برو داداش برو خداروزی تو جای دیگه حواله کنه اینجا مجلس امام حسینه حرمت داره، برو پی کارت»
دماغش را بالا کشید. سرش را پایین انداخت و از جمعیت دور شد. بغض گلویش را میفشرد. دلش میخواست زار بزند. خواست برود اما نتوانست. برگشت. از بین نگاههای سنگین جمعیت رد شد. کنار مداح ایستاد. مرد جوان خواست جلو بیاید که پیرمردی جلویش را گرفت.
پیرمرد کنارش ایستاد و پرسید:«چی شده باباجان؟ چی میخوای؟»
بغضش را قورت داد. سرش را انداخت پایین و جواب داد:«میخوام بخونم نژر دارم برا امام حشین بخونم اینا نمیژارن»
پیرمرد رفت کنار مداح. چیزهایی در گوش مداح گفت. اشاره کرد که جلو بیا. جلو رفت. بلندگو را دادند دستش. اشک صورتش را خیس کرده بود.
بلندگو را گرفت:
_«بنشین تا به تو گویم زینب
غم دل با تو بگویم زینب
بعد من قافله سالار تویی، خواهر من
دختر حیدر کرار تویی، خواهر من...»
اشک روی چهره جمعیت نشسته بود.
#باران
7.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥معتادی که رفت تو هیئت بهمئی ها اسلام اباد بهبهان گفت میخوام نوحه بخوانم مسخرش کردن ولی بعد میکروفون دادندش اینقد قشنگ خواند که کوچک بزرگ رفتن تو صف چه صدایی داره
🔹عزت دست خداست لعنت بر بانی مواد مخدر
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
نذر کفشهایش را لخلخ روی زمین میکشید و زیر لب غر میزد:«ای لعنت به این ژندگی» خسته شد. نفسش گرفت
ایده این داستان رو از این ویدئو گرفتم
چی بگم آخه؟.pdf
2.33M
میخوای امر به معروف کنی اما نمیدونی چی بگی🤔؟! عذاب وجدان میگیری که نمیتونی حرفی بزنی😔؟!
دیگه نگران نباش 🌸
یه خبر خوب 😊
📔فایل پیدیاف کتاب جالب
«چی بگم آخه؟!»🌷
💠 مختصر | مفید | کاربردی 💠
خدایا عاشقتم😍😍😍😍
بعد اینهمه خبر ناراحت کننده
بهترین خبر دنیا رو شنیدم😍😍😍😍