eitaa logo
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
26 دنبال‌کننده
467 عکس
62 ویدیو
7 فایل
خط خطی های #باران
مشاهده در ایتا
دانلود
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
امسال الحمدلله قسمت شد و خانوادگی مشرف شدیم برای پیاده روی کربلا برای دختر و پسر بزرگترم نگرانی ندا
یسری هدیه برای زائرین کوچولوی امام حسین هم تهیه کرده بودیم. کش مو، دستبندهای پسرونه چرمی و بادکنک. سجاد دوست داشت هرجا میریم به همه هدیه بده. تا یه بچه‌ای میدید که گریونه یا بی حوصله ست یا داره کمک میکنه سریع میگفت مامان بده براش هدیه ببرم. چقدر هم بچه‌ها ذوق می‌کردن و ارتباط می‌گرفتن. بعضی عراقی بودن و بعضی ایرانی برامون فرق نداشت همه عزیز بودن و زائر. هدیه محبت رو زیاد می‌کنه.
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
‌ 📱۲۵۰ جمله برای مکالمه عربی در پیاده‌روی اربعین @Farsna
ساعت هنوز ده(صبح) نشده بود اما گرما آنقدر شدید بود که نمی‌شد راه رفت. عرق از سر و رویمان می‌ریخت طوری که لباس‌هایمان خیس شده بود. برای اینکه بچه‌ها گرمازده نشوند رفتیم داخل موکب، حسینیه‌ای که عکس آیت الله سیستانی را سردرش نصب کرده بودند. کولر و پنکه‌های سقفی حسابی داخل موکب را خنک کرده بود. تا وسایلمان را زمین گذاشتیم چند دختر نوجوان که کمی آن طرف‌تر نشسته بودند پرسیدند:«ایرانی؟» سر به علامت تایید تکان دادم پرسیدم:«عراقی؟» باهم جواب دادند:«نعم» یکی‌شان که چهره زیبا و مهربانی داشت دستانش را به علامت قلب به هم چسباند و گفت:« I love Iran» بقیه هم تکرار کردند. من هم جواب دادم:«نحن الایرانیین نحبکم کثیرا» چشمانشان برق زد. جلوتر آمدند. کنار هم نشستیم. یکی از دخترها پرسید:«ما اسمک؟» جواب دادم:«انا مهدیه» سوالشان را از خودشان پرسیدم. تک تک خودشان را معرفی کردند:«فاطمه، آیه، رقیه، مریم، نرجس» یک پسر شش ساله هم بود که اسمش کاظم بود. حالا نوبت من بود:«کم عمرک؟» سن‌هایشان را گفتند:«۱۶_۱۴_۸_۹_۱۱ و ۶» سن من را که پرسیدند هرچه فکر کردم دیدم بلد نیستم شروع کردم با دست نشان دادن. سه بار ده تایی نشان دادم یک بار سه تایی. دخترهای کنجکاوی بودند. باز هم قلب نشان دادند و شغلم را پرسیدند:«ما هو شغلک؟» جواب دادم:«کاتب الکتب الاطفال» نمی دانستم درست می‌گویم یا غلط. یکی از دخترها پرسید:«هل انت متزوج؟» گفتم:«نعم» معصومه را نشانش دادم:«اختی معصومه» با چشمان گرد نگاهم کردند. معلوم بود تعجب کرده‌اند. مادر یکیشان هم شروع کرد به حرف زدن. دخترانش را نشان داد به سختی فهمیدم که می‌گوید:«دوتا دختر دوقلو دارد به اسم زهرا و فاطمه، آیه هم دختر او بود و کاظم هم پسرش، یکی از فاطمه های جمع هم دخترِ برادرش بود که با آن ها به کربلا می‌رفت» حرف‌های دیگری هم زدیم. حتی شماره تماس هم از من خواستند اما اخرش فراموش کردم که شماره بدهم! همانجا یکی از خانم های ایرانی از آیه برای برادرش خواستگاری کرد. ایه اول به شوخی و خنده گفت که قصد ازدواج دارد اما بعد که قضیه را جدی دید گفت سه سال دیگر وارد دانشگاه می‌شود و میخواهد خارج از کشورش به تحصیلاتش ادامه دهد. چند ساعت هم صحبتی با چند کودک و نوجوان و خانم‌های جوان عراقی خستگی از تنمان دور کرد و دوستی ما و آن ها را بیشتر.
202030_1121614277.mp3
8.26M
| زیارت مدّاح: هیئت ثارالله زنجان "از مجموعه " محرم‌الحرام ۱۴۴۴ / ۱۴۰۱ [ @mahdirasuli_ir ] [ @sarallah_zanjan ]
گل قرمز مادر جلوی در ایستاده بود. صدا زد:«فاطمه جان زود باش دیر شد دخترم» فاطمه روسری صورتی‌اش را گره زد. جلوی آینه ایستاد. چادر را روی سرش انداخت. قاب عکس را از روی میز برداشت و به طرف در دوید. کفش‌هایش را پوشید. دستش را توی دست مادر گذاشت. مادر بلند بسم الله گفت و راه افتاد. توی اتوبوس فاطمه به مادر گفت:«می‌شود برای بابا یک دسته گل بخریم؟» مادر سرتکان داد و گفت:«بله دخترم چرا نشود؟» فاطمه از پشت شیشه به بچه‌ها نگاه می‌کرد. بچه‌ها کنار خیابان ایستاده بودند. در دستانشان گل‌های صورتی و قرمز و بنفش بود. مادر پرسید:«از کدام گل‌ها بگیریم؟» فاطمه با دست اشاره کرد:«از آن گل‌های قرمز، بابا گل قرمز دوست دارد» از اتوبوس پیاده شدند. فاطمه به طرف یک گل‌فروش دوید. مادر صدا زد:«آرام‌تر برو فاطمه جان» مادر و فاطمه یک دسته گل قرمز خریدند. از بین مزار شهدای گمنام می‌گذشتند. فاطمه پرسید:«مادر این شهیدان هم دختر دارند؟» مادر جواب داد:«بله دخترم» فاطمه پرسید:«دخترهایشان برایشان گل نمی‌آوردند؟» مادر آه کشید و جواب داد:«این شهدا گمنام هستند یعنی مشخص نیست خانواده‌هایشان چه کسانی هستند» فاطمه ایستاد. گفت:«می‌شود ما به جای دخترشان به آن‌ها گل بدهیم؟» به دسته گل در دستش نگاه کرد و ادامه داد:«فکر کنم گل قرمز دوست داشته باشند» مادر به قاب عکس اشاره کرد و گفت:«مگر این گل‌ها را برای بابا نخریدی؟» فاطمه عکسِ توی قاب را بوسید و گفت:«یک شاخه هم برای بابا می‌بریم» مادر لبخند زد. فاطمه گل‌ها را یکی یکی روی مزار شهدا گذاشت. آخرین گل در دستش مانده بود. آخرین مزار شهید گمنام هنوز گل نداشت. فاطمه به قاب عکس نگاه کرد. بابا داشت از پشت قاب عکس نگاهش می‌کرد و لبخند می‌زد. فاطمه آخرین گل را روی مزار شهید گمنام گذاشت و گفت:«ببخشید بابایی می‌دانم که شما هم از این کارم خوشحال شدید. دفعه بعد برای شما هم گل می‌آورم.» و همراه مادر به طرف مزار پدر شهیدش رفت.
"خوبی؟!"🌧💙 از آن سوال های مبهم است ! یعنی از آن سوال هایی که خیلی مهم است چه کسی آن را بپرسد... مثلا زیور خانوم، زنِ حسن آقای بقال، وقتی از آدم می پرسد خوبی؟ برایش مهم نیست تو خوبی یا نه! فقط می خواهد چند لحظه تو را معطل کند که حسابی وراندازت کند تا فردا شب که با صغری خانوم مشغول چانه زنی ست، حرفی داشته باشد برای گفتن که :  دختر فلانی را دیدم امروز... ماشالله چه بزرگ شده... شوهر نکرده؟ :/ یا مثلا همکلاسی‌ات وقتی می گوید خوبی؟؟ کاری به خوب بودن یا نبودنت ندارد... فقط می خواهد قبل از اینکه توی رویت در بیاید که فلان جزوه را بده، حرفی زده باشد... :) آدم‌هایی هم هستن که سال به دوازده ماه، خبری ازشان نمی شود... اما یک شب بی هوا می‌بینی پیام دادند: سلام، خوبی؟ اینجور وقت ها بهتر است فقط بگویید: ممنون... چون این ها هم، اصل حالتان برایشان مهم نیست. پیام بعدی شان حاکی از "یه زحمتی برات داشتم" است را که ببینید، منظورم را متوجه می شوید...! میان این همه « خوبی ؟ » که هر روز از کلی آدم می شنوید اما، بعضی‌هایشان رنگ دیگری دارند... همان‌هایی که اگر در جوابشان بگویید : « ممنون » بر می دارند می گویند: ممنون که جواب «خوبی؟» نیست! همان‌هایی که وقتی شروع به حرف زدن می کنند، بینِ «سلام، خوبی؟» با جمله بعدی شان، کلی فاصله می‌افتد! فاصله ای که پر شده از حرف های تو که: نه خوب نیستم... که نمی دانم چه مرگم است، که حالم گرفته ست، که حواست به من هست؟ که باور کن دلم دارد می ترکد... و بعد چشم باز می کنی و می بینی ساعت ها گذشته،  تو همه خوب نبودن هایت را به او گفتی و او حالا، دوباره می پرسد: خوبی؟ و تو این بار، با خیال راحت میگویی: خوبم...♥ این آدم ها این آدم ها... اگر از این آدم ها دور و برتان هست، یادتان باشد که خودشان مدت هاست منتظر شنیدن یک « خوبی؟! » واقعی هستند...🌱🌧 ♥️
امروز توی شناسنامه تولدمه🙃
یه گره افتاده تو یکی از کارام میشه سه تا صلوات بفرستید که حل شه و پیش بره إن شاالله
ما برای اینکه ایران گوهری تابان شود خون دل‌ها خورده‌ایم