eitaa logo
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
26 دنبال‌کننده
469 عکس
62 ویدیو
7 فایل
خط خطی های #باران
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم
از وقتی پدرش را جلوی چشمانش در تظاهرات به رگبار بسته بودند، زبانش بند آمده بود. دلش فریاد می خواست. دلش می خواست تمام رنجی که از دوری پدر و از شکنجه های مادر تحمل کرده بود فریاد می کرد و دنیا را به لرزه می انداخت. صدای الله اکبر از بام ها شنیده می شد. با مشت گره کرده خودش را به بام رساند. به آسمان نگاه کرد. صدای پدرش را در بین الله اکبر ها می شنید. تمام توانش را یک جا جمع کرد:«ا ا ا ا الله ا ا ا ا اکبر»
گم شدن همیشه برای بچه‌ها نیست! ما آدم بزرگ‌ها هم گاهی گم می‌شویم! تازه به نظر من گم شدن آدم بزرگ‌ها ترسناک‌تر هم هست. مثلا خود من چند وقتی می‌شود که گم شده‌ام! چشمانم را می‌بندم و به زمانی فکر می‌کنم که پیدا بودم! منظورم زمانی است که گم نشده بودم! همه چیز خوب بود خیلی خوب بود! آسمان آبی بود، خورشیدِ طلایی، نورش را روی سرم می‌پاشید و می‌خندید، صدای خنده اش دنیا را پر می‌کرد. گاهی با دست‌های طلایی‌اش گل‌ها را غلغلک می‌داد. ابرها را کنار می‌زد و رنگین کمان را مهمان آسمان آبی می‌کرد. وقتی هنوز گم نشده بودم، حتی شب هم تاریک نبود! ستاره‌ها دور ماه جمع می‌شدند، چشمک زنان، جشن نزدیک شدن صبح به پا می‌کردند. وقتی گم نشده بودم، دستان کوچکم پر بود از شکوفه‌های دعا، پر بود از عشق، از مهربانی، احساس. آه... گم شدن آدم بزرگ‌ها ترسناک‌تر است. شما من را ندیده‌اید؟ من گم شده‌ام! (شاید)
پیچ‌گوشتی _«اقا داماد این در خرابه حواستون باشه نبندین! چون با در ورودی هم فاصله داره گیر میفتید» هتل‌دار میانسال این را گفت و رفت. روی تخت نشستم. نگاهی به در و دیوار اتاق کردم نفس راحتی کشیدم:« زیارت امروز خیلی چسبید، فکرش رو هم نمی‌کردم همچین ماه عسلی رو تجربه کنم» محمد کنارم نشست. لبخند روی لبانش مهربانی‌اش را بیشتر نمایان می‌کرد:«اره واقعا بارون، غروب، حرم حضرت زینب سلام الله دیگه چی بهتر ازاین؟» از جا پریدم:«یه چایی داغ!» خندید و گفت:«راست می‌گی دیگه خوشیمون کامل میشه» وسایل چای توی راهروی کوچک کنار در ورودی بود. چایی را ریختم، چند حبه قند کنارش گذاشتم. آمدم توی اتاق. طبق عادت در را پشت سرم بستم! محمد با چشمان گرد ایستاد:«بستی؟!» نگاهی به در کردم. یاد حرف آقای هتل‌دار افتادم:«ای واااای اصلا یادم نبود» سینی چای را روی میز گذاشتم و به محمد که تلاش می‌کرد در را باز کند خیره شدم. گوشی همراهِ محمد توی جیب کتش، روی جالباسی آن طرف در بود. کسی صدایمان را نمی‌شنید. در باز نمی‌شد. شام نخورده بودیم. از دوستان هم‌کاروانی کسی خبر نداشت ما از زیارت برگشتیم. بق کردم و گوشه ای نشستم:«ببخشید نمی‌خواستم به دردسر بیفتیم» محمد دست روی چانه گذاشته و به در زل زده بود. نگاهش را روی صورتم برگرداند:«فدای سرت اینم میشه خاطره بعدا کلی می‌خندیم» عاشق همین ارامشش بودم. یک دفعه انگار چیزی یادش آمده باشد، سمت کیفم پرید:«اون پیچ‌گوشتی که توی راه خریدم بده الان عملیات نجات رو انجام می‌دم بانوی من!» چقدر خوب بود که در هر وضعیتی شوخی می‌کرد. پیچ‌گوشتی را دادم دستش. یک ساعتی با در کلنجار رفت. حسابی خسته شده بود. سعی می‌کرد به رویم نیاورد:«دیدی علاقه من به ابزارآلات بالاخره به دردمون خورد؟» خنده ای تحویلش دادم:«فعلا که باز نشده » تا این را گفتم پیچ‌گوشتی شکست. محمد ایستاد. جلو رفتم:«انگار بازشده» چشمانش از خوشحالی برقی زد. در باز شده بود. محمدم راست می‌گفت أین ماجرا خاطره شد. هنوز هم آن پیچ‌گوشتی را داریم. یادش بخیر...
بسم رب شهدا و الصدیقین قلم بر روی دفتر دل می‌گذارم تا هرچند ناچیز بنویسم. از شجاعت‌ها و رشادت‌های شهدا و خانواده معظم شهدا. نوشتن در این راستا بسیار سخت، گاهی نشدنی و ناممکن به نظر می‌رسد. سال هاست برای شهدا نوشته‌ام اما هرگز قلبم آرام نشده است چرا که کلمات و جملات نمی‌توانند از بار دِینی که به گردن داریم بکاهند. وقتی می‌خواهیم از شهدا بگوییم و بنویسیم اول باید از مادرانشان بنویسیم. مگر نه اینکه همه معترفند از دامن زن، مرد به معراج می‌رود. میخواهم از مادرانی بگویم که مردانه و دلاورانه از فرزندان خود گذشتند تا امنیت، آسایش و ایمان برای مردمان سرزمینمان باقی بماند. مادرانی که اغلب گمنام می‌مانند و گمنام می‌روند. آری ما همیشه و تا ابد و تا ظهور مدیون همین مادران آسمانی خواهیم بود. می خواهم از مادران آسمانی شهید محمد جاتوت و مادر آسمانی شهید احمد ناظرنژاد بنویسم. مادرانی که سال‌ها دوری فرزندان خود را به امید دیدار دوباره در سرای باقی گذراندند. و اینک مهمان سفره ی آسمانی فرزندان برومندشان خواهند بود. چه شوقی که در نگاهشان زمان عروج موج می‌زد. چه مهمانی بزرگ و باصفایی امشب در ملکوت دارند. خوشا به سعادتشان و بدا به حال ما که از فیض حضور ایشان محروم شدیم.
دلم تنگ شده بود جا نمیشد مجبور شدم بیندازمش بیرون!
من نمی خواستم بکشمش! فقط یه دونه با دمپایی کوبیدم تو سرش مُرد!
به جاده خیره شد. فکر کردم قرار است باهم برویم، تنها رفت.
خواستم یکبار تفریحی نقاشی بکشم معتاد شدم
خواستم امشب گروه رو ترک کنم الکی ها رو خوندم پشیمون شدم!