الحمدلله یک دور مطالعه نهج البلاغه به اتمام رسید😍
چقدر پربرکت بود 🌹
سفت و سخت!
سال آخر هنرستان بودیم و پر شر و شور. درکلاس منتظر دبیر نشسته بودیم که خانمی با حجابی سفت و سخت وارد کلاس شد. مدرسه ما فقط یک بابای مدرسه داشت و بقیه پرسنل همه خانم بودند و دبیر فقط برای همان یک آقا اینقدر سفت و سخت پوشیده بود. کلاس سیوپنج نفره ما فقط پنج نفر چادر سر میکردند آن هم نه اینقدر سفت و سخت! همه با چشمان گرد به هم نگاه کردیم. پچپچها شروع شد. هر کس چیزی میگفت. احتمال میدادیم از آن معلمهای سختگیر باشد. در را بست و جلو آمد. چادرش را برداشت. مقنعهاش را کمی عقب کشید و خودش را به ما معرفی کرد.
هیچکس فکرش را هم نمیکرد ایشان اینقدر خوش برخورد و نرمخو باشد برخلاف ظاهرش. برایمان گفت که علاوه بر درس تاریخ هنر جهان دبیر طراحی لباسمان هم هست. هر هفته ساعتها با ایشان کلاس داشتیم.
ساعتهایی که ایشان دبیر ما بود ساعتهای آزادی و خوشی بود. سر کلاس میگفتیم و میخندیدیم و گاهی بازی میکردیم! درس برایمان شیرین شده بود و دوست داشتنی.
حتی سرسختترین دانش آموزان هم ایشان را دوست داشتند.
یک روز برخلاف همیشه کمی بیحوصله و کلافه بودم. سرم به کار طراحی گرم بود که صدایم زد. جلو رفتم. بیمقدمه گفت:«داشتم نگاهت میکردم یهو ناخواسته تو ذهنم با حجاب و چادر تصورت کردم!»
لبخند را که روی لبانم دید ادامه داد:«فکر کنم چادر خیلی بهت میاد»
بلند شد و چادرش را از روی چوب لباسی چوبی کلاس برداشت:«امتحان کنیم؟» سری به تایید تکان دادم. جلوتر آمد. موهایم را داخل مقنعه فرو برد و مقنعه را کمی جلو کشید. چادرش را روی سرم گذاشت. چند قدم عقب رفت و نگاهم کرد. نگاهش را هرگز از یاد نمیبرم. شروع کرد به تعریف کردن:«مثل فرشتهها شدی، میدونستم بهت میاد... وای عزیزم چقدر دوستت دارم دخترم!»
توی کلاس همهمه به پا شد. هرکس چیزی به تعریف میگفت. دلم نمیخواست چادر را بردارم. کمی عرض کلاس را بالا و پایین رفتم. تا اینکه صدای بچهها بلند شد. همه میخواستند چادر را امتحان کنند! به ناچار چادر را از سر برداشتم. چادر دست به دست میچرخید و سر هر کس که میرفت تعریف و تحسین بود که شنیده میشد.
روز بعد نصف بچهها با چادر به مدرسه آمدند! و هر روز به این تعداد اضافه میشد. همه مجذوب معلمی محجبه بودند که از صمیم قلب دوستشان داشت. پایان سال تحصیلی فقط پنج نفر از بچههای کلاس چادر سر نمیکردند.
#خاطرات_روزانه
#خاطره_نویسی
#باران
4_5990348324052404889.mp3
14.55M
🔺یه کنج از حرم
🎤 #محمد_حسین_پویانفر
@pooyanfar
چون لشگری آواره و ویران سپاهت
مغلوب تو گشته ست دل و کشته ی راهت
باران بزند عشق ببارد به سرم باز
من باشم و آغوش تو و چشم سیاهت
تنهایی و حسرت شده هر روز نصیبم
من مات تو و سوخته ی بازی شاهت
اینجا منم و روز سیاه و شب تیره
هر ساعت و هر ثانیه دلتنگ نگاهت
حالا که نماندست به جز آه برایم
پنهان مکن از من رخ زیبای چوماهت
#باران
قطعه اینجا ایرانه.mp3
9.65M
میشه اینبار بازم آبروداری کنی
واسه ی کربلاخودت یه کاری کنی...
راضی باش...
کار ما رو راه بندازی کاش...
حکمت 449
كسی كه خود را گرامی دارد، هوا و هوس را خوار شمارد.