📣فوری
🔴ظریف از سمت معاونت راهبردی رئیس جمهور استعفا داد!
انگار قهر کرده🤔
🆔️ @shamim_news_karkevand
🔻📸وقتی یه عده باشعور واسهت تولد میگیرن 🥹
کیک واقعی اینه، نه اون یه مشت قند و شکر و رنگ شیمیایی، والا!
🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از فنیترین ضربات تکواندو😂
🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستونودوپنجم
احمد دستم را گرفت و بالا آورد و گفت:
چه جوری میخوای پا به پای من راه بیای وقتی هنوز از ضعف رنگت مثل گچ می مونه و دستت داره می لرزه؟
طناب رو محکم بگیری نمی افتی
سر به زیر انداختم و گفتم:
آخه من نمی تونم هم خودم رو نگه دارم هم بچه رو
احمد دستم را فشرد و گفت:
علیرضا رو خودم بغل می گیرم.
فقط تو بشین روی الاغ بیشتر از این منو شرمنده خودت نکن
_دشمنت شرمنده بشه الهی
اشک را در چشم احمد دیدم.
سرش را بالا گرفت و نگاه به بالا دوخت و گفت:
چه جوری شرمنده نباشم وقتی تو این گرما آواره بیابونت کردم و به خاطر من داشتی جلوی چشمم جون می دادی و هیچ کاری از دستم بر نمیومد برات انجام بدم؟
نگاه به صورتم دوخت و گفت:
این همه به خاطر من بلا سرت اومد چرا یک بار شکایت نمی کنی؟
چرا یک بار نمیگی از دستم خسته شدی و به تنگ اومدی؟
سر به زیر انداختم و به انگشت های پوست پوست شده ام نگاه دوختم و گفتم:
به خاطر این که به تنگ نیومدم
نگاه به احمد دوختم و گفتم:
اگه بی نماز بودی، لا ابالی بودی، بد دهان بودی یا تریاکی بودی شاید به تنگ میومدم
ولی وقتی گوش به حرف علمایی و به خاطر دین اسلام و ایمانت داری کار می کنی چرا به تنگ بیام وقتی می دونم با صبوری توی اجر کارات شریکم
احمد سر به زیر انداخت و گفت:
من که کاری نمی کنم اجر داشته باشه
کار من فقط فرار کردنه
_همین که به خاطر حفظ جون خیلی ها از زندگی خودت زدی از خوشیات زدی و خودتو آواره کردی خیلی ثواب و کار بزرگیه
احمد دست پشت کمرم گذاشت و گفت:
بیا سوار شو بریم.
کمک کرد سوار الاغ شوم وخودش علیرضا به بغل وسایل را مرتب کرد.
طناب دور گردن الاغ را به دستم داد و کنار الاغ به راه افتاد و گفت:
رقیه یه سوال ازت بپرسم راستش رو بهم میگی؟
_بپرس بی دروغ جوابت رو میدم.
_ازم راضی هستی؟
نگاه به نیم رخ آفتاب سوخته اش دوختم که گفت:
این زندگی و شرایط اون چیزی نبود که در شأن تو باشه
می دونم خیلی برات کم گذاشتم و به خاطرم اذیت شدی
اما میخوام بدونم ته دلت ...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
اولا که من چه کارم خدا ازت راضی باشه
ثانیا اگه به دل منه من ازت راضی ام
با همه وجودم.
این قدرم فکر نکن برام کم گذاشتی و شأن من پایین اومده
این شأن شأن که میگی من سر در نمیارم چیه که این قدر بابتش ناراحتی
من فقط می دونم کنار تو که باشم خوشحال و راضی ام و دور از تو فقط عذاب می کشم.
درسته این چند ماه دور از خانواده هامون بودیم و حسرت دیدنشون رو دارم دلتنگ شونم ولی حالم نسبت به اون یک ماهی که از تو دور بودم خیلی بهتره
اون روزا که از تو دور بودم واقعا داشتم جون می دادم.
انگار تو دلم یه چیزی می جوشید و از درون عذابم می داد نمیذاشت آروم باشه
احمد به رویم لبخند زد و نگاه به صورت علیرضا دوخت
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محسن کاشانی صلوات🇮🇷
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستونودوششم
به هر سختی بود یکی دو ساعتی خودم را به زور روی الاغ نگه داشتم تا به آبادی ای که مادر شیخ حسین ساکن بود برسیم.
هم خودم دوباره همه لباس هایم کثیف شده بود و هم علیرضا کثیف کاری کرده بود و هر دو نیاز به نظافت فوری داشتیم.
از دور که آبادی را دیدیم لبخند روی لب احمد آمد و با ورود مان به آبادی از مردم سراغ خانه فهیمه خانم همسر شیخ نصر الله را می گرفت.
اهالی وقتی فهمیدند مهمان فهیمه خانم هستیم با روی خوش از ما استقبال کردند و ما را به آن جا راهنمایی کردند.
خانه ای آجری تقریبا بزرگ و متفاوت با خانه های روستای قبلی که حیاط بزرگی داشت اما در حیاطش از درخت و گل خبرینبود و فقط یک گوشه حیاط به آن بزرگی کمی سبزی کاشته شده بود.
گوشه دیگر حیاط طویله بود و سمت دیگر حیاط جوی آب، تنور و مطبخ بود.
چون در حیاط شان باز بود بدون در زدن وارد حیاط شدیم و جلوی ایوان که رسیدیم یکی از اهالی روستا که همراه مان آمده بود فهیمه خانم یا همان ننه فهیمه را صدا زد.
ننه فهیمه زن ریز اندام و کوتاه قد با صورتی آفتاب سوخته و دست های حنا کرده و چادری که به دور گردن گره زده بود به استقبال مان آمد و با لهجه شیرینی که شباهت به لهجه مشهدی نداشت با ما سلام و احوال پرسی کرد و تعارف کرد وارد خانه شویم
ما را به یکی از اتاق های بزرگ خانه اش برد.
با همان لهجه اش تعارف کرد و گفت:
بفرمایید خیلی خوش آمدید.
به من نگاه کرد و گفت:
حسین بهم گفت بارداری و روزای آخرته. نگفت زایمان کردی
به سلامتی کی فارغ شدی؟
نیم نگاهی به احمد کردم و گفتم:
قبل اذان صبح
با تعجب هینی کشید و گفت:
تو امروز فارغ شدی و راهی کوه و صحرا شدی؟
سریع به سمت رختخواب های گوشه اتاق رفت و برایم جا پهن کرد و گفت:
بیا بیا بخواب که حتما حسابی اذیت شدی
رو به احمد کرد و گفت:
پسرم شما هم بفرما بشین حتما خسته ای
این جا رو خونه خودتون بدونید غریبی نکنید.
به سمت احمد رفت و درحالی که علیرضا را از بغلش می گرفت گفت:
کو بده ببینم این بچه رو
با شوق به صورت علیرضا نگاه دوخت و گفت:
ماشاء الله خدا حفظش کنه
نیم نگاهی به من کرد و گفت:
به مادرش که نرفته
نیم نگاهی به احمد کرد و گفت:
به آقاش کشیده
به ثورت علیرضا دست کشید و گفت:
طفلک بچه چه قدر صورتش داغه
به سمت ما نگاه کرد و گفت:
چرا سر پایید؟ بفرمایبد بشینید
احمد دستارش را از سر برداشت و گفت:
اگه اجازه بدید من برم وسایل مون رو بیارم
_بفرما ننه راحت باش
علیرضا را روی رختخواب گذاشت و بند قنداقش را باز کرد و رو به من گفت:
بیا ننه دراز بکش
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حسین مین باشی صلوات🇮🇷
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستونودوهفتم
با هر خجالتی بود وضعیتم را برایش توضیح دادم که نیاز به تعویض لباس و طهارت دارم. از جا برخاست و گفت:
بیا ننه بریم خودتو تمیز کن. هر چند خوب نیست خودتو بشوری ولی دیگه چاره چیه الان
_ببخشید اگه میشه صبر کنیم احمد بیاد پیش بچه بعد بریم که آل نیاد سراغش
با تعجب به سمت من برگشت و گفت:
آل؟!
آن قدر تعجبش زیاد بود که دچار تردید شدم نکند اسمش را اشتباه گفتم.
_آره دیگه آل ...
همون جنی که میاد سراغ زن زائو و بچه اش رو با بچه خودش عوض می کنه
_آل کجا بود دختر جان
اینا همش خرافاته
_یعنی میگید وجود نداره؟
_معلومه که نداره
_آخه ما تو روستای قبلی که بودیم من گفتم خرافاته ولی همه کلی داستان از آل تعریف کردن حتی یکیشون می گفت آل سراغش اومده برای همین می گفتن حتی یک لحظه هم نباید زن زائو یا بچه اش رو تنها گذاشت
_این که میگن زائو رو تنها نذاین زن زائو حالش خوب نیست خونریزی داره تجربه نداره ممکنه از حال بره حالش بد بشه یه نفر پیشش باشه مواظبش باشه تو بچه داری کمکش کنه زیاد اذیت نشه بتونه استراحت کنه
وگرنه آل و اینا خرافات و توهماته
بعدم بر فرض محال وجود داشته باشه تو این اتاق قرآنه، مفاتیحه، دعائه، جایی که قرآن و دعا باشه اجنه کافر جرات نمی کنن بیان
دستم را گرفت وگفت:
جای این که از این چیزا بترسی بیا بری خودت رو تمیز کن زود برگردی استراحت کنی منم برم برات کاچی و گل گاو زبون و ترنجبین آماده کنم
از در اتاق بیرون رفتیم پرسید:
لباس تمیز داری؟
به تایید سر تکان دادم و گفتم:
بله بقچه لباسم تو خورجینه
آهسته پرسید:
کهنه هم داری؟
مثل خودش آهسته جواب دادم:
بله همه چی هست و برداشتم
_مستراح پشت خونه است.
تا وقته من برات آب میارم تو لباسات رو از شوهرت بگیر بیا
از او تشکر کردم و به سمت احمد رفتم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مهدی منتظر القائم صلوات🇮🇷
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️قبـربيزائـرت
▪️شدسندغربتت
▪️ اشکمهديروان
▪️ درحرمخلوتت
🖤شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام را بر امام زمان (عج) و عموم شیعیان تسلیت عرض می کنیم 🖤
🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدوارم خداوند امروز
در هر کاری انجام میدهی،
و هر جایی که قدم میگذاری
حضور داشته باشد و به زندگیت؛
برکت ببخشد دوست خوبم🌹
🆔️ @shamim_news_karkevand
#دانستنی
آیا می دانستید از طریق پاهایتان میتوانید کل بدنتان را سم زدایی کنید؟
برای30دقیقه پاهایتان را در تشت آب نمک قرار بدهید ،اگر آب رو به کدری رفت یعنی سم زدایی با موفقیت انجام شده
🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚪ کدهایی که همه دنبالشن
🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
کفگیرهای پلاستیکی مناسبه یا چوبی و فلزی؟
💗 متاسفانه امروزه کفگیر و ملاقه های پلاستیکی تقریبا در همه آشپزخانه ها استفاده می شن.
💚 و اغلب، سالها پس از اینکه عمر فیزیکی شون تموم شده و سطوحشون صدمه دیده، هنوز به کار گرفته می شن.
☘️ در صورتی که کفگیر و ملاقه های پلاستیکی یکی از منابع اصلی انتشار سموم خطرناک در غذای روز مره ما، مانند مونومرها، بی پی ای و میکرو پلاستیک ها، هستند.
😍 به این دلیل توصیه می کنیم برای حفظ سلامتی تون، از کفگیر و ملاقه های فلزی یا چوبی استفاده کنین…
🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚪ روش جدید تهیه ماکارونی
🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستونودوهشتم
با لبخند به سمت احمد رفتم و گفتم:
رفتی وسایل بیاری چرا این قدر طولش دادی؟
احمد لبخند خجولی زد و سرش را به خورجین بند کرد.
در حالی که زیر دلم را از درد فشار می دادم کنارش رفتم و پرسیدم:
چیزی شده؟
احمد نگاه به من دوخت. نگاهی طولانی بدون این که حرفی بزند.
نگاهش را دوست نداشتم.
پر از حس خجالت و شرمندگی بود.
آه مانند نفسش را بیرون داد و گفت:
رقیه من ....
سر به زیر انداخت و گفت:
من باید برم ...
بهت زده پرسیدم:
بری؟ .... کجا بری؟
_نپرس چون نمی تونم بگم....
فقط چند روزی باید برم
تو این جا جات امنه
مادر شیخ حسین هم مواظبته
خود شیخ حسین هم فقط جمعه ها میاد این جا
اشک در چشمم حلقه زد.
اصلا توقعش را نداشتم بخواهد برود.
_چرا از اول نگفتی؟
با بغضی که صدایم را می لرزاند گفتم:
وقتی قرار بود خودت نباشی چرا این همه راه منو آوردی اینجا؟
میذاشتی تو همون روستا بمونم
من این همه راه این همه اذیت رو با بچه کوچیک تحمل کردم چون فکر می کردم بعدش قراره با آرامش کنار هم باشیم
_اون پاکتی که بهت دادم رو بده
دست در لباسم کردم و پاکت را به دستش دادم.
به پاکت اشاره کرد و گفت:
به خاطر این باید برم.
باید اینو ببرم.
فقط چند روزه و زود بر می گردم
بهت قول میدم
بینی ام را بالا کشیدم و سکوت کردم.
احمد گفت:
جانِ احمد از من دلگیر نشو
با بغض گفتم:
از این که میخوای بری دلگیر نیستم چون می دونم همه این رفتنا به خاطر انقلاب و اسلامه
مانع رفتنت هم نمیشم.
اگه الان ناراحتم فقط به خاطر اینه که همیشه یا هیچی به من نمیگی و یا اگه بگی نصفه نیمه به من میگی قراره چی بشه و چه کار کنی
همیشه همه کارات رو می کنی یکم مونده به رفتنت میگی باید برم
همین رو اگه قبل این که راه بیفتیم می گفتی چی می شد؟
چرا همیشه لحظه آخری باید بدونم چه خبره؟
_اینم بذار پای بی فکریم
_می دونم اگه بهت بگم بی فکری ناراحت میشی ولی احمد واقعا بی فکری
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
فعلا هر چی بگی حق داری
بقچه و وسایل مان را لب ایوان گذاشت و گفت:
ولی بعدا از این حرفا نزنی که بهم بر می خوره
به سمتم آمد و گفت:
اگه کار نداری من دیگه برم
با تعجب پرسیدم:
همین الانم میخوای بری؟
با شرمندگی به تایید سر تکان داد که گفتم:
حداقل بیا یکم بشین یه چایی بخور نفسی چاق کن یکم استراحت کن بعد برو
بعدم یکم دیگه شب میشه تو تاریکی تو این بیابون تنهایی کجا میخوای بری؟
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید یوسف اللهی صلوات🇮🇷
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستونودونهم
_هر چی زودتر برم بهتره
با عصبانیت گفتم:
این طوری که خیلی ...
ادامه حرفم را خوردم.
احمد با لبخند نزدیکم شد و پرسید:
خیلی چی؟
نگاه به چشم های مهربانش دوختم و گفتم:
تو سرم رو کلاه گذاشتی
احمد خندید که گفتم:
باید می گفتی میخوای منو این جا بذاری و بری
من دلم میخواد هر جا تو هستی باشم شاید من دلم نخواد بدون تو تنها این جا بمونم
احمد دستم را در دست گرفت. فشرد و گفت:
فقط چند روزه ...
عصبی گفتم:
چند روز؟!
یعنی من چند روز بدون تو باید این جا باشم؟
صدایم را آهسته کردم و گفتم:
اونم جایی که نمی دونم کجاست و آدماش رو نمی شناسم؟
دستم را زیر دلم که تیر می کشید گذاشتم. کمی شکمم را فشار دادم و گفتم:
به امید کی داری من و این بچه رو چند روز میذاری این جا و میری؟
احمد دوباره دستم را فشرد و با اطمینان گفت:
به امید خدا.
خدا همیشه هواتون رو داره چه من باشم چه نباشم
کمی از درد به جلو خم شدم و گفتم:
ولی تو باید باشی
_بر می گردم. قول میدم
_مثل همون قول هایی که صبح دادی؟
احمد خندید و گفت:
آره مثل همونا
صدای ننه فهیمه به گوش مان رسید که گفت:
دختر جان تو تازه زایمان کردی چرا این همه سر پا ایستادی؟
احمد دستم را رها کرد و به سمت ایوان رفت و سر به زیر به ننه فهیمه گفت:
مادر جان من دیگه رفع زحمت می کنم
_کجا پسرم ؟ تازه اومدی بیا یک استراحتی بکن
_دست شما درد نکنه ولی وقت تنگه باید زودتر برم
به کنار ایوان تکیه زدم که ننه فهیمه رو به احمد گفت:
در امان خدا
خدا پشت و پناهت
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید شیرودی صلوات🇮🇷
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصد
احمد سر به زیر تشکر کرد و گفت:
دیگه جون شما و جون زن و بچه ام
از شما مطمئن تر کسی رو سراغ نداشتم برای همین تو زحمت انداختم تون
ننه فهیمه لبخند زد و گفت:
اختیار داری پسرم زحمت نیست رحمته.
زن و بچه ات عین بچه های خودم قدم شون رو تخم چشمام
احمد دست در جیب پیراهنش کرد و مقداری پول در آورد. پول را به سمت ننه فهیمه گرفت و گفت:
این پول هم خدمت شما بی زحمت یک گوسفند قربانی کنید گوشتش رو بین اهالی تقسیم کنید.
ننه فهیمه پول را گرفت و گفت:
چشم پسرم به روی چشم.
گوشتش رو میدم اهالی دل و جیگرش رو هم برای خودش کباب می کنم
نگاهی به پول کرد و گفت:
ولی این پولی که دادی خیلی زیاده مادر چند تا گوسفند میشه باهاش قربانی کرد.
احمد سر به زیر گفت:
دست تون باشه اگه تا هفتم تولد بچه برنگشتم برای ختنه و عقیقه بچه خرج کنید.
_ان شاء الله که به سلامت و دل خوش زود برگردی
خیالت هم از بابت زن و بچه ات جمع باشه حواسم بهشون هست.
احمد از ننه فهیمه تشکر کرد و رو به من گفت:
یک لحظه با من بیا ...
هم قدم با احمد چند قدمی از ایوان فاصله گرفتیم. احمد در فاصله نزدیکی روبرویم ایستاد و گفت:
مواظب خودت باش.
منو هم ببخش اگه بهت نگفتم قراره تنهات بذارم.
می خواستم توی راه بهت بگم ولی وقتی حالت بد شد دیگه نتونستم بهت بگم.
می بخشی؟
_حالا شاید بعدا بخشیدم
_چرا الان نمی بخشی؟
_چون تا حالا از این کارا زیاد کردی حسابی از دستت شکارم
احمد با لبخند گفت:
به این کارام عادت کن دست خودم نیست.
نمی تونم بهت هم قول بدم دیگه تکرار نمیشه چون می دونم بازم تکرار میشه
_پس خدا به من صبر زیاد بده این کاراتو طاقت بیارم
احمد با خنده گفت:
برات دعا می کنم خدا صبرت بده
دست در جیبش کرد و مقداری پول به سمتم گرفت و گفت:
این دستت باشه
_دستت درد نکنه ولی خودت چی؟
همه پولات رو که دادی برای گوسفندو عقیقه این دست خودت باشه
لازمت میشه
_نگران من نباش.
این پول دستت باشه اگه تا یک هفته دیگه برنگشتم هر وقت شیخ حسین اومد بگو ببرتت پیش حاجی معصومی
_دل منو نلرزون با این حرفا ...
تو صبح قول دادی حالاحالاها هستی
_قول دادم ولی یه درصد احتمال اگه برنگشتم ...
_بر می گردی ... باید برگردی
احمد زیر لب ان شاء الله گفت و پرسید:
کاری نداری من برم؟
نفسم را آه مانند بیرون دادم و گفتم:
میری برو به سلامت
ولی زود برگرد چون هر چه قدرم دورم شلوغ باشه بازم هیچ کی تو نمیشه
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید کامیاب صلوات🇮🇷
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تونل کائوهای زیر دریاچه دیانچی در کونمینگ چین🇨🇳
طول کل آن 2230 متر است.
#گردشگری_جهان
🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻🎥من بودم در نمیومدم از اون تو
تو فکرش داشت با عروسی خودش مقایسه میکرد🤣
داره میگه ویو ره ببین🤣
اون بیصاب استخر اون وسط تو عروسی چیکار میکنه🤦🏻♀
🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نزدیکتر از رگ گردن
کسی هست که بی ادعا به تو عشق میورزد
بی آنکه به تو نیازی داشته باشد...
و او خداست.....🍃
🆔️ @shamim_news_karkevand
#حدیث
#تکبر
🔹پیامبر اکرم(ص) فرمودند: بندهای که در دلش به وزن یک دانه خردل تکبر باشد، هرگز وارد بهشت نخواهد شد.
🆔️ @shamim_news_karkevand
🔵 چند رشته ورزشی متناسب با روحیههای متفاوت:
👈 عصبانی هستید؟ ورزشهای رزمی را انتخاب کنید.
👈 پریشان یا گیج هستید؟ ورزش های قدرتی را امتحان کنید.
👈 عجولید؟ ورزش های سریع با شدت بالا را انتخاب کنید.
👈 احساس خستگی می کنید؟ ورزش تایچی را امتحان کنید.
👈 مضطرب هستید؟ پیاده روی را امتحان کنید.
👈 استرس دارید؟ دوچرخه سواری را امتحان کنید.
👈 احساس نگرانی می کنید؟ یوگا را امتحان کنید.
👈 احساس می کنید گیر کرده اید؟ دویدن را امتحان کنید.
👈 احساس پر انرژی بودن می کنید؟ زومبا را امتحان کنید.
🆔️ @shamim_news_karkevand
#تربیت_فرزند
❌رشوه دادن یا باج به کودکان ممنوع ❌
🔴 رشوه دادن به کودکان، آن هم وقتی باید وظیفهشان را انجام دهند، باعث میشود همیشه، از شما توقع جایزه داشته باشند...
🔻 مادر یک دختر دو ساله، در اینباره میگوید: «دختر من، هیچ وقت خوب غذا نمیخورد، به همین دلیل، یک بار به او پیشنهاد دادم که اگر غذایش را کامل بخورد، به او شکلات میدهم، از آن پس، او، هر بار پس از اتمام غذایش، از من انتظار شکلات یا آبنبات دارد.»
✅ روش بهتر👇
گاهی کار خوب، مستحق جایزه است، اما تشویق کردن بچهها برای خوب رفتار کردن، بهتر از دادن وعده جایزه است.
✔️ بهتر است بهجای به کار بردن جملهی «اگر امروز که رفتیم خانه خاله، پسر خوبی باشی، برایت اسباببازی میخرم»، از جمله «من واقعا به تو افتخار میکنم که امروز، خانه خاله، پسر خوبی بودی و من را خوشحال کردی» استفاده کنید.
🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️این شیرینی تمام شدنی نیست.😍😅
💥«دوتا کافی نیست»
🆔️ @shamim_news_karkevand