#اطلاع_رسانی_شهر
🌺السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا (ع)
جشن میلاد با سعادت حضرت امام رضا علیه السلام به مناسبت دهه کرامت
🟧 زمان :شنبه ۱۴۰۳/۲/۲۹ بعد از نماز مغرب و عشا
🟧 مکان : آستان مقدس امامزاده حلیمه خاتون (س)
💠 قرارگاه فرهنگی شهر کرکوند
#برکت_ایران
#هشتمین_خورشید
🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی از آدما راه و رسمشون مراقبت و مهربونیه …
از این پلیسا باشین، شریف...😍
🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط اونی که تصمیمش برا لاغری جدیه 😂
🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلداری دادن این اقا به همسایه تو جریان سیل مشهد وایرال شده🥲😅
🆔️ @shamim_news_karkevand
⚠️ هیچوقت Wi-Fi خانه را ۲۴ ساعته روشن نگذارید!
🔸وایفای مضرترین امواج دنیا را به سمت بدن شلیک میکند، در اثر برخورد این امواج سیستم عصبی بدن تخریب شده و حداقل زیان این تخریب، عقیم شدن پس از یک دوره طولانی است.
🔸وایفای اثرات منفی مختلفی را بر سلامت مغز بر جای میگذارد که این موضوع درباره کودکان بیشتر اتفاق میافتد.
🔺مطالعات نشان میدهد افرادی که در معرض اشعههای الکترومغناطیسی قرار دارند در الگوی خوابشان تغییرات قابل توجهی دیده میشود…
🔴 قبل از خواب Wi-Fi را حتماً خاموش کنید.
🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوبیستوپنجم
ماه رمضان با همه شیرینی ها، عبادت ها و سحرخیزی هایش تمام شد.
گویا حاج علی هر سال عید فطر که می شد تمام فامیل شان را برای شام در منزل شان وعده می گرفت.
احمد برایم گفت که همه فامیل شان از دور و نزدیک دعوت دارند و خانه شان حسابی شلوغ می شود.
دلم می خواست بعد از نماز عید برای کمک به خانه شان برویم ولی احمد گفت همه کارها را زیور خانم و مهتاب خانم انجام می دهند برای غذا هم آشپز می آورند و کاری نیست که ما زودتر برویم و بخواهیم کمک کنیم.
یک ساعت قبل از اذان مغرب به خانه حاج علی رفتیم.
یکی از لباس هایم را که خاله برایم دوخته بود را پوشیدم.
لباس قشنگی بود. کرم رنگ بود و دور یقه و آستین هایش تور دوزی و مروارید دوزی شده بود.
قرار بود خانم ها که بیشترند در مهمان خانه باشند و آقایان هم در اتاق کناری پذیرایی شوند.
وقتی رسیدیم عمه مریم _تنها عمه احمد_ به همراه زن عموهایش هم رسیده بودند.
با همه سلام و احوالپرسی و روبوسی کردم و کنار زینب نشستم.
زینب لباس قهوه ای رنگی که روی سینه اش گل های ریز مشکی کار شده بود پوشیده بود. موهایش را دو طرف سرش بافته و با روبان قهوه ای رنگ بسته بود.
عمه مریم با من گرم صحبت شد.
مدام از زندگی مان سوال می پرسید و از اخلاق خوب احمد تعریف می کرد.
عمه مریم خانم مسنی بود که از پدر احمد ده سال شاید هم بیشتر بزرگ تر بود. صورت سفیدش پر از چروک های ریز بود اما در عین حال نمک خاصی داشت.
لحن صحبتش هم گیرا و جذاب بود و از مصاحبت با او احساس لذت می کردم.
بعد از نماز مغرب تقریبا همه مهمان های شان رسیدند و خانه شان غلغله مهمان بود.
مهمان خانه شان با آن وسعت پر شده بود و دیگر حتی جای سوزن انداختن هم نبود.
صدای بازی و خنده بچه ها با صدای حرف زدن خانم ها کل مهمانخانه را پر کرده بود.
فامیل مادری احمد بسیار فاخر و اشرافی لباس پوشیده بودند و طلاهای سنگین به سر و گردن شان داشتند.
اما خانواده پدری شان ساده تر و مثل من و خانواده ام بودند.
مادر و خانباجی هم در این ضیافت دعوت داشتند و کنار زن عموهای احمد نشسته و گرم صحبت بودند.
جمعیت زیاد بود و احساس کردم زیور خانم و مهتاب خانم دست تنها از پس پذیرایی بر نمی آیند.
برای همین از جایم برخاستم و در پذیرایی از مهمان ها به آن ها کمک کردم.
زیور خانم و مهتاب بسیار خوشحال شدند و تشکر کردند اما زکیه و زهرا انگار از این کار من خوش شان نیامد.
چندین بار به من اشاره کردند که بنشینم ولی من به روی خودم نیاوردم که متوجه اشاره شان شده ام.
نزدیک پهن کردن سفره بود که سوگل از راه رسید.
با چشم های خیس اشک مستقیم پیش مادر شوهرم رفت و خودش را در بغل او انداخت.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوبیستوششم
همه ترسیدیم که نکند اتفاق بدی افتاده باشد.
مادر احمد که نمی دانست چه شده سوگل را نوازش می کرد و او هم به گریه افتاد.
سوگل بعد از این که کمی آرام گرفت با صدایی لرزان آهسته گفت:
مادر جان من ... من حامله ام!
برای لحظه ای مهمان خانه در سکوت فرو رفت و بعد صدای جیغ شادی همه بلند شد.
مادر احمد با صدای بلند جیغ شادی کشید و سوگل را در بغل گرفت و با صدای بلند گریست.
من و خیلی های دیگر هم به گریه افتادیم.
مادر سوگل را از خودش جدا کرد و با گریه پرسید:
مطمئنی دخترم؟
از کی فهمیدی؟
سوگل با گریه گفت:
حدودا یک ماه بود حالم بد بود.
یه ماه بود سر درد و سرگیجه داشتم فکر می کردم مال روزه است.
قبلش هم از شب مجلس عروسی داداش احمد بعضی روزا حالم به هم می خورد و بالا می آوردم.
اصلا فکرشم نمی کردم باردار باشم.
محمد که دید حالم خوب نمیشه هی داره بدترم میشه دیروز منو برد دکتر و آزمایش دادم.
معلوم شد باردارم.
الان از پیش هما ماما میام.
میگه بچه ام سه ماهشه.
باورتون میشه؟!
دوباره همدیگر را در آغوش کشیدند و گریه کردند.
زمزمه خدا را شکر از هر طرف مهمان خانه به گوش می رسید.
مادر سوگل از خوشحالی به سجده شکر افتاده بود.
زکیه و زهرا سوگل را بلند کردند بوسیدند و تبریک گفتند.
خوشحالی در چهره همه پیدا بود.
من هم جلو رفتم و با خوشحالی سوگل را بغل کردم و تبریک گفتم.
سوگل هم با گریه و اشک تشکر کردند.
عمه مریم و خیلی های دیگر هم با گوشه روسری اشک شادی شان را پاک می کردند.
با شادی سوگل دل همه شاد شده بود.
کم کم سفره پهن شد و مهمان ها همه سر سفره نشستند.
من و زن عموهای احمد در پهن کردن و چیدن وسایل سفره کمک می کردیم.
شام چلو مرغ همراه با ماست و سبزی تازه و دوغ بود.
بعد از صرف شام و جمع کردن سفره لباس پوشیدم تا به مطبخ شان بروم و در شستن ظرف ها به زیور و مهتاب خانم کمک کنم.
یکی از سینی های بزرگ ظرف را برداشتم و از مهمان خانه خارج شدم.
حیاط پر از آقایانی بود که یا کنار هم به حرف ایستاده بودند و یا در رفت و آمد بودند.
سینی سنگین بود و نگه داشتن هم زمان آن و چادرم کار سختی بود.
اولین پله را که پایین آمدم احمد جلویم سبز شد.
با دیدنش لبم به خنده باز شد.
احمد سینی را از دستم گرفت و سریع پرسید:
این جا چه کار می کنی؟
اینو چرا برداشتی سنگینه
رویم را با چادرم گرفتم و گفتم:
میخوام برم مطبخ به زیور خانم تو شستن ظرفا کمک کنم.
_دستت درد نکنه ولی لازم نیست برو داخل
_اما آخه ظرفا زیاده اذیت میشن.
میرم یکم کمک می کنم ...
_عزیزم لازم نیست.
حاج بابا از بیرون کسی رو آورده کارها رو انجام میدن.
شما برگرد داخل.
این را گفت و بدون هیچ حرف دیگری رفت.
من هم به مهمان خانه برگشتم.
کم کم مهمان ها خداحافظی کردند و رفتند.
قبل از همه عمه مریم خدا حافظی کرد و رفت.
تا آخر شب منتظر بودم احمد مرا صدا بزند تا با هم به خانه برگردیم اما خبری از احمد نبود.
با خودم گفتم حتما در حال کمک است و تا کارها تمام نشود نمی آید.
سوگل خداحافظی کرد تا برود ولی چند لحظه بعد دوباره برگشت و از من خواست حاضر شوم تا با آن ها به خانه برگردم.
تعجب کردم ولی چیزی نگفتم.
از مادر و خواهران احمد خداحافظی کردم و همراه سوگل رفتم سوار ماشین محمد آقا شدم.
محمد آقا بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
احمد ازم هواست ازتون عذر خواهی کنم که بی خبر رفت.
کسی نبود عمه مریم رو برسونه احمد عمه رو برد چناران و ازم خواست شما رو برسونم خونه.
خودش تا آخر شب بر می گرده.
اگرم دوست دارین تشریف بیارید منزل ما.
خوشحال میشیم.
تشکر کردم و گفتم:
نه ممنون مزاحم نمیشم بی زحمت منو برسونید خونه خودمون.
محمد چشم گفت و مرا به خانه مان رساند.
جلوی در خانه که توقف کرد کلید گرفت و به داخل حیاط رفت تا چراغ برایم روشن کند.
وقتی برگشت هر چه تعارف کردم داخل بیایند و از آن ها پذیرایی کنم قبول نکردند و بعد از تشکر و خداحافظی رفتند.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand
#تست_هوش
میخش بشی میخونیش🤗👌
احسنت فقط شش نفر از عزیزان همراه شمیم پاسخ صحیح رو ارسال کردند😍👏
🆔️ @shamim_news_karkevand
#انگیزه_روزانه
راز آرامش
رها کردن ذهن از نگرانیهاست❤️
چرا غمگین نشستی؟!
یادت نره،قدرتی بالاتر از همه وجود داره
که حواسش به همه چیز هست
همه چیز را به اون بسپار و آروم باش🌸
🆔️ @shamim_news_karkevand
#نوجوان
🤬وجود تضادها🤬
علی تازه وارد سن 16 سالگی شده اما در خیلی از مسائل با من و پدرش مخالفت می کنه، این همه تضاد و مخالفت طبیعیه؟ 😔
تضادها به طور طبیعی در جریان گفتگو نمایان میشوند و در ایام نوجوانی طبیعی هستند.😳
خانواده های آسیب پذیر نسبت به تأثیرات مختل کننده تضادها ممکن است دست به عقب نشینی بزنند یا احساس نگرانی کنند و به ترفندهای اجتناب از تضاد متوسل شوند. این کار فقط تقویت کننده اعتقاد خانواده به عدم توانایی خود برای غلبه بر تضاد است.😐
نکته: ممکن است تضادها بازگشایی شوند، اما حل نشوند. افراد خانواده های مشکل دار معمولاً تصور میکنند که تمام تضادها بلافاصله باید حل شوند.
پس با این مخالفت ها چه کنیم؟ 🤔
تضادها بخشی طبیعی از زندگی خانوادگی هستند و اعضای خانواده میتوانند با نشان دادن تفاوت های خود، تصدیق و تأیید آنها و توافق در مورد موافق نبودن، رابطه نزدیک تری با یکدیگر برقرار کنند.🥰
🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند
میدونستید سیاهی دست بر اثر تماس با شاتوت با خود میوه شاتوت از بین میره👌👌
🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خلاقیت ؛
خیلی جالبه حتما ببینید ...
🆔️ @shamim_news_karkevand
🔻چطوری از عطسه های حساسیت فصلی جلوگیری کنیم؟ 🤧
🔸چای بابونه بنوشید ؛ چای بابونه اثرات آنتی هیستامینی داشته و برای جلوگیری از عطسههای مکرر مفید است. با خوردن روزانه یک لیوان چای بابونه میتوانید به کاهش سطح هیستامینهای موجود در بدن و عطسههای ناشی از آن کمک کنید.
🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داداش تو اون شرایطم فکر تولید محتوایی؟😐 کاش بیای یه ویدئو دیگه بدی بدونیم زنده موندی🫠
🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا امام رضا دلم هوای تو کرده شه خراسانی ..
چه می شود که بیایم حرم به مهمانی…؟
دلم زکثرت زشتی بریده آقاجان…
عنایتی که بیایم، تویی که درمانی….
ان شاءالله به زودی زیارت آقا قسمت و روزی علاقه مندان 💚
#برکت_ایران
#هشتمین_خورشید
🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوبیستوهفتم
در حیاط را بستم.
تا به آن موقع شب در خانه تنها نبودم.
زیر لب آیه الکرسی خواندم و با کلید در اتاق را باز کردم.
چراغ گردسوز را روشن کردم و لباس هایم را عوض کردم.
رختخواب پهن کردم و قرآن را برداشتم و مشغول تلاوت شدم.
می خواستم تا آمدن احمد بیدار بمانم.
هم می ترسیدم هم دلم نمی خواست وقتی او می آید خواب باشم اما هر چه منتظر ماندم خبری از احمد نشد.
تا اذان صبح بیدار ماندم اما نیامد.
بعد از نماز چای دم کردم و به اتاق بردم تا اگر آمد چای بنوشد و خستگی اش در برود.
کم کم چشم هایم سنگین شد و خوابم برد.
نزدیک ظهر از خواب بیدار شدم.
با خودم گفتم حتما برگشته ولی برای این که من بیدار نشوم به اتاق نیامده است.
به مطبخ، مهمانخانه، انباری و زیر زمین حتی حمام سر زدم اما هیچ نشانه ای از این که او آمده باشد و بعد رفته باشد نبود.
نهار ساده ای آماده کردم و منتظرش ماندم تا بیاید اما شب شد و باز هم نیامد.
حرکت عقربه های ساعت که نیمه شب را نشان می داد بر اضطراب و ترسم می افزود.
مدام آیه الکرسی و صلوات می فرستادم که اتفاق بدی برای احمد نیفتاده باشد.
از ترس در اتاق را قفل کرده بودم و پرده را هم کشیده بودم.
گاهی از ترس زیر ملحفه می خزیدم ولی به جای آرامش بر ترسم افزوده می شد.
از ترس به گریه افتاده بودم.
چرا احمد نمی آمد؟
چرا کسی نمی آمد خبری از او بدهد؟
اگر می دانست نمی آید چرا از برادرش خواست مرا به خانه بیاورد؟
کاش به خانه برادرش رفته بودم.
دو شبانه روز بود که از احمد خبری نبود و من در خانه تنها بودم.
کارم گریه و دعا شده بود.
گریه از ترس و دعا برای رسیدن احمد و یا حد اقل یک خبر از او.
از طرفی دلم می خواست از خانه بیرون بروم و از احمد خبری بگیرم،
از طرف دیگر می ترسیدم بروم و احمد از راه برسد و نگران و یا عصبانی شود که چرا من در خانه نیستم.
نزدیک ظهر بود که در خانه کوبیده شد.
سریع چادر پوشیدم و پشت در رفتم.
با صدایی لرزان پرسیدم کیست؟
آقاجان بود.
در را که باز کردم از دیدن صورت سرخ و ورم کرده ام بهت زده شد.
چند لحظه ای ماتش برد و بعد قدمی به داخل گذاشت و پرسید:
چی شده بابا؟
در را که بست خودم را در آغوشش انداختم و با صدای بلند زیر گریه زدم.
آقا جان محکم مرا بغل گرفت و سرم را به سینه اش فشرد.
آغوش مهربان و مردانه اش مرهمی شد برای تمام ترس های این دو روزم.
هرچند مثل قبل با آقاجان راحت نبودم و کمی از او خجالت می کشیدم ولی به این آغوش و به بازوهای مردانه ای که دورم پیچیده بود و حس امنیت به من می داد نیاز داشتم تا آرام شوم.
آقاجان مبهوت و در سکوت موهایم را که از زیر چادر و چارقد عقب رفته ام بیرون زده بود را نوازش می کرد.
گریه ام که آرام شد آهسته پرسید:
چی شده بابا؟
خودم را از آغوشش جدا کردم.
اشکم را پاک کردم و با هق هق گریه گفتم:
احمد ... احمد ... دو روزه خونه نیومده ...
_برای چی بابا؟
چیزی شده؟
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوبیستوهشتم
بینی ام را بالا کشیدم و گفتم:
نمی دونم آقاجان ...
بعد ضیافت حاج علی برادرش منو رسوند خونه
گفت احمد عمه اش رو برده چناران برسونه خونه اش تا آخر شب بر می گرده
ولی هنوز نیومده ...
هیچ خبری ازش ندارم....
دو روزه تو خونه تنهام و منتظرم برگرده ولی ....
دوباره گریه امانم را برید.
آقاجان مرا در آغوش گرفت. سرم را بوسید و گفت:
آروم باش بابا جان ...
میرم از حاج علی خبرش رو می گیرم.
فعلا برو حاضر شو برین خونه ما ...
دیگه نباید این جا تنها بمونی.
از آغوش آقاجان بیرون آمدم و قدمی عقب رفتم.
به دیوار تکیه دادم و گفتم:
دست تون درد نکنه ولی ترجیح میدم این جا بمونم.
شاید احمد بیاد ببینه من نیستم نگران بشه.
آقاجان سر تکان داد و گفت:
باشه بابا ... نگران نباش.
میرم میگم محمد حسن بیاد پیشت خودمم میرم از حاج علی بپرسم از احمد خبر داره یا نه
زود بر می گردم.
گریه هم نکن با گریه که چیزی درست نمیشه.
آقاجان رفت و من به اتاق برگشتم ولی بعد تصمیم گرفتم با انجام کارِ خانه سرم را گرم کنم.
مشغول جارو کردن حیاط بودم که در کوبیده شد.
محمد حسن بود.
نمی دانم آقاجان چیزی به او گفته بود یا نه
چیزی نپرسید فقط جارو را از دستم گرفت و نگذاشت ادامه دهم.
خودش حیاط را جارو کرد.
محمد حسن خیلی مهربان بود.
اخلاقش شبیه آقاجان و احمد بود.
درک و شعور و مهربانی اش از سن خودش بیشتر بود.
با آمدن او به مطبخ رفتم. برایش چای دم کردم و نهار گذاشتم و بعد از دو روز پر از اضطراب و ترس کنار او و مهربانی هایش توانستم چند لقمه ای غذا بخورم.
بعد از ظهر بود که آقاجان و حاج علی به خانه مان آمدند.
حاج علی کلافه و نگران بود.
او هم بی خبر بود.
من در اتاق پیش آقاجان و حاج علی نشستم و محمد حسن رفت تا چای بیاورد.
حاج علی کلافه دستی به ریش کوتاه و جوگندمی اش کشید و گفت:
شرمنده ام دخترم که این دو روز تنها بودی.
اصلا فکرشم نمی کردم تو تنها باشی و احمد نباشه.
فکر می کردم سرش شلوغه که دو روزه بهم سر نزده.
گفتم امشب میام ازتون خبر می گیرم.
وقتی حاجی اومد سراغ احمدو گرفت و گفت دو روزه خونه نیومده دلم می خواست از شرم آب بشم برم تو زمین.
زنگ زدم به مخابرات روستای خواهرم گفت احمد اونو رسونده و سریع برگشته.
به مدرسه محمد هم زنگ زدم .
گفت گویا شب مهمونی یکی از دوستای احمد اومده سراغش ولی زود رفته.
گفت فقط احمد بهش گفته میره عمه رو برسونه و زود بر می گرده و ازش خواسته شما رو برسونه خونه. همین!
به چند تا از دوستاش که با هم سَر و سِرّ داشتن سر زدم ولی کسی ازش خبر نداشت.
حالا الان محمد بیاد میریم با هم به بیمارستانا سر می زنیم شاید تو راه تصادفی چیزی کرده.
صدای حاج علی لرزید و اشک در چشمم جوشید.
حاج علی چشمانش را فشرد و استکان چایش را به یک باره سر کشید.
تسبیح عقیقش را در جیب کتش گذاشت و از جا برخاست.
به احترام او برخاستم.
حاج علی در حالی که سرش را پایین انداخته بود گفت:
تو هم این جا نمون.
برو خونه حاجی خبری شد میام اونجا بهت میدم.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand
12-Karen_Homayounfar_Nostalgia.mp3
3.64M
💙
هم خستهی بیگانه، هم آزردهی خویشم...🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌸سلام امام زمانم🌿🌸
🦋 مولای مهربان غزل های من سلام
🤍سمت زلال اشک من آقای من سلام
🦋نامت بلند و اوج نگاهت همیشه سبز
🤍 آبی ترین بهانه دنیای من سلام💚
💖 الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💫
🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایران_زیباست
ما با سفر کردن از زندگی فرار نمیکنیم،
بلکه سفر به ما کمک میکند که زندگی رو فراموش نکنیم...
آبشار_زردلیمه
چهارمحال_و_بختیاری
🆔️ @shamim_news_karkevand
#خبر
🔴دانشآموزان با شناسنامه در امتحاننهایی حاضر شوند
🔹وزارت آموزش و پرورش: دانشآموزانی که کارت ورود به جلسه امتحانات نهایی را دریافت نکردهاند صرفا با ارائه شناسنامه در جلسه آزمون حضور یابند.
🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥هماکنون بارش شدید تگرگ در حرم امام رضا (ع)
🆔️ @shamim_news_karkevand
#سلامت
🔻درمان نفخ با آبلیموی طبیعی !
🔸نوشیدن یک لیوان آب حاوی آب لیموی تازه پس از بیدار شدن یا ۳۰ دقیقه پس از یک وعده غذایی می تواند گوارش را بهبود بخشیده و نفخ را کاهش دهد
🔸 لیمو به بهبود و سم زدایی طبیعی بدن کمک می کند و همانند یک ملین و ادرارآور خفیف عمل می کند
🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دانستنی
ازین به بعد حرفه ای تر با پیازتون برخورد کنید❗️🧅
یه برش و اینهمه ادا ...😐👌🏻
🆔️ @shamim_news_karkevand