ادامه.....
🌱چه روزهایی بود، آن روزهای پرازخاطره و شادی، ولی همیشه یک نگرانی ناشناخته ای در دلم خانه کرده بود و مرا رنج می داد.
🍁کم کم این نگرانی ها آشکارا خودش را نشان می داد. یک روز که قاسم آقا رفت مأموریت، یک هفته طول کشید، همیشه خیلی زیاد، 2 یا 3 روز بیشتر نمی شد. ولی اینبارهفت روز شدومن ازشدّت ناراحتی و دلشوره رفتم به منزل یکی از همسایه ها که شوهرش در یگان امدادباقاسم آقابودودوست صمیمی هم نیز بودند.
🌱آنهاازمردمان همان مرزوبوم بودند، یعنی بلوچ.
شوهرهمسایه مان استوار دوم آقای اسدخانی بود.
🍁بیشترمأموریتهاباقاسم آقابود. وقتی ازخانمش شنیدم که قاسم آقا فرمانده ی حوزه ی پل خاتون شده است. از یه طرف به خودم بالیدم و از صدلحاظ دیگرناراحت و غمزده به خانه آمدم.
🌱آنقدرافسرده و ناراحت شدم که همه ی تابلوهای روی دیوار رابرداشتم، گلدانهاراکه آویزکرده بودم همه را باز کردم. پرده را به بالاگره زدم تانوربه اندازه ی کافی داخل خانه بتابد بازهم فکر میکردم خانه خیلی تاریک است، گوشه ای نشستم و بچه ها را در آغوش گرفتم، وانگار فراموش کرده بودم که من همسر یک نظامی هستم، وبایدبپذیرم که برتنهایی هایم بایدصبرداشته باشم.
🍁برایم سخت بودکه چرا زن همسایه ازین موضوع به این مهمی خبرداشته ولی من که همسروشریک زندگی اویم وازهمه مهم تر مادر دوفرزندش هستم بایدبی اطلاع بمانم.
🌱روزهای خیلی غمباری راگذراندم تا15 روز تمام شد، روزپانزدهم دیگر ازخانه بیرون آمدم، پسرکوچکم را توی کالسکه ای گذاشتم ودست آن یکی پسرم را گرفتم وشروع کردم به قدم زدن اطراف شهرک، که ناگهان ازدور، کناردیوارِ پادگان، ماشینی پاترول نیسان، همان ماشینی ک همیشه در یگان امدادبود وسوارمیشد راازدورشناختم و خودش و راننده اش راهم دیدم.
🍁 آنقدرخوشحال شدم که گویادنیارا یکجابه من دادند. ناگهان دیدم ماشین نرسیده به شهرک ایستاد، خودش هم پیاده شدوبه راننده اشاره کردکه برود، مارادیده بودآمدجلو، چشمانم پرازاشک شده بود، پسرم علی از ته دل جیغی کشید و دوید به سمت پدرش وپرید توی بغلش.
🌱 کمی راه رفتیم و بعد آمدیم خانه حالا آن هم چه خانه ای، بایدگفت سردخانه.
قاسم گفت این چه کاری است که کرده ای و مرتب به هرجاکه نگاه میکرد میگفت عه عه عه، جریان رابرایش گفتم وگله ها کردم.
🌱گفت:بخداقسم برای اینکه میدانستم ناراحت میشوی ونمیگذاری ک بروم چیزی نگفتم.
خلاصه چندروزماندودوباره خداحافظی کردورفت.
🍁ازآن به بعدهربارکه می رفت بیست تا بیست و پنج روز بعد میآمد. و پنج روز ویا خیلی زیاد ویک هفته بیشتر نمی ماند.
🌱و دوباره میرفت ، چون مسئولیت چند پاسگاه در چند روستا به عهده اش بودوبایدحوزه می بود....
ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پنجشنبه های شهدایی
#زیارت مجازی
🌱 زنده نگه داشتن یاد شهدا، کمترازشهادت نیست شهدا رایادڪنیـم
باشد که دستمان رابگیرند🕊
🌷به یاد شهیدان سید قاسم نژاد حسینی وسید عباس نژاد حسینی
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
🌷السلام_علیڪ_یاانصار_رسولالله🌷
#شهدا
#شمیم عشق
#شمیم دلنواز شهدا
#زیارت مجازی
#پنجشنبه های شهدایی
#شهید سید قاسم نژاد حسینی
لینک عضویت در کانال مسابقه در ایتا 👇
https://eitaa.com/shamimeshgh1399
روبیکا 👇🏻
https://rubika.ir/shamimeshgh1399ar
ادامه ی خاطرات....
🍁چون مسؤلیت پاسگاه در چند روستا
به عهده اش بود و باید حوزه می بود.
🌱3_4بار ما را با خود به پل خاتون برد و چند روزی آنجا می ماندیم دوباره ما را می آورد شهرک.
🍁تا اینکه سال 75رسید، من به علت همین دوریها مریض شدم و سفره حضرت ابوالفضل(ع) نذر کردم که خوب شوم.
🌱به من مقداری پول داده بود برای ادای نذرم و خودش هم برای کمک به من مرخصی 1روزه گرفته بود.
هر چند بیشتر همسایه ها برای کمک کردن می امدند ولی وجودش خیلی مثمر ثمر بود.
🍁قرار بود خانواده ی حاج آقا و خواهر بزرگش هم از مشهد بیایند.
برای روضه و سفره حضرت ابوالفضل (ع) همه ی خانواده ها را دعوت کردم و همه هم لطف کردند و آمدند.
🌱ولی خانواوده حاج آقا نتوانستند بیایند.
قاسم آقا رفت و با یک ماشین سرباز برگشت غذایی را که اماده کرده بودیم به سرباز ها دادیم و آنها هم برایمان دعا کردند.
🍁شب قاسم آقا ماند و فردا صبح آماده شد که برگردد حوزه، من طبق معمول با علی و صادق که تازه دست به دیوار می گرفت و کمی راه می رفت امدیم بالای بالکن و تکیه به دیوار زده و با او خدا حافظی کردیم.
🌱قاسم آقا در حالی که کاپشن مشکی اش را پوشیده بود به طرف در حیاط رفت، برگشت و لبخندی، که هیچ وقت آن را فراموش نمیکنم همراه با دلتنگی دستش را بالا برد و تکان داد و بعد از کمی مکث کردن رفت و این آخرين دیدار من و بچه ها با او بود.😔
🍁دیداری که هرگز از ذهنم نرفت و هربار که به یاد آن لحظه می افتم قلبم چنان به درد می اید که آه حسرت آن روزها از تمام وجودم بر می خیزد
می سوزاندم.
🌱چندروز گذشت، یک روز به طرز عجیبی دلم گرفت داشتم لباسهای بچه ها را روی بند پهن می کردم، روی پله های بالکن نشستم و به بیابان خشک و بی آب و علف روبرویم خیره شدم.
🍁ناگهان صدای محکم در را شنیدم به سرعت چادرم را سرم کردم و دیدم و در را باز کردم،یک سرباز با تعدادی از بچه های شهرک که اطرافش را گرفته بودند دم در ایستاده بود.
🌱آن سرباز نفس نفس زنان به من گفت :
خانم نژاد حسینی جناب سروان از پل خاتون زنگ زدند و گفتند: آماده شوید و با خانواده ی آقای رحمتی (یکی از همکاران) بروید مشهد که فردا عروسی اقای رضاییان از دوستان قاسم آقا.
🍁من تعجب کردم و نگران هم شدم. گفتم: ولی تا بحال اینجوری اقای نژاد حسینی پیغام نفرستاده اند من بدون اجازه ی ایشان نمیتوانم با خانواده ی اقای رحمتی بروم......
ادامه دارد...
🌱من بدون اجازه ایشان نمیتوانم با خانواده آقای رحمتی بروم باید خودشان بیایند واجازه بدهند.
🍁هر چه سرباز گفت که خودشان زنگ زدند وگفتند، من قبول نکردم، بلاخره سرباز خدا حافظی کرد ورفت.
🌱درب را بستم و شدیدا توی فکر بودم که ناگهان دوباره صدای درب آمد.
این بار اقای رحمتی با همان بچه ها که اطرافش را گرفته بودند.
🍁آقای رحتمی گفت: جناب سروان گفتند که حتما حتما باید بچه ها را بردارید و با ما به مشهد برویم.
خودشان هم مأموریتشان که تمام شد، فردا می آیند مشهد.
🌱هر چه اصرار کردم که نمی شود شما که آقای نژاد حسینی را می شناسید ناراحت می شوند، ولی به خرجش نمی رفت که نمی رفت.
تا اینکه اخر مجبور شدم قبول کنم،ناگهان چشمم به خانم اقای کاووسی یکی از همکاران که همسایه نزدیکمان و تا حدودی با هم صمیمی بودیم را با تعدادی دیگر از خانم های همسایه را دیدم، که آن طرفتر ایستاده بودند وداشتند گریه می کردند.
🍁به یک باره دنیا دوره سرم چرخید و به در تکیه زدم و گفتم آقای رحمتی نکند اتفاقی برای خانوده ام افتاده است.
حتما مادرم طوری شده، شاید برادرم،
از همه می پرسیدم به غیر از قاسم آقاو او می گفت نه بخدا قسم اتفاقی نیفتاده است.
🌱با گریه آمدم داخل اتاق لباس پوشیدم وآماده شدم و بچه ها را هم به کمک خانم آقای رحمتی آماده کردم.
🍁بعد همه با هم سوار ماشین شده و به طرف مشهد حرکت کردیم. تا خود مشهد گریه کردم و هیچ کس هیچ چیزی نمی گفت.
🌱وقتی رسیدیم آقای رحمتی با نشانی که من دادم دم درب خانه ی مادرم نگه داشت. خداحافظی کردم و پیاده شدم.
🍁درب باز بود به سرعت رفتم داخل تا مادرم را دیدم در حالی که بچه بغلم بود و دست پسرم دیگرم در دستم،
افتادم روی زمین....
ادامه دارد....
35.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱به یاد همه ی شــهدا🌱
«اخْتِمْ لَنَا بِالسَّعَادَةِ وَ الشَّهَادَةِ فِی سَبِیلِک»
🕊خدایا سرانجام ما را سعادت و شهادت در راه خودت قرار ده.🕊
شبتون شهدایی🌷
#شب جمعه
#دعای شهادت
#شهید حاج قاسم سلیمانی
#شهید سید قاسم نژاد حسینی
#شمیم عشق
#شمیم دلنواز شهدا
لینک عضویت در کانال مسابقه در ایتا 👇
https://eitaa.com/shamimeshgh1399
روبیکا 👇🏻
https://rubika.ir/shamimeshgh1399ar
یک فلسفه نماز شب و #نماز_صبح
🔹 [راحت طلبی یکی از ابتدایی ترین و عمومی ترین نمونه های هوای نفس است. انسان برای رشد معنوی لازم است با این درخواست نفس اماره مبارزه کند.]
🔸 شاید بتوان گفت مهمترین فلسفه #نماز_شب خواندن یا صبح بیدار شدن از خواب برای نماز)، مبارزه با راحت طلبی است.
🔹 انسان وقتی خواب است دوست دارد کسی او را اذیت نکند و لااقل خوابش را با «راحتی» پشت سر بگذارد تا از خواب سیر شود. لذا حداقل برای #نماز_صبح و حداکثر برای نماز شب، این همه توصیه شده است که خواب خودتان را قطع کنید
🔸 و در #قرآن کریم با تعبیر «خالی کردن بستر از وجود خود» یا «پهلوی خود را از بستر جدا کردن» یاد شده است (تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ؛ سجده /16)
🥀بهنامخداوندبخشندهومهربان🥀
135ای کسانی که ایمان آوردهاید! برپا کنندگان عدل و داد باشید و برای خدا گواهی دهید، هر چند به زیان شما یا پدر و مادر یا نزدیکان شما باشد اگر [طرف گواهی] توانگر یا مستمند باشد، خدا به [رعایت] آنها سزاوارتر است پس از هوای نفس پیروی نکنید که از حق عدول کنید و اگر [در شهادت] زبان بازی کنید یا از آن رو گردانید، قطعا خدا به آنچه میکنید آگاه است
136ای کسانی که ایمان آوردهاید! به خدا و رسول او و کتابی که بر پیامبرش نازل کرده و کتابی که قبلا نازل نموده ایمان آورید و هر که به خدا و فرشتگان وکتابهای آسمانی وفرستادگان اووبه روزواپسینکافرشود،بیگمان به گمراهی دوری افتاده است
137هماناکسانی که ایمان آوردندسپس کافرشدندوپس ازآن ایمان آوردندوبازکافرشدندوآنگاه برکفرخویش افزودند،قطعاخداوندآنهارانخواهدبخشیدوراهی به آنهانخواهدنمود
138[و]به منافقان مژده ده که عذابی دردناک برای آنهاست
139آنان که کافران رابه جای مؤمنان به دوستی میگیرندآیاعزّت رانزدآنان میجویند!ولی به یقین هرچه عزت است ازآن خداست
140البته خدا[این حکم را]دراین کتاب برشمانازل کرده که چون بشنویدآیات الهی موردانکاروریشخندقرارمیگیردباآنهامنشینیدتاسخنی دیگرآغازکنند،چراکه دراین صورت شمانیزمثل آنهاخواهیدشد،ومسلماخدامنافقان وکافران راهمگی دردوزخ گردخواهدآورد🌹