#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_چهلوددم
گفتم حرف از دم نزن عموم من تو شهر غریب سیر کنم هرکی رد شد ی انگشتی بهم بزنه که تو وزن نمک به حرومت تو خونه ام شب و روز کنید بعد زبونتونم دراز باشه سرم؟به این میگن سواستفاده از حق یتیم که گناه بزرگیه.کجای کتاب خدا نوشته مرد گردن کلفت ملک صغیر و تصاحب کنه ثواب داره؟بسه هرچی بهم ظلم کردی و زور گفتین منم سکوت کردم.تنها نیستم که بگم عیب نداره حالا تو پستو های عمارت جون میکنم الان بچه دارم ارباب زاده است بچه رستمه.فکر خودت و زنت باش دوباره دستش و برد بالا که بکوبه تو صورتم انگشت اشاره ام و بردم بالا گفتم یبار زدی نوش جونت ولی تکرارش کنی با کولی بازی میندازمت بیرون و میخوام ریش سفیدا بیان دوره بگیرن حقم وطلب کنم.اونوقت با بی ابرویی میندازمت بیرون.تو ملکم نشستی دستتم روم بلند میکنی؟کی گفته تو عموی منی وقتی ی جو دلسوزی نمیکنی؟قهقه بلندی زد گفت به درک داد بزن همه رو خبر دار کن بذار ارباب بفهمه با پای خودت برگشتی بیاد تو و خونه ات و باهم اتیش بزنه خیره سر!خونسرد گفتم جهنم بیاداتیش بزنه وقتی استفاده ای ازش نمیکنم.اتفاقا خوشحالم میشم ارباب باخبر بشه.همین الان برو و مشتلق بگیر بگو حنا اومده.تکلیفمون باید مشخص بشه اتیشم بزنن فدای تارموی دنیام این خونه واسه بچمه.عمرا دیگه بذارم تو و سکینه زیر سقفش بمونید و بهم بخندین.اصلا میخوایی خودم هوار هوار کنم از مشتلق بی نصیب بشی.تا دهنم و باز کردم دستش و گذاشت جلو دهنم گفت سلیطه بازی نکن دخترک بی حیا.شهر بهت خوب ساخته چه چیزا یاد گرفتی بی چشم و رو!فرستادمت شهر از دستت راحت بشم چه میدونستم زبون درمیاری اتیش به جونم میندازی.شکر خدا که سکینه نیست پیشش سرشکسته بشم.نشستم رو زمین دخترم و انداختم زیر سینه ام همون موقع سکینه اومد عین شوهرش طلبکار گفت چرا برگشتی؟جوابشو ندادم که عموم گفت طلب حق داره خونه اش و مبخواد.دست زد به کمرش گفت چه غلطا!خوشم باشه!کدوم حق؟گفتم خونه ام سه دراتاق داره تو یکیش زندگی کنم به کجای دنیا برمیخوره؟رو سرتون سنگینی میکنه؟اونکه باید معترض باشه منم سکینه.قصد کرد بیوفته به جونم نشستم سرجام تکون نخوردم فقط با اقتدار گفتم دستت بهم بخوره قیامت میکنم بعدشم میندازمتون بیرون بهتره سرسنگین بمونی سرجات.اینقد سختی کشیدم که به تنگ رسیدم.با ارباب و خانمم تهدیدم نکنید چون نمیترسم!رسواییم قی کردم و بالا اوردم.اینجوری بود که با خیره سری خودم و توخونه جا کردم.یکی از اتاقا که انبار اذوقه بودو تمیز کردم گلیم انداختم با ی دست رختخواب!از جاییکه سکینه ذاتش خراب بود میدونستم باید از بو اشکنه هاش ضعف کنم بفکر کاسه بشقاب بودم تا کاسه ام پیش سفره شون دراز نباشه.اختر موقع برگشتن بهم پول داده بود حقوق خودمم مونده بود میتونستم مدتی و مدارا کنم اما بهتر بود دنبال کار باشم.حالا با گندی که زده بودم کسی بود که بهم کار بده زیر بال و پرم و بگیره؟عیبی نداشت فکر اونجاشم کرده بودم کسی بهم کار نمیداد میرفتم ابادی بغلی شب برمیگشتم خونه خودم.درسته دیر بود ولی غیرت زنونه ام به بلوغ رسیده بود تا دیگه تو سری خور نباشم.عجیب نبود اگه بگم دست دست میکردم پی بی بی زلیخا رو بگیرم تا از درون عمارت خبری بهم بده.اخه ابادی نسبت به چند ماه قبل خیلی سوت و کور بود.سابقه نداشت مردم بعد هر شام دوره نگیرن واسه خوش و بش؛از همه عجیب تر اینکه تاحالا خبر به عمارت نرسیده بود که برگشتم تا بیان ادعای خون کنن!غروب روز جمعه خیلی دلم گرفته بود دنیام و بغل کردم راه افتادم سمت قبرستون.خیلی وقت میشد فاتحه نخونده بودم برای پدر و مادرم که دلخوش بودن به داشتنم.نشستم بالا سر خاک پدر و مادرم گریه میکردم گلایه نکردم چرا بی سرصاحب ولم کردن گلایه میکردم وقتی رفتن چرا منو نبردن که اینقد سختی از جانب ادمیزاد بکشم. دنیامم اروم کنارم نشسته بود و نگام میکرد حق داشت تاحالا نه قبری دیده بود نه گریه های منو که صدایی منو به خودم اورد میگفت توکی هستی؟صداش اینقد کلفت و دورگه بود که انگار مسافت ها فرار کرده تا رسیده اینجا واسه همین نشناختم از ترس اینکه نکنه ارباب گیرم اورده چارقدم و کشیدم پایین تر تا صورتم معلوم نشه.اما یکهو از پشت چارقدم و کشید چون سر دو پا نشسته بودم نتونستم خودم و کنترل کنم نقش زمین شدم جیغ اهسته ای کشیدم که دنیا گریه کنان خودشو چسبوند بهم.مردی که پیله کرده بود بفهمه کیم گفت این بچه واسه کیه؟وقتی صداش از حالت کلفتی دراومدفهمیدم کیه!رستم بود.پشت سرم ایستاده و شلاق بدست منو دخترکم و نگاه میکرد.با گریه گفتم رستم تویی؟بی معرفت اومدی؟اما رستم با خشم گفت حرف از بی معرفتی نزن گستاخ میگم بچه مال کیه؟با بغض گفتم بخدا هرچی برات تعریف کردن واقعیت نداره تو که خوب منو میشناسی اگه ترس از بنده نداشته باشم از خدا که ترس دارم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii