eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
18.9هزار دنبال‌کننده
137 عکس
504 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاینده باد کسانی که از پاکی شان، عشق آغاز میشود💞 از صداقتشان، عشق ادامه می یابد💞 و از وفایشان، عشق پایانی ندارد💕 ‌‌شبتون بخیر در پناه خدا 🌙🌸🍂 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ ‌ پاییز🍁🍂🍁 چمدانش را بسته👜 انتهای جاده ی آذر🍁 به انتظار نشسته است نگاهش ابری☁️☁️ ردّ پاهایش خیس💧 و کوله بارش لبریز🎒 از اینهمه برگی🍁🍂🍁 که از درختان تکانده است🍁🍂🍁 یلــــدا🍉پیشاپیش مبارک 🎉 🎊 🎉 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
محمود سرشو بالا گرفت و گفت:کار دارم نمیتونم..حتی جواب خداحافظی سارا رو هم نداد و رفت...طولی نکشید که برگشت! انگار چیزی جا گذاشته بود جلوی در اتاقمون که رسید خاله لیلا دوباره صداش زد و گفت:محمود خان مادر چرا برگشتی؟! نگاهی به خاله لیلا کرد و گفت:یچیزی جا گذاشتم.خاله همونطور که بلند میشد گفت:یه دقیقه پیش گوهر باش تا من برم بیرون بیام، از در پشت رفت...محمود پوفی کرد و همونجا وایستاد شاید توقع نداشت که حتی نگاهش نکنم! اون با کار دیشب تو قلب من مرده بود ،بیشترین حسی که بهش داشتم تنفر بود کاش هیچ وقت عاشقش نمیشدم!..به چهارچوب تکیه داد و خیره به ما بود...علی رو تو بغلم گرفته بودم و نوازشش میکردم بیدار بود و اون چشم های نازش خیره بهم بود...محمود کفش هاشو در اورد و اومد داخل از زیر چشم حواسم بهش بود...لبه پنجره رو به روم نشست و گفت:نگاهم نمیکنی؟!سرمو حتی بلند نکردم...صداشو پایین آورد و گفت:یبار بهت گفتم من حتی اگه کنارش بمونم حتی اگه رختخوابم یکی باشه ولی انگشتمم به ناموس برادرم نمیخوره...اگه بخوامم نمیتونم به هر زنی نگاه میکنم یاد تو میوفتم...محمود ادامه داد: گوهر صبر کن میخوام این زندگی نکبت بار رو درست کنم...من چیزی رو حس کردم که بخاطرش مجبورم از بچه هام حفاظت کنم! نه اطمینان دارم که دستشو قطع کنم نه میتونم از فرضیه اش بگذرم...صدای پاهای خاله لیلا میومد که داره برمیگرده..بلند شد و جلو اومد و دستشو روی سرم گذاشت و گفت:به سرت قسم من با سارا کاری نداشتم...!!فکر میکردم دیگه منو شناخته باشی و میدونی که چقدر تو برام مهمی...راسته بین این همه زن عاشق تو شدم و توام که خوب تونستی جاتو تو قلبم با آوردن این دوتامحکم کنی...نمیتونست از نازنین چشم برداره و با ورود خاله لیلا بدون حرفی بیرون رفت..از حرفهاش سر در نمیاوردم یعنی چی میگفت؟! منظورش چی بود؟! معصومه اومد پیشمون و خاله لیلا رفت حموم ،همش تو فکر بودم، معصومه گفت:چی شده گوهر همش تو فکری؟!به خودم اومدم و گفتم:معصومه خیلی ذهنم درگیره...چیزی نیست خاله رباب حالش بهتر شده؟!خاله خوبه ،ولی تو یچیزیت هست...دیروز خان داداش تو چهارچوب اتاقت بود و سارا اینور پشت دیوار گوش وایستاده بود...دیدم که رفت پیش محمود و با هم رفتن اتاقش...اینم دیدم که تا صبح داداش اونجا بود...ولی تا صبح محمد گریه میکرد صداش میومد اتاقم...چه اتفاقی داره میوفته؟! شاید تو نشناسی ولی من محمود رو میشناسم دیشب یه دلیل محکم داشته که اونجا مونده...!معصومه ادامه داد دوباره بعد نماز داشتم میرفتم واسه مریم شیر بیارم دیدم محمود خان از اتاق تو اومد بیرون...خودمو پشت درخت مخفی کردم داشت پشت در اتاقتون گریه میکرد... میترسم! این روزا سکته نکنه خوبه...حرفهای معصومه هم منو، هم خودشو به فکر فرو برد!ولی اون زیرک تر بود و گفت:یه حسی بهم میگه سارا خودش محمد رو داشته خفه میکرده و فکر کرده مرده و میخواسته بندازه گردن پا قدم شما و به محمود عذاب وجدان بده و اونو بکشه سمت خودش! ولی عمر محمد به دنیا بوده و وقتی خاله رباب رفته اتاق نفسش برگشته...موهام از حرف معصومه سیخ شد و گفتم:مگه میشه یه مادر بتونه بچه شو بکشه؟! این حرفو نزن معصومه...منم به این سارا مشکوکم ولی نه تا این حد...معصومه بهم نزدیکتر شد و گفت:من مطمئنم محمود یه نقشه داره و یه چیزایی فهمیده اون باهوش تر از اون چیزیه که میبینی!.ساعتها با معصومه نشستیم و فکر کردیم ولی به نتیجه ای نرسیدیم!فقط اخبار بد اون مریضی بود که ما رو میترسوند! و خبر مرگ که به گوشمون میرسید! واقعا وحشت کرده بودیم معلوم نبود اون چه مریضی که اومده بود و داشت جون جوونها تا پیرها رو میگیرفت...خاله رباب اومد پیشم و یه دل سیر دوقلوهارو بغل گرفت...مش حسین و عمو هم اومدن و بچه هارو دیدن...میوه و شیرینی میخوردیم که سارا اومد داخل...سارا اومد داخل..محمد تو بغلش بود سلامی داد و نشست...خاله رباب صورت نازنین رو به طرفش چرخوند و گفت:میبینی سارا انگار خود محموده!سارا لبخندی زد و دستی به صورت نازنین کشید و گفت:اره خاله خیلی شبیه محموده! معصومه بهم اشاره کرد حواسم بهش باشه...مریم رفت سمت محمد و نمیدونم چرا موهاشو تو دستش گرفت و کشید...سارا پشت دست مریم زد و گفت:بچه بی ادب آخرین بارت باشه...محمد پسر ارشد محمود خان، حواست باشه باباش کیه!مریم گریه میکرد و عمو بغلش گرفت و با ناراحتی سعی داشت آرومش کنه...معصومه از حرص دندوناشو به هم فشرد و گفت: تو هم حقی نداری که بخوای بچه منو بزنی...سارا پر رو تر از اونی بود که فکرشو میکردیم!طبق خواسته خاله رباب سفره ناهارو تو اتاق ما پهن کردن تا همه دور هم باشن...سارا رو به خاله رباب گفت:صبر کن تا محمود بیاد... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
صدای محمود بود که گفت:من اومدم دستهاشو شسته بود و با حوله رو طاقچه خشک کرد، سارا بلند شد و سلام داد خیلی خوشحال بود!محمود سر محمد رو بوسید و مریم دوید تو بغلش...خاله لیلا به کنار خودش و بچه هام اشاره کرد ولی محمود رفت اون سمت نشست و گفت:اینجا راحتم و رو به مش حسین گفت:آبادی گوهرینا بیشتر از ده نفر مردن و چندین نفر مریضن...دیشبم دونفر تو آبادی خودمون حالشون وخیم شده...طبیب گفته این وباست و دولت راه های ورود و خروج به ده ماهارو بسته...اگه اینطور پیش بره قحطی و مریضی همه رو میکشه!محمود چایش رو تو نعلبکی ریخت و ادامه داد:میگن آب آلوده بوده که مردم گرفتن.درمانی هم نداره انگار آخر زمون شده...مش حسین دستی به ریشش کشید و گفت:عمر اگه به دنیا باشه وبا هم نمیتونه بکشدت ولی اگه کاسه عمرت لبریز شده باشه وبا بهونه است برای مردن!!سفره پهن شد و همه جلو کشیدن...خاله رباب محمد رو بغل گرفت و برنج رو با دستش له کرد و یذره گذاشت دهنش و گفت:‌بچه بو میفهمه ده بار گفتم اول دهن این بچه غذا بزار...محمود برنج کشید و من تو رختخوابم موندم و معصومه برام کشید و بهم داد...محمود زیر چشمی نگاهم کرد و چند قاشق بیشتر نخورده و چند قاشق بیشتر نخورده بود که خدمه تو چهارچوب وایستاد و گفت:محمود خان ینفر اومده با شما کار داره میگه از آبادی گوهر خانمه و پیغام داره براتون...قاشق غذا تو دستم موند، یعنی اون کی بود و چرا اومده بود...همه با تعجب به هم نگاه میکردن...محمود بلند شد و گفت:بیارش تو اتاق مهمون، و رو به بقیه گفت:شما غذاتون رو بخورید من برم..عمو اومد بلند بشه و گفت:منم میام تنها نرو محمود...محمود مانع شد و گفت:نه کار خاصی نیست بخاطر مریضی قراره مشورت کنیم شما بشین.ولی قشنگ حس میکردم خبراییه و اون داره مخفی میکنه...محمود که رفت ما غذامون رو خوردیم و کم کم میرفتن اتاقهاشون... معصومه موند کنارم و دیدم که ینفر رفت سمت در حیاط من اونو میشناختم از کارگرای آقاجونم بود...پس قضیه هر چی بود به عمارت ما ربط داشت...محمود و عمو تو حیاط صحبت میکردن و بالاخره محمود اومد سمت اتاقمون یالا گفت و اومد داخل...یکم مکث کرد و گفت: گوهر ،امیر تو بستر بیماریه! خواسته تو رو ببینه و پیغام فرستاده که بری دیدنش...اول بخاطر مریضیش که نمیزارم بری دومم بخاطر خودش چون اون کثیفتر از اونیه که بتونم بهش اعتماد کنم و بزارم ببینیش! گفتم خبر ببره که اجازه رفتن نداری!!با نگرانی گفتم:اتفاقی افتاده که امیر فرستاده دنبالم؟! محمود ناراحت بنظر میرسید و گفت:چندتا از پسر عموهات و زنعموهات مردن! امیر مریضه و نمیدونم چیکارت داره ولی آرزوشو به گور میبره که بتونه تو رو ببینه...الان که پاش لب گوره پشیمون شده و میخواد لابد حلالیت بگیره!دلم لرزید و گفتم:کدوم زنعموهام کدوم بچه هاشون مردن؟! نفس عمیقی کشید و گفت:نمیدونم کدوماشون مردن فقط شنیدم!محمود گفت:ببین گوهر دشمنی من با امیر تموم نشده و نمیزارم بری!!...نمیدونم چه فکری کرده که فرستاده دنبالت و به خیال خودش تو رو میبینه...اشک از گوشه چشمهام میریخت! کسانی مرده بودن که خانواده ام بودن، هرچند هیچ وقت بهم محبت نکرده بودن ولی من هیچ کینه ای ازشون تو قلبم نداشتم...اون روز خیلی روز خوبی نبود و من بعد زایمانم هر روز داشتم یه مصیبتی رو تحمل میکردم! معلوم نبود دیگه کیا قراره بمیرن؟!...شب شده بود که زن کربعلی اومد...محمود ورود و خروج رو ممنوع کرده بود و گفته بود تا پایان وبا کسی رو راه ندن، ولی هرجور شده بود اومد داخل و میگفت با من کار داره...محمود از اتاق بالا اومد بیرون و گفت:چحبرته؟! باز اومدی چه آتیشی بپا کنی؟!زن کربعلی نفس نفس میزد و لب حوض نشست و گفت:مگه من دشمنتم که راه نمیدی داخل مگه من وبا دارم!محمود پله رو همونطور که میومد پایین گفت:تو خودت از وبا بدتری..میخندید و زن کربعلی حرص میخورد...نفسش که جا اومد گفت:من وبا نیستم تو وبایی که همه ازت میترسن و ازت وحشت دارن...محمود خندید و گفت:حالا بگو چیکار داری که اتیش به پا کردی...؟ --اتیش به پا نکردم انقدر سنگدلی که منو فرستادن...امیر پیغام داده که میخواد یه حرفهایی به گوهر بزنه و منو فرستادن هم بگم بهش، هم بهش تسلیت بگم...بنده خدا دختر بیچاره از هیجا شانس نیاورد و باباشم امروز مرده..با شنیدنش اشک هام دو برابر شد و رفتم سمتش با دیدنم زد زیر گریه و گفت:گوهر بدبختی تو تمومی نداره امروز بابات مرد و فردا تشیع جنازشه!...قبل مرگش خواسته بود تو بیای تو مراسمش و گفته حلالش کنی...اشکهامو پاک کردم و نفهمیدم چرا سنگدل شده بودم و گفتم:خداروشکر که مرد و رفت اون دنیا...کم بهم مصیبت نداد!..امروز منو ببین اون مقصرشه! اگه برام پدری میکرد اگه بالا سرم بود من نباید زن این...(با دست به محمود اشاره کردم) آدم میشدم! ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
منو انداختن تو چاهی که نمیتونم بیرون بیام...هر روز که درد میکشم دارم نفرینشون میکنم...اصلا ناراحت نیستم و خیلی ام خوشحالم خداروشکر...دستش از گور بیرون باشه چون هیچ وقت سر خاکش نخواهم رفت و حلالش نمیکنم..تسویه حساب من با اون بابای سنگدلم موند واسه قیامت...گریه میکردم و میلرزیدم، دروغ نبود پدرم مرده بود، هرچی به زبون میاوردم ولی در اصل من که از جنس اونا نبودم و مثل اونا سنگدل نبودم..سالها حسرت بغل گرفتنشون رو داشتم و تو حسرت پدریش بودم...! محمود رو به زن کربعلی گفت:بلند شو برواتیش انداختی باز بلند شو برو...از طرف من بگو اخرین باری که به عمارت من پیغام میاد اگه زن منه و اختیارشو دارم نمیزارم بیاد...تا روزی که من زنده ام از این عمارت بیرون نمیاد...بسلامت...با چشم بهم اشاره کرد و گفت:برو داخل اتاقت ،پاهاتم بشور اونجور نری داخل بچه ها مریض میشن...از گریه میلرزیدم پاهامو شستمو رفتم داخل، زن کربعلی و محمود صحبت میکردن و بعد رفت..معصومه هر کاری کرد نتونست آرومم کنه و از گریه نمیتونستم خودمو کنترل کنم...محمود اومد داخل و گفت: این زن انقدر حرف میزنه که ول کن نیست...محمود به معصومه اشاره کرد بره بیرون و معصومه بچه هاشو برداشت و گفت:زود میام برم لباساشون رو عوض کنم میام...بهم با چشم ابرو فهموند که محمود کارم داره...معصومه که رفت در رو بست و اومد جلو و خم شد بچه هارو بوسید و گفت:حالا تو رو انداختن تو مصیبت...انداختنت تو بدبختی...انداختنت تو دامن من؟!تازه یادم افتاد چیا گفته ام و حواسم نبود...پایین پاهای دوقلوها نشستم و زانوهامو بغل گرفتم...پشتم به محمود بود...دستهاشو دورم پیچید...هنوز اشکهام میریخت و داغِ عجیبی داشتم... منو بو. سید و گفت:انقدر از من بدت میاد؟! انقدر بهت بدی کردم؟!عطرشو استشمام میکردم و تازه دوباره یادم افتاد که چقدر دوستش دارم و بیشتر از قبل عاشقشم...خودمو تو بغلش گم کردم و چرخیدم طرفش، خواستم چیزی بگم که دوباره بو. سیدم و نوازشم میکرد...عشق و علاقه من دروغ نبود... نزدیک گوشم گفت:من انقدر بدم که جلو زن کربعلی منو اونطور نشون میدادی؟! ازش ناراحت بودم و از دست زمونه دلگیر! و چیزی نگفتم...و همش میبوسیدم، هردومون از کاراش خنده مون گرفته بود موهام رو حسابی بویید و گفت:چقدر دلم برای عطرت شده بود...بلند شد نشست و دستمو گرفت و بلندم کرد نشستم، پایین پیراهنمو مرتب میکردم که دستشو زیر چونه ام گذاشت و سرمو بالا گرفت و تو چشم هام خیره شد..نه تنها لباش بلکه چشم هاشم بهم لبخند میزد...دستش کنار صورتم بود و موهامو پشت گوشم میزد، سرمو رو قلبش گذاشت گفت:تسلیت میگم ،فردا برای تشییع جنازه پدرت میرم...من که نمیدونم ولی خاله لیلا میگفت تو چله داری ،دهم داری نباید بری قبرستون وگرنه با خودم میبردمت...چهل روز که تموم شد میبرمت سر خاکش...من اونقدرها هم که گفتی بدجنس نیستم...دستهامو محکمتر دورش حلقه کردم و برای عزای پدر ستمکارم گریه کردم...از اینکه نمیرفتم ناراحت نبودم ،حتی نمیدونم اشک هام بخاطر مرگش بود یا از تقاص ستم هاش بهم بود...محمود دلش چیزی میخواست که تو اون وضعیت بد زایمانم نمیتونستم براورده کنم و خودشم خوب میدونست ولی خیلی با محبت بغلم گرفته بود...صدای نق زدن دوقلوها بود که باعث شد از محمود فاصله بگیرم...محمود نازنین رو بغل گرفت و تکون میداد، انگار قبل اون صدها بچه بزرگ کرده بود که اونطور با دقت و مهارت آرومش کرد از بس بهش عشق و محبت داشت که نوزاد حس میکرد و تو آغوشش آروم میگرفت...من به علیِ همیشه گرسنه شیر میدادم، تو حضور محمود خجالت کشیدم از اینکه شیرش بدم... اونیکی دستش رو دورم پیچید و منو به طرف خودش کشید...اون لحظه بود که حس یه خانواده رو داشتیم، سرم رو شونه محمود بود وعلی خواب الود شیر میخورد...و نازنین رو دست محمود خوابید...سرمو بالا گرفتم تا محمود رو ببینم که چشم های قرمزش نشان از حس درونش میداد و همیشه خودشو کنترل میکرد که گریه نکنه...!سرم تا چونه اش میرسید و منم چونه اشو بو، سیدم و گفتم:چی میشد همینجا زمان می ایستاد و خوشبختی ما تموم نمیشد...سرشو پایین اورد و به سرم تکیه داد و گفت:درست میشه صبر کن...دارم درستش میکنم.فقط بهم اعتماد کن و بدون من برای حفظ جون بچه هام هرکاری میکنم...نمیدونم چی تو ذهن محمود بود و به زبون نمیاورد...علی رو تو جاش گذاشتم،شیر خوردنشون اندازه گنجشک بود و زودی سیر میشدن به نازنین که شیر میدادم محمود دلش طاقت نمیاورد و صدبار سر نازنین رو بوسید...اونم تو جاش گذاشتم و لباسمو مرتب کردم اینبار خودم جلو رفتمو و دستهامو دور محمود حلقه کردم...لپشو محکم بو، سیدم، ته ریشش صورتمو اذیت میکرد و نمیشد... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با صدای ضربه به در محمود عقب کشید و بهم اشاره کرد روسری سرم کنم و بعد رفت سمت در، هنوز به در نرسیده بود که صدای گریه محمد به گوش رسید و محمود گفت:خانواده ات فکر کردن میزارم بری! تو خونبسی تو اسیری! قرار نیست جایی بری به جهنم که پدرت مرده...در رو که باز کرد سارا پشت در بود و لبخند رو لبهاش..! سرشو به طرف من چرخوند و با دیدنم گفت:محمود خان اومدم اجازه بگیرم برم یسر به خانواده ام بزنم محمود خیلی جدی گفت:مریضی همه جا هست نمیشه بری...خودشو لوس کرد و گفت:بخاطر من هم نمیشه؟!محمد رو از بغلش گرفت و در حالی که پاشو تو کفشش میکرد گفت:مریضی تو و اون نمیشناسه فعلا کسی نمیتونه جایی بره...با صدای بلند معصومه رو صدا زد،سارا از چیزی که شنیده بود خوشنود بود و انگار کیف میکرد وقتی محمود منو دعوا میکرد و فقط من شاهد آخرین نگاه پر از عشق محمود جلوی در بودم ورفت و معصومه اومد پیشم...سارا دنبالش رفت بالا و مثل کنه خودشو میچسبوند به محمود...معصومه برام کاچی آورده بود و چند قاشق بیشتر نخورده بودم که معصومه زد زیر خنده و من متعجب نگاهش کردم..از خنده بی حال روی زمین افتاد..با تعجب گفتم:به چی میخندی؟! به فوت پدر من!؟معصومه به زور خودشو کنترل کرد و گفت:نه دیوونه دارم به اون کبودی رو گردنت میخندم فقط نیم ساعت تنهاتون گذاشتما!!..دستپاچه به طرف آینه رفتم و خودمو نگاه کردم، داشتم از خجالت میمردم...روسری رو محکم گرده زدم تا دیده نشه و نمیدونستم چی بگم....از شدت خنده اشک از چشم های معصومه میومد و هنوز داشت میخندید...خودمم خنده ام گرفت و فضای اتاق پر شد از صدای خندمون...روزها میگذشت و مریضی تو دل همه وحشتی انداخته بود عجیب...محمود چیزی نمیخرید و کنترل آشپزخونه رو به طاووس داده بود..فصل برداشت مزارعشون بود و صبح آفتاب نزده با محرم و پدرش میرفتن و قبل غروب که میومدن لباسهاشون رو تو دیگ آب جوش میجوشوندن و بعد میومدن داخل خونه..دهم بچه هام رسیده بود و بخاطر مریضی فقط چندنفر رو دعوت کردن و خاله رباب گفت:مریضی ریشه کن بشه مجلس بزرگی میگیره..بیست نفر هم نبود مهمونها و تو اتاقهای بالا نشسته بودن..معصومه آرایشم کرد و طلاهامو آویزم کرد و گفت:چقدر این لباس بهت میاد، یه بلوز کرمی و دامن چین دار بلند کرمی بود گودی کمرمو نشون میداد و شکمم که تو ده روز به حالت اصلیش برگشته بود و صاف شده بود، خیلی هیکل ظریفی داشتم، استخونهام ریز بود ولی قدم کوتاه نبود و خوش فرم دیده میشدم..معصومه بچه های خودش بالا بودن و نازنین رو بغل گرفت و منم علی رو، رفتیم بالا...شعر میخوندن و همه منتظر بودن که بیایم...سارا اخم هاش تو هم بود و نشسته بود...بچه ها رو دست به دست نکردن و فقط از دور دیدن! سفره ناهار پهن شد و همه با اشتها غذا خوردن...عروسک های کوچیکم کنارم رو زمین آروم خواب بودن..سینی هدیه رو آوردن و همه هدیه هارو دادن و صدای یالا گفتن مش حسین اومد و همه چادر جلو کشیدن و حجابشون رو رعایت کردن، مش حسین اومد داخل و پشت سرش محرم و عمو بودن و دو نفر از اقوامشون...از اقوام من کسی نبود و هیچ خبری هم نداشتم ازشون.مش حسین علی رو بغل گرفت و تو گوشش اذان گفت و اسمشو صدا زد و به آغوش عمو دادش و بعد نازنین رو بغل گرفت و اسمشو صدا زد و به خاله لیلا دادش...همه تبریک گفتن و چون از مریضی میترسیدن کم کم راهی شدن و رفتن...محمود تازه از بیرون اومده بود و رفته بود لباسهاشو عوض کنه تا بیاد...علی کار خرابی کرده بود و بغل گرفتمش همه میخندیدن به شیطنتش و راهی پایین شدم تا عوضش کنم...تو حیاط شستمش، هوای خوب و گرمای خاص خرداد ماه بود و هرچه گرمتر میشد،مریضی بیشتر شدت میگرفت و آلودگی بیشتر میشد، رفتم داخل اتاق بستمش و داشتم گره قنداقشو میزدم که یه نفر از پشت منو تو بغل گرفت و دستشو روی دهنم گذاشت..قلبم داشت از ترس از جا کنده میشد...نزدیک گوشم گفت:منم...صدای آروم محمود بود...نفس عمیقی کشیدم و بین دستهاش چرخیدم هنوزم قلبم تند تند میزد و گفتم:داشتم سکته میکردم این چه کاریه...دستشو روی دهنم گذاشت و گفت:اروم نمیخوام کسی بفهمه...دستشو پایین کشید و برای بو، سیدنم نزدیک میشد و دستهاش دور کمـ، ـرم بود که صدای معصومه که صدام میزد اومد...محمود دستپاچه رفت پشت پرده و از در اونسمت رفت بیرون...خودمو جمع و جور کردم و گفتم:اومدم...علی رو بغل گرفتم و چادر به سرم انداختم و رفتم بالا..همین که وارد شدم محمود هم اومد داخل و دیگه غریبه ای نبود با عمو و مردها دست داد و نشست براش سینی ناهار رو آورده بودن و از قبل اذان رفته بود و گرسنه بود...اون غذا میخورد و من بهش نگاه میکردم و خنده ام گرفته بود...سرشو که بالا میگرفت منو میدید اونم خنده اش میگرفت و زود دوغ میخورد تا کسی متوجه نشه...خاله رباب محمد رو تو بغلش گرفته بود و باهاش بازی میکرد... ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سارا رو به محمود گفت:محمود خان من هفته هاست خونه پدرم نرفتم، پس کی میزاری برم؟! خاله رباب با اخم گفت:‌سارا نمیبینی چقدر اوضاع بده!؟...چطور میخوای بری؟! زبونم لال محمد مریض بشه چه خاکی تو سرم بریزم...تو بزرگی جون داری این بچه که قوتی نداره...خودت میخوای بری برو ولی محمد رو نمیزارم از در بیرون ببری..سارا بدجور بهش برخورد و میخواست مسئله رو جمع کنه گفت:میدونم محمود اجازه نمیده چون نگرانمونه ولی خوب منم نگران خانوادمم...من دختری نیستم که خانواده ام ماه به ماه ازم سراغ نگیرن اونا الان نگرانمن...داشت به من تیکه مینداخت...محمود تشکر کرد و عقب کشید و گفت:غروب میرم سمت شهر آماده شو میبرمت خونه پدرت... فردا ام میفرستم دنبالت...سارا احساس غرور کرد و لبخند رو لبهاش نشست ولی من حس حسادت داشت وجودمو میخورد...محمود از همه تشکر کرد و داشت بلند میشد که مش حسین گفت:محمود جان ماهم دیگه میریم ده روزه که مزاحمتونیم و با مهمون نوازی عالی زن داداش شرمنده ام...هیج جا خونه خود ادم نمیشه...محمود جلو رفت و صورتشو بوسید و پشت دست خاله لیلا رو بوسید(خاله با اینکه زن کاملا محجبه ای بود و محمود بهش نامحرم بود ولی میگفت محمود پسر خودمه) محمود از محبتشون تشکر کرد و رفت تا استراحت کنه...زحمت حموم و غسل روز دهمم خاله لیلا صبح کله سحر کشیده بود.خاله رباب تا اتاق کمک کرد دوقلوهارو آورد و رفت..یه دل سیر شیر خوردن و خوابیدن. از صبح خروس خون بیدار بودیم و همه خسته به استقبال خواب بعدازظهری رفتن...محمود سفارش کرده بود که در رو از تو قفل کنم و پنجره رو که حفاظ داشت باز میزاشتم تا هوا بیاد...سرمو کنار سرهای کوچولوشون گذاشتم و چشم هام گرم خواب بود...صدای ضربه خوردن به در اتاق محمود بیدارم کرد. کنجکاو پشت در رفتم و از سوراخی که داشت راحت میدیدم کی اونجاست...سارا پشت در بود آرایش کرده و مرتب!! انصافا خیلی آرایش به صورتش میومد و قشنگش میکرد...بدون اجازه محمود در رو باز کرد و رفت داخل دوباره به جون من آتیش انداخت ولی از محمود مطمئن بودم که بهش دست هم نمیزنه!! یکم که داخل موند محمود در رو براش باز کرد و گفت:برو اماده شو ببرمت خونه پدرت...سارا نزدیکش شد و گفت:اونشب بهونه اوردی محمد تو اتاقه الان دیگه چرا داری ازم دوری میکنی!؟ تو بالاخره مردی و من میدونم چه خواسته هایی داری. ..محمود نگاهشو به بیرون انداخت و گفت:اگه میخوای بری خونه پدرت عجله کن من کار دارم بیرون...سارا سرشو جلو برد که محمود عقب کشید و گفت:باورت نمیشه وبا اومده؟! سلامتیت برات مهم نیست؟! با اخم و جدیت گفت و سارا ناراحت راهی اتاقش شد و گفت:زود اماده میشم...سارا که رفت محمود نفس عمیقی کشید و خم شد پاشنه کفشاشو کشید و رفت حیاط...سارا چادر به سر و محمد تو بغلش با هم رفتن بیرون...چندساعتی گذشته بود و هوا تاریک میشد که زن کربعلی اومد...وقتی فهمید محمود نیست خوشحال شد و اول اومد سراغ من...برای بچه ها لباس آورده بود و منم دوست داشتم همه رو بردارم ولی پولی نداشتم که یادم اومد عیدی و کادوهای خودشون هست...همه رو براشون خریدم و زن کربعلی گفت:خداروشکر که خوشبختی...اگه هنوز اونجا تو اون عمارت بودی تو اولین نفر بودی که مرده بودی...سرجمع ده نفر هم زنده نمونده...تنها کسی که داره هر روز درد میکشه و نمیمیره امیره...از گناهش بگذر حلالش کن تا خدا هم ازش بگذره...سری تکون دادم وگفتم:من گذشتم خدا هم بگذره...یکم من و من کرد و گفت:مادرتم حالش خوب نیست اونم انگار مریضی گرفته...پیغامی براش نداری؟! تمام اون روزها جلو چشمم اومد و چیزی نگفتم...زن کربعلی رفته بود و من به بچه ها لباس پوشوندم و طبق خواسته محمود قنداق نکردمشون، چون دوست نداشت...محمود برای شام هم نیومده بود! شام خورده بودیم و همه کم کم برقها رو خاموش میکردن...شبها قبل خواب معصومه به بچها شیر میداد چون تنها شیر من سیرشون نمیکرد...خوابیده بودن و دستهای کوچیکشون رو میبوسیدم...موهامو شانه زدم و دورم ریختم انقدر بلند شده بود که تا پایین کمرم رسیده بود...رفتم سمت کمد و میخواستم لباسمو عوض کنم...چشمم به لباسهاشون خوابهای حریر و گیپوری که خاله بهم داده بود افتاد...خنده ام گرفت حتی یکبار هم نپوشیده بودمشون...یدونشون حریر صورتی بود و پوشیدم، بلند بود و از بغل چا، ک داشت....یدفعه یادم افتاد در رو قفل نکردم و ترس وجودمو گرفت...تند تند رفتم پشت در و دستمو بالا بردم تا در رو قفل کنم... هنوز دستم به قفل نرسیده بود که در باز شد و از ترس عقب کشیدم...دستمو روی دهنم گذاشتم و از ترس میخواستم جیغ بکشم که محمود تو چهارچوب در نمایان شد...با دیدنم لبخندی زد و گفت:چشم انتظارم بودی؟! از سر تا پامو نگاه کرد و انگار تازه متوجه لباسم شده بود...چشم هاشو ریز کرد و گفت:دل*بری تا این حد؟!؟ ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
از خجالت چرخیدم و به طرف کمد رفتم، دستپاچه نمیدونستم چی بپوشم از بین لباسها دنبال دامن بودم که دستهاش دورم حلقه شد و منتظر واکنش من نموند و منو با خودش برد...هنوز از زای*مانم حالم بهتر نشده بود ولی با وجود تمام سختیش نمیخواستم دلسردش کنم و درد کشیدم درست مثل اولین شبی که پامو تو اون اتاق گذاشتم ولی شیرینی عاشقانش می ارزید به همه دردها...نمیدونم چقدر گذشته بود و تو بغ*لش بودم که گفت:بیداری گوهر؟سرمو بلند کردم و گفتم:از خوشحالی خواب به چشم هام نمیاد...میترسم بخوابم و بیدار بشم و ببینم دوباره باهام بد شدی دوباره باهام سرد شدی...محمود چونمو با انگشت لمس کرد و گفت:بهت قول میدم دیگه نمیزارم اون کابوس ها برگرده...گوهر من پرنده پر بزنه میفهمم.یکبار وقتی حامله بودی خبر به گوشم رسید داروی سقط بچه اومده به عمارتم...نتونستم بفهمم کار کی بوده! بعدش فهمیدم که سارا قصد داشته محمد رو بکشه لطف خدابوده که بچه زنده مونده! بعدش باز به گوشم رسید دنبال دارویی برای کشتن بچه ان!...پی اشو گرفتم به همه شک داشتم تا فهمیدم کار سارا بوده ، من فعلا مجبورم به هرسازش برقصم تا خودش یه جا سوتی بده...الان من مقصرش کنم آیه و قران میاره وسط و همه رو میندازن گردن تو ولی باید انقدر مشکوک جلو برم تا مچشو بگیرم...سارا راهی رو در پیش گرفته که به ضرر همه است و میدونم اگه جلوشو نگیرم آسیب جدی میزنه...متکاشو برداشت و رفت پیش بچه ها و کنارشون دراز کشید و گفت:میخوام پیش این فسقلی ها بخوابم...لباسمو عوض کردم و منم اون سمتشون خوابیدم و بچه هان بین پدر و مادرشون خواب بودن... زودتر از اونی که فکرشو میکردم محمود خوابید و من دستمو زیر سرم گذاشته بودم و با عشق به هرسه تاشون نگاه میکردم باورم نمیشد که زیر یه سقف و بدور از همه نوع سختی خوابیدیم...پتو رو روی محمود کشیدم و صورتشو بوسیدم...صورت دوقلوهارو بوسیدم و خوابیدم...خوابی به شیرینی عسل و قشنگی یه رویا....چشم هامو که باز کردم چی از بودن محمود کنارمون قشنگتر...تو اتاق صبحانه خوردیم....روزهایی که با استرس مریضی میگذشت و جلو چشم هام کوچولوهام بزرگ میشدن....شبها بعد از خواب همه محمود میومد تو اتاق پیشمون و صبح میرفت...مریضی امان همه رو بریده بود...محمد بزرگتر میشد و تازه مینشست انقدر پسر بانمکی بود که دل همه رو میبرد تپل و بانمک...بچه های منم تازه جون گرفته بودن! دو ماهشون تموم شده بود و رفته بودن تو سه ماه..امان از یواشکی چشمک زدنای محمود و بغل های یواشکیش انگار تازه نامزد بودیم و تا کسی نبود بغلم میکرد و میبو، سید...مریضی کنترل شده بود البته بعد از گرفتن جون خیلی ها...دوتا از خدمه های خودمون و برادر سارا هم جزوشون بودن...ماه ها بود که زن کربعلی نیومده بود و محمود اجازه نمیداد بیاد... اونقدری که محمد پیش خاله رباب بود، پیش سارا نبود...چیزی به سالگرد محمد نمونده بود و غم عجیبی همه رو گرفته بود...چشم به راه زن کربعلی بودم تا بیاد و برام خبر از خانواده ام بیاره...مهمونها اقوام دور از روز قبل اومده بودن و خونه شلوغ بود...محمود فقط در حال تدارک لوازم پذیرایی بود...کهنه های بچه هارو ـرفتم از بند آوردم و هنوز پامو تو اتاق نذاشته بودم که محمود مچ دستمو گرفت و کشید داخل و خوردم بهش...با پاش در رو بست و گفت: کجا رفته بودی!؟ کهنه هارو روی زمین انداختم و گفتم: هنوز یکساعتم نشده که از اینجا رفتی باز برگشتی؟! دستهاشو محکمتر پیچید دورم و گفت: چیکار کنم زود به زود دلم برات تنگ میشه...صدای زن کربعلی بود که با خاله رباب صحبت میکرد محمود ابروشو تو هم گره زد و گفت: باز اومد!ولم کرد و رفت بیرون و از دور گفت:چی شده باز اومدی؟!زن کربعلی سری تکون داد و گفت: کار و کاسبی منو کساد کردی! چندماهه نگهبان اجازه نمیده بیام میگه دستور محمود خان...یکی ندونه فک میکنه محمود خان قاجاری؟!اون طفلک گوهر چی میکشه از دست تو...بیا اینجا انقدر منو راه ندادی که دختر بیچاره دیگه کسی رو نداره همه شون مردن و فقط زیور و امیر زنده ان...امیر چشمش به درِ تا گوهر رو ببینه نمیدونم چیکارش داره که خدا هم نمیزاره جونش در بیاد...بیا مردونگی کن بزار ببیندش؟!چادرمو سرم انداختم و رفتم سمتشون...محمود دید که دارم میرم رو به زن کربعلی گفت:وبا هم نتونست منو از دست تو راحت کنه...هربار میای یه آتیش میندازی و میری...زن کربعلی با دیدنم فوتی کرد و گفت:گوهر جان این شوهرت مقصره فردا نگی بهت نگفتم...بارها پیغام اوردم ولی رام نداد تو...خانواده ات همه به رحمت خدا رفتن...جز زیور و آقاجونت و امیری که تو بستر مرگ کسی نمونده! اینم رسم روزگار که اون همه پسر رفتن و اقاجونتم پاهاش فلج شده زمین گیره! تک تک دم مرگ منو میفرستادن دنبال تو... ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
آرزو میکنم به زودی🌸 لبخند بزنی و بگویی، خدایا... این بیشتر از چیزی است که برایش دعا کرده ام!🌸🍂 شبتون‌‌در پناه خدا ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌤️ روزگارت وصل امید باشد و بس... . . . . سلام😍 صبح زیباتون بخیر ☀️🌱 روز خوبی داشته باشید 🤗🥰 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
امان از این دنیا که همه سوار چرخ و فلکیم نوبتی بالا و پایین میریم و بالاخره باید پیاده بشیم...اشکم میریخت با گریه گفتم:برادرهامم مردن؟! مادرم افشان کی مرد؟!.خاله لباب اشک میریخت و برای دل غم دار خودش ناله میکرد..از شدت گریه من و صدای ناله هام بقیه هم اومدن حیاط!زن کربعلی از رو زمین بلندم کرد و شونه هامو ماساژ داد و گفت: اونا تقاص گناهشونو دادن! تو رو انداختن تو چاه تا زندگی کنن! خدا نذاشت به سال بکشه!!!سارا دستهاش میلرزید و با دیدن دستهاش وجودِ من لرزید!زن کربعلی ادامه داد:امیر التماستو کرده محمود خان که گوهر رو ببری دیدنش نمیدونم چی قراره بهش بگه که انقدر التماس میکنه...سارا ترسیده بود و درک نمیکردم چرا میترسه.معصومه بغلم گرفته بود و برای خانواده ای که دیگه نداشتم گریه میکردم، هرچند من هیچ وقت معنی خانواده رو درک نکرده بودم و حس خاصی بهشون نداشتم...سارا لبهاشم میلرزید و گفت:اون قاتل چیکار میتونه داشته باشه اصلا ولش کنید تا بمیره و راحت بشیم...محمود طوری نگاهش کرد که خودش فهمید باید سکوت کنه و رو به زن کربعلی گفت:برو بگو گوهر جایی نمیاد ولی برای دفن و کفنش اولین نفرم که میام...مهموناشون به ایوان بالا اومده بودن و میخواستن ببینن چه خبره...محمود به در اشاره کرد و گفت:برو آبروی مارو بردی...زیر بغلمو گرفت و به طرف اتاق رفتیم از شدت گریه میلرزیدم و چهره نگران سارا از جلو چشم هام کنار نمیرفت...همین که رفتیم داخل اتاق کنار بچه هام نشستم و زانوهامو بغل گرفتم...سارا از پشت سر گفت:محمود خان به خاک محمد قسمت میدم نری دیدنش بزار با عذاب وجدان بمیره بزار انقدر چشمش به در باشه تا جون بده...با پشت دستش اشکهاشو پاک کرد و گفت:فردا یکساله که خونه‌مون خراب شده بزار خونه‌شون خراب بشه...محمود بازوشو گرفت و تکونش داد و گفت:صداتو بیار پایین بالا مهمون نشسته...ولی سارا صداشو بالاتر برد و گفت:بزار بفهمن چه خونی به جیگر ما دارن میکنن بزار بفهمن که دختر خونبسشون رو واسه حلالیت، شایدم میخوان بهش طرح کشتن ینفر دیگه رو یاد بدن...محمود چنان با پشت دست تو دهنش زد که لبش پاره شد و خون از گوشه لب و بینیش ریخت..دستشو روی دهنش گذاشت و بی صدا گریه میکرد...محمود از کار خودش خوشحال نبود و پشتشو به سارا کرد و چنگی تو موهاش زد...سارا بهش نزدیک تر شد و سرشو به پشت محمود تکیه داد و گفت:چقدر این کتک خوردن از دستهای تو شیرینه...اون لحظه انقدر ناراحت و عصبی بودم که تحمل هیچی رو نداشتم مخصوصا اینکه جلو چشم هام سارا به کسی بچسبه که جدا از شوهر بودن عشق اول و اخر زندگیمه...چنان با خشونت بهش حمله کردم و عوض اولین باری که منو تو حیاط زیر مشت و لگد انداخت و جلو همه روسری از سرم کشید زدمش و موهای پرپشتشو دور دستم پیچیدم و میکشیدم و اون جیغ میزد...ناگفته نماند که اونم دستهامو چنگ مینداخت ولی انقدر زدمش و عقده های خانوادمو تا دردی که اون بارها بهم داده بود رو سرش خالی کردم! محمود کنار وایستاده بود و خشکش زده بود! من و سارا روی زمین غلط میخوردیمو همدیگه رو میزدیم!!انقدر بی حیا بود که جیغ میزد و نمیدونم چقدر همو زدیم ولی محمود وایستاده بود و فقط نگاهمون میکرد.سارا از زیر دستم فرار کرد و بدون روسری رفت تو حیاط و شروع کرد به کمک خواستن...چه ابرو ریزی تو حیاط کرد و رسما همه فهمیدن! هزارتا دروغ هم سر هم میکرد و گریه میکرد...خاله رباب پله ها رو به پایین بهتر بگم پرواز کرد و سارا رو کشوند تو اتاقش...منتظر واکنش تند محمود بودم ولی خندید و گفت:زور بازوتم خوبه ها...حالا دارم عاشقت میشم واسه چیزی که حقته همیشه همینطور بجنگ.محمودرفت تو حیاط و مستقیم رفت بالا تا سر و سامونی به هوارهای سارا بده و مهموناشون رو برد داخل.اون روز رو هیچ وقت یادم نمیره...جاهای چنگ های سارا روی دستهام بود و انصافا بدجور زده بودمش...خاله رباب گفت حق نداریم هیچ کدوم تا فردا از اتاقها بیرون بیایم و خدمه هم حق ندارن بهمون آب و غذا بدن...در اتاقهامونم قفل کرد و تنبیه سختی بود...ولی من محمودی رو داشتم که میدونست دوتا بچه شیر دادن چقدر سخته...هوا داشت تاریک میشد و شکمم غر و غر میکرد و از گرسنگی ضعف میرفت...حتی دیگه اشکی نداشتم که بخوام برای خانواده ام بریزم و شاید منم از جنس خودشون بودم و قلب سنگی داشتم...لبه پنجره جای همیشگیم نشسته بودم و به ماه تو اسمون خیره بودم که معصومه مریم تو بغلش به طرف توالت اومد و همش بهونه بود لای چادرش برام نون و پنیر اورده بود...از لای نرده های پنجره بهم داد و برای اینکه خاله نفهمه زودی رفت...انصافا خوشمزه ترین نون و پنیر عمرم بود...با اشتها خوردم و سیر شدم و رفتم پیش بچه هام، بهشون شیر میدادم و کم کم برق ها خاموش میشد و مهمونها تو اتاقها به خواب میرفتن... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
منم برق رو خاموش کردم و بچه ها خوابیده بودن، نشسته بودم و نگاهشون میکردم، محمود اخرین سفارشات رو برای فردا انجام داد و به طرف اتاقش اومد...هنوز به اتاقش نرفته بود و صدای پاهاشو حس میکردم...ناخواسته عشقش منو به پشت در کشید و صداش زدم...آروم گفت:چرا بیداری؟!از اینکه صداشو میشنیدم خیلی خوشحال بودم و گفتم:چون چشم به راه بودم تو بیای بخوابی...یدفعه کلید تو قفل چرخید و در باز شد...فکر میکردم خاله فقط کلید رو داره ولی حواسم نبود که تمام کارهای اون خونه باید زیر نظر محمود باشه...با دیدنش تو لباس مشکی اول دلم گرفت ولی بعد طاقت نیاوردم و هنوز پاشو داخل نذاشته بود که دستهامو دور گردنش حلقه کردم و بغلش گرفتم...با یه دست منو محکم گرفت و از رو زمین بلند کرد و اومد داخل و با پاش در رو بست و قفل پشت در رو انداخت منم هنوز آویزش بودم...داخل که اومد صورتمو بو، سید و گفت باید بعد از اون کار امروزت میزاشتم تنبیه بشی ولی دلم طاقت نیاورد.چندبار بوسیدمش و رفت پیش بچه ها، انگار حسش میکردن که نازنین زودی بیدار میشد و براش میخندید، گاهی انقدر با صدای بلند قهقه میزد که بند دلمون رو پاره میکرد و اونشب هم با دیدن محمود و طبق عادت گرفتن انگشت اشاره محمود بین دستهای ریزش میخندید و محمود براش غش میرفت...ساعتها هم ولش میکردی با ریش محمود بازی میکرد و حتی گرسنه هم نمیشد...محمود با موهام بازی کرد و گفت:پارسال همچین شبی این خونه چه خبر بود...اونشب چاقو به استخونمم میزدی اخ نمیگفتم...کی باورش میشه یکسال گذشت! بااومدن این دوتا طوری زندگی برام شیرین و قشنگ شد که تمام عذاب وجدانا ،کابوس ها ،ترس هام از بین رفت...وقتی به این دوتا نگاه میکنم به علی که قراره بشه عصای دستم و به نازنین که روح و روانمو مغلوب خودش کرده خداروشکر میکنم...دستمو تو دست فشرد و پشتشو بو، سید و گفت:و تویی که بهم معنی زندگی رو بخشیدی...اولین بار تو ایوانتون که دیدمت حق با تو بود همون لحظه قلبم لرزید...همون شبهایی که یواشکی بوسم میکردی و میشستی و نگاهم میکردی! همه اون شبها من دیوانه وار عاشقت شده بودم و میترسیدم!از اون حس میترسیدم.سالها نذاشتم هیچ جنس مخالفی وارد قلبم بشه اما تو اجازه نخواستی و رفتی تو قلبم...از حرفهاش لبخند رو لبهام نشست و خودمو جلوتر کشیدم و سرمو روی شونه اش گذاشتم...نازنین نگاهمون میکرد و علی تنبل خوابیده بود...محمود دستشو دور کمرم پیچید و محکم منو به خودش چسبوند سرشو به سرم تکیه داد و گفت:پس فردا بعد مراسم میخوام بریم عمارتتون دیدن امیر...نمیخواستم برم ولی مش حسین وادارم کرد و گفت اون تقاصشو داده! نمیدونم چیکارت داره که انقدر براش مهمه دیدنت ولی هرچی هست باید مهم باشه! حق با محمود بود، ماه ها بود که امیر پیغام میداد و منتظر من بود...چی بود که اونقدر مهم بود!کنار بچه ها دراز کشیدیم و هنوز نخوابیده بودیم که صدای ضربه خوردن به در اتاق اومد و صدای سارا بود! محمود دستشو روی بینی اش گذاشت و متوجه ام کرد که نگفتم محمود اونجاست رفتم پشت در و گفتم:چیکار داری؟! چرا بازاومدی؟ اصلا تو چطوری اومدی بیرون...؟ با مشت به در زد و گفت:فکر میکنی برای من دری هست که باز نشه...ببین گوهر اگه بخوای محمود رو ببری پیش اون امیر قاتل منم حرفی دارم که باید به گوش محمود برسونم...بنظرت اگه محمود حقیقت رو بفهمه دارت نمیزنه؟!!!با تعجب گفتم:چه حقیقتی چی داری میگی سارا باز دروغهات رو شروع کردی؟! باز چه نقشه ای داری؟! چرا نمیخوای قبول کنی که محمود و من کنار بچه هامون خوشبختیم و شادیم و تنها مزاحم تویی...عشق اونی نیست که تو فکر میکنی، عشق منم و عشقم به محمود که با وجود مصیبتها پا عقب نکشیدم و برای داشتنش با خودش جنگیدم.سارا عصبی بود و گفت:امشب قفل این در از دست من نجاتت داد ولی حواست باشه اگه بخوای محمود منو از من جدا کنی حقیقت بین تو و امیر رو بهش میگم همون حقیقتی که به پارچ چینی تو آشپزخونه ختم میشه!!! سارا چی میگفت؟!اونشبی که امیر میخواست بهم تـ*اوز کنه کسی نبود و فقط زیور خاتون از اون جریان با خبر بود..زبونم قفل شد و دیگه نمیچرخید.سارا خندید و از سکوتم فهمید که تونسته تو دلم آشوب بندازه و رفت.محمود تو جاش نشسته بود و گفت:پارچ چیه گوهر؟! سارا چی میدونه که داره تهدیدت میکنه؟!چی میگفتم؟! چی میتونستم بگم؟!..بهش میگفتم که امیر قصد داشت بهم تـ*اوز کنه و من با پارچ زدم تو سرش تا خودمو و عفتمو نجات بدم؟..بخاطر اینکه میخواست ناموس تو لکه دار بشه!!...دستهامو تو هم قفل کردم تا مانع لرزیدنش بشم و فقط نگاهش میکردم...محمود عصبی شده بود و گفت:سارا چی داره میگه؟! اون چی میدونه که اینجور تو رو بهم ریخت...کاری جز انکار نداشتم و گفتم:نمیدونم سارا باز چه نقشه ای داره و چی میگه امیر و سارا دارن زندگیمون رو خراب میکنن... ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii