eitaa logo
شهید علی پیرونظر
457 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
432 ویدیو
0 فایل
دلاور مرد گردان زهیر .گروهان عاشورا . لشگر ۱۰ سیدالشهدا. عملیات بیت المقدس ۲ هیچکس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید @shahede_shayan ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
10.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چشم انتظاری تمام شد . امشب من و علی در یک شهر بودیم . اما جدا از هم . علی بی روح و بی صدا آرام خوابیده بود . در حالی که خواب را از چشمان من ربوده بود . گویی دنیا آوار شده بود و بر سرم ریخته بود . وقتی از زیر سرم بر خواستم یک تکه یخ بودم که آهسته . آهسته در حال ذوب شدن بودم . صدای خواهرم را می شنیدم که می گفت گریه کن . گریه کن ...... و من همچنان مات و مبهوت به نقطه نا معلومی می نگریستم . جلو درب خانه وقتی از ماشین پیاده شدم چشمم به حجله علی و پرچم سیاه افتاد . پاهایم سست شده بود . قدرت قدم گذاشتن در خانه علی را نداشتم . وارد خانه که شدیم گوشه ای نشستیم . چقدر احساس غربت می کردم . همسایه ها همه جمع شده بودند و قرار بود زنگ بزنند اقوام علی و ما از تهران بیایند . خواهرم ریحانه ۵۰ روزه را آورد در آغوشم گذاشت و گفت این بچه چند ساعتی هست که شیر نخورده . ریحانه را که در آغوش گرفتم . کمی قلبم آرام گرفت . یاد روزهای خوشی افتادم که با علی منتظر بدنیا آمدنش بودیم . یاد روزهایی که علی خودش را به آب و آتش می زد تا بیاید و اورا ببیند . و آن وقت بود که بغضم ترکید و بلند بلند گریه کردم . نه برای علی که به عرش رسیده بود برای تنهایی و غربت خودم و ریحانه ... نمی دانستم می توانم بدون علی دوام بیاورم یا نه . اما تنها چیزی که به من قوت قلب می داد وجود پاره تن علی بود . ادامه دارد @sharikerah
چند ساعتی نگذشته بود که زهرا احمدی نامادری علی همراه پدر علی آمدند . پدری که بیش از ۱۷ سال بود پای در خانه مادر علی نگذاشته بود و از اوضاع زندگی آن ها اطلاعی نداشت و فقط ماهانه مقداری کمی خرجی برای آن ها می فرستاد . یاد درد و دل های علی افتادم ‌یاد لحظه هایی که می گفت و می گفت و در آخر گریه می افتاد . یاد روزی که بنا به اصرار پدرم برایشان کارت عروسی مان را بردیم و پدرش گفت من نه پسری دارم و نه عروسی . یاد روزهایی که علی جبهه بود و ما در بدترین شرایط بودیم و کسی از ما سراغی نگرفت بلافاصله پدر علی پیغام فرستاد که بچه را بیاورید می خواهم داخل حجله علی عکس بگیرم . ریحانه را در بغلم بیشتر فشردم و گفتم دوست ندارم با حجله عکس بیندازد وقتی بزرگ شود با دیدن این عکس ها اذیت می شود . کم کم اقوام مادری علی خصوصا خاله هایش از گلپايگان و کرج آمدند و من چقدر با این جمع بیگانه بودم . فضای خانه سنگین شده بود . احساس می کردم نمی توانم نفس بکشم. ضربان قلبم تند شده بود . گویی در میدان جنگ بدون یار و یاورم . مدام در ذهنم درد های و مشکلات علی را مرور می کردم مظلومیت و تنهایی اش عذابم می داد . اما حالا علی از همه بندها رسته بود و آسمان هو را در آغوش گرفته بود . دلم می خواست من هم می توانستم دستانم را بگشایم و آسمان مرا در آغوش گیرد اما گویی سرنوشت علی رهایی و سرنوشت من اسیری در غربت بود . گفتند علی را فردا به خاک نمی سپارند تا برادرش که سرباز بیاید . آن شب آنقدر بیقراری کردم که برادرم وارد خانه شد و پیشانی ام را بوسید و گفت اگر علی نیست ما هستیم . و فول داد که فردا مرا به دیدار علی در معراج ببرد . برای وضو داخل حیاط شدم . چشمم به اتاقمان افتاد . اتاقی که روزی صدای خنده هایمان تا آسمان می رفت . روزهای خوش با علی بودن تنها هشت ماه در این دوام آورد . اما شیرینی لحظه لحظه با علی بودن بهشتی در زندگی من بود و من چقدر خوشبخت بودم که همسری چون علی داشتم . اما حالا این اتاق زیر بار سکوت چقدر شکسته شده است . و من جرات حتی باز کردن درب آن را هم نداشتم ادامه دارد ......
شب ها ی محرم می رفت هیات و هرچه من اصرار می کردم من را نمی برد می گفت با وضعی که داری خطرناک است . یک شب بنا به اصرار من گفت باشه بیا برویم اما وقتی هیات ما وارد حسینیه شد پاشو من ببینمت و به خانه برگردیم . علی راست می گفت با وضع و حال من نمی شد که توی حسینیه نشست . هیات علی که وارد حسینیه شد تا علی را دیدم از جا بلند شدم ‌ علی نگاهی به من کرد و سرش را پایین انداخت . با خودم گفتم نکند علی ندیده . چند باری بلند شدم و نشستم . موقع برگشتن دیدم علی حرفی نمی زند . انگار ناراحت است . گفتم علی آقا چیزی شده گفت نه . گفتم تو را خدا بگو چی شده . خلاصه با اصرار من گفت . شاهده جان من گفتم توی حسینیه پاشو من ببینمت نه کل هیات ......... پ . ن این را نوشتم یه کم حال و هوای دوستان گلم و عزیزان کانال حالشون عوض بشه ‌ مدام پیام هایی بهم می رسد که می گویند با خواندن خاطرات ما کلی گریه می کنیم . عزیزان . من نمی توانم جواب اشک های شما را اون دنیا بدهم . فقط هدف من این است که در راه همه شهدا ثابت قدم باشیم . ما مدیون تک تک شهدا هستیم التماس دعا . شاهدِ علی @sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق یعنی .بنویسی غزلی از چشمش در همان مصرع اول قلمت گریه کند @sharikerah
روز دیدار صبح ریحانه را به مادرم سپردم و همراه بقیه راهی معراج شدیم ‌. از ماشین که پیاده شدم پاهایم می لرزید . قدرت حرکت نداشتم . زبانم بند آمده بود . نمی خواستم باور کنم علی الان آرام درون تابوت چوبی آرمیده است و من باید به دیدارش می رفتم . آخرین نگاه . آخرین دیدار . و آخرین فرصت خواهرم زیر بازویم را گرفته بود آنقدر آهسته قدم بر می داشتم که گویی فلج شده ام . همه دور و بر علی بودند . وقتی وارد شدم چشمانم را بستم . رنگم پریده بود . احساس می کردم قلبم از حرکت ایستاده است . بدون آنکه به علی نگاه کنم برگشتم . هر کاری کردم جرات باز کردن چشمانم را نداشتم . خواهرم به طرفم دوید و قبل از آنکه آنجا را ترک کنم دستم را گرفت و با گریه گفت . برگرد . نگاهش کن این آخرین باره . دیگه علی را نمی بینی . کلمه آخرین بار در مغزم تداعی می شد . نه ....‌‌ قرار ما این نبود . علی باید بر می گشت . او به من قول داده بود . او هنوز ۵۰ روز است که پدر شده است . پس تکلیف من و ریحانه چه می شود ؟ برگشتم گویی می خواستم دلم را خالی کنم . حرف هایم را بزنم . هیچ کس دور علی نبود . در کنارش زانو زدم . اول دستش را آرام فشردم . می دانستم علی مرد آبرو داری بود . صدایم را بلند نکردم . داد نزدم . گریه نکردم . مسئول معراج گوشه ای ایستاده بود و خواهرم هم کمی آن طرف تر . دلم می خواست صورتش را می بوسیدم اما خجالت می کشیدم . آرام دستان لرزانم را به روی ریش های خرمایی اش کشیدم . چند دقیقه ای فقط نگاهش کردم . آرام سرم را پایین آوردم ودر گوشش گفتم علی من را یادت نرود . خواستم از جا برخیزم که دیدم توان ایستادن ندارم . خواهرم زیر بغلم را گرفت تا نزدیک درب آمدم و بعد از حال رفتم . از همانجا من را به اورژانس آوردند و ساعتی زیر سرم بودم . تمام حواسم پیش ریحانه بود که الان گرسنه است . وقتی با رنگ پریده به خانه برگشتم . به مادرم گفتم ریحانه .‌‌‌..... مادرم گفت بهتر هست الان به او شیر ندهی . این شیر او را از بین می برد . یاد آخرین مرخصی علی افتادم که صبح قبل از رفتن چند قوطی شیر کمکی خریده بود به او گفتم . برای چی این کار را کردی . گفت شاید لازم شد . تا هستم بگذار همه چیز برایتان بخرم . آن روز گوشه ای در مجلس نشستم زانوهایم را بغل کرده بودم . ریحانه کنارم خواب بود . صدای صوت قران فضای خانه را پر کرده بود . دختر خاله های علی در حال جمع شده بودند و صدای پچ و پچ کردنشان به گوشم می رسید . معصوم می گفت آره دیگه عاقبت دنبال خوشگلی رفتن همین است . یا در گوش بقیه چیزی می گفت و بلند می خندیدن . شماتت ها و طعنه هایشان هرگز از یادم نمی رود . وقتی حلوا را آماده کردند لقمه ای از حلوا را برداشت و توی چشمان من نگاه کرد و گفت چقدر حلوای علی خوشمزه شده است . توی دلم گفتم آتش دلتان به این چیزها خاموش نمی شود و یاد حرف پدر علی افتادم که می گفت من از ازدواج علی استقبال کردم که نکند تحت تاثیر مادرش قرار بگیرد و با اقوام مادری اش وصلت کند . خانواده علی مذهبی نبودند . پسر و دختر بدون هیچ گونه حجاب با هم می گفتن و می خندیدن و من باید این چند روز را تحمل می کردم . شب از رفتن به معراج و طعنه ها و آزارهایی که دیده بودم خیلی دیر به خواب رفتم . شب برای اولین بار خواب علی را دیدم . وارد باغی شدم تنها بودم ‌ انتهای باغ مشخص نبود . همه جا سبز . سبز مقداری که قدم زدم دیدم که علی آقا و شهید دهقان هر دو روی تختی نشسته اند . لباس سفید و پاکیزه ای پوشیده بودند . با دیدن علی به طرفش رفتم . از جا بلند شد . دستم را گرفت و گفت شاهده صبر کن . و این کلمه را چندین بار تکرار کرد . از خواب پریدم خوابم را به هیچ کس نگفتم . نیمه های شب برادرم محسن از جبهه می آید هر چقدر زنگ خانه را می زند کسی در را باز نمی کند . از اینکه هیچ کس خانه نیست تعجب می کند . چشمش به اعلامیه علی روی دیوار می افتد . در تاریکی شب پشت در خانه می نشیند و گریه می کند . @sharikerah
بعدها شنیدم که مسئول معراج گفته بود که هشت سال است اینجا مادران و پدران شهدا را دیده ام . همسران و فرزندان شهدا را دیده ام . اما هیچ کس مثل همسر شهید پیرونظر جگرم را آتش نزد . وقتی وارد معراج شد طوری به همسرش نگاه می کرد که هیچ کس طاقت دیدن آن صحنه را نداشت . @sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از روز قبل می گفتند علی را در ساوه تشییع و بعد به تهران در زادگاهش به خاک بسپارند . برادرم گفتند صبر کنید وصیت نامه شهید بیاید ‌ وصیت نامه آمد در آن نوشته شده بود در مورد محل دفنم. هر کجا همسرم گفتند همانجا به خاک بسپارید . صبح همه آماده شدند .آسمان ابری بود . جمعیت زیادی آمده بودند . آقای فکری در مسیر راه از علی گفت . از تنهایی و مظلومیت علی . از آبرو داری . از نجابت . از حیا و وقار شهید گفت . از اینکه مادرش چگونه این سه فرزند را به تنهایی بزرگ کرد . از بی تکیه گاهی علی گفت . آن قدر که صدای گریه ها به عرش می رسید . در میدان انقلاب برادرم محمد وصیت نامه علی را خواند و در آخر نماز بر پیکر نازنینش خوانده شد . علی می رفت . و من قدم به قدم دنبالش . علی بر روی دست ها می رفت و من بازوانم را گرفته بودند که زمین نخورم .چقدر غریبانه بود . چقدر دلسوزانه . چقدر سخت بود اینکه دیگر کنارم نبود و من در حسرت دیدارش زین پس باید می سوختم . آسمان هم به حال ما می گریست و زمین در فراق یکی از بندگان محبوب خدا ماتم گرفته بود . ریحانه آرام در آغوش خواهرم خوابیده بود . کلاه با صدای بلند گو از خواب می پرید . مادرم و خانم برادرم هر کدام زیر بازوانم را گرفته بودند . چقدر زود بی تو ناتوان شدم . قدم هایم کوتاه و کوتاه تر می شد . چه مصیبتی ...... در دلم فریاد می زدم کجایی ؟ من که گفتم از تنهایی می ترسم . @sharikerah
به آخر خط رسیدیم . به همانجایی که در خواب دیدم از علی جدا شدم و علی به تنهایی جلو رفت . تمام شهدا روی قبرهایشان نشسته بودند با دیدن من و علی گفتند . این ها لیلی و مجنون بودند که از هم جدا شدند . همانجا نشستم . جمعیت جلو رفتن . علی را که خواستند به خاک بسپارند . ریحانه شروع به جیغ کشیدن کرد . به هیچ وجه آرام نمی،شد نیمی از جمعیت شهید را رها کردند و به سوی،ما آمدند . یکی می گفت چیزی توی لباسش نرفته ؟ یکی می گفت از خواب پریده ترسیده . یکی می گفت شاید گرسنه است . اما هیچ کس نمی توانست ریحانه ۵۰ روزه را آرام کند . خودم هم شروع کردم به گریه کردن . و هر دو با آهنگ رفتن عزیز دلمان هم صدا شدیم . از پدر علی خواستن بیاید او را در قبر بگذارد . شوهر خاله علی او را پس زد و گفت تو در حق این بچه پدری نکردی . خودم در قبر می گذارم. پدر علی به عقب برگشت . و شوهر خاله علی . علی را درون قبر گذاشت . خاک را که ریختن و تمام شد خود به خود ریحانه آرام گرفت . از حرکت ریحانه ۵۰ روزه همه جمعیت به گریه افتادند . صبر کردم همه که رفتند پاشدم رفتم کنار علی . روی خاک کنار مزارش زانو زدم . سرم را به حالت سجده بر قبرش گذاشتم و آرام نجوا کردم . بخواب . مهربان ترین همسر . بهترین پدر . بخواب دلاور و بگذار خستگی این زندگی کوتاه لحظه ای تو را رها سازد . بخواب و بگذار جسم نازنینت در آرامش باشد . خوشا به حال آسمان که با تو دگر چه کم دارد . هوا سرد بود . خواهرم اصرار کرد که برخیزم . و من نمی توانستم از علی جدا بشوم . زمین تمام وجود من را . آینده و جوانی ام را . آرزوهایم را در آغوش گرفته بود . @sharike
✧شهیــــد... به‌قَلبت‌♥️نگـاه‌میکُند اگرجایی برايَش‌ گذاشته‌باشے مےمانَد و می ماند ... @sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آن روز وقتی از گلزار برگشتم گویی نیمی از وجودم در گلزار شهدا مانده است . هر آن دلم می خواست با هر بهانه ای به گلزار برگردم گویی تنها در کنار علی آرامش داشتم . بر خواستم تا از اتاقمان برای خودم لباسی بیاورم . تمام لباس هایم خاکی شده بود . کلید را که داخل درب انداختم تمام وجودم می لرزید . درب را باز کردم و پرده را کنار زدم . یک آن تمام خاطراتم تداعی شد ‌ . گلدان ها همه خشک شده بودند . درب کمد ریحانه را باز کردم یاد روزی افتادم که چقدر موقع چیدن سیسمونی دوتایی قربان صدقه اش می رفتیم در حالی که هنوز به دنیا نیامده بود و ما از جنسیت آن بی اطلاع بودیم . یاد روزهایی که لباس های دخترانه را من برش می زدن و علی می‌دوخت و می گفت تو نمی خواد پشت چرخ خیاطی بنشینی . برای تمام لباس های بافتنی خودش طرح انتخاب می کرد . آهی از ته دل کشیدم و درب کمد را بستم لباس های علی هنوز بر چوب لباسی آویزان بود . لباسش را از روی چوب لباسی بر داشتم و بو کردم . هنوز بوی علی را می داد . اصلا تمام فضای خانه علی را فریاد می زد . وارد اتاق خواب شدم . عکس رزمنده ای که فرزندش را بغل کرده بود روی تخت پهن شده بود و کنار تخت دست نوشته ای از علی بود که چند آیه درباره صبر بود . برگه روزنامه را در دست گرفتم و بلند بلند گریستم . بعد از مراسم هفت به خانه پدرم برگشتم .....‌ @ sharikerah