یکشنبه ۶۶/۱۰/۲۰
امروز صبح ساعت ۵/۵ بیدار شدم و نماز خواندم و بعد هم نماز صبح را به جماعت خواندیم بعد آماده شدیم برای صبحگاه . و رفتیم برای صبحگاه . در ضمن دو روز است که دوست علی سالاروند که برادر صداقت فرجی است آمده است و ما با همدیگر خیلی خودمانی شده ایم . بعد از صبحگاه گفتند سریع تجهیزات خود را بگذارید می خواهیم برویم صبحگاه لشگر . بعد از چندی به سینه کش کوهی رسیدیم و تمام گردان های لشگر به خط شدند حدود یک ساعت منتظر شدیم بعد قران خوانده شد فرمان نظامی داده شد و برادر علی فضلی فرمانده لشگر شروع به صحبت کرد .یادی از شهدا مخصوصا سرداران بزرگ لشگر اسلام نمود و یک اطلاعات کلی از چگونگی کار در عملیات و کربلای ۵ را گفت و چگونگی عملکرد را نیز گفت حدود یک ساعت صحبت کرد و گفت که کار خیلی نزدیک است (عملیات) به خاطر وضع بد آب و هوای منطقه است و تمام بچه ها پایشان یخ زده بود و سوز سردی هم از طرف کوه می آمد و گفت سعی کنید اردوهای چند روزه داشته باشید راهپیمایی و مخصوصا کوه پیمایی و کوهنوردی زیاد انجام بدهید و خود را با سرمای منطقه مطابقت بدهید ودر آخر چند دعا کرد و بعد در اختیار مسئولین گذاشتند .
بعد همه رفتند و گروهان عاشورا را مسئول نگه داشت و چندین مرتبه بشین و پا شو داد و بعد یک مقدار کار نظامی انجام دادیم و بعد راهمان را کج کردیم و از داخل برف وگِل آورد و پاهای بچه ها دیگر قدرت راه رفتن نداشت و آمدیم ساعت حدود ۱۰ بود که صبحانه خوردیم و من اسلحه ام را تحویل دادم و تیر بار گرفتم . بعد از نماز و ناهار با سعادت عزیزی . تورج . داود سلیمی و عباس نامینی و حسن پناهی به میدان تیر رفتیم و ۵۵ عدد تیر و نوار داشتیم و نصف کردیم و شلیک کردیم و بچه ها هم تعدادی تیر اندازی کردند گروهانی ۶م آمده بودند که آر پی جی می زدند و تیر بار بود که کار می کرد ساعت حدود ۵ بود که کم کم آماده شدیم برای نماز . بعد از نماز گفتند امشب مانور گروهان است و آماده شوید و لوازم را هم آماده کنید سر شب بود که خوابیدیم
ادامه دارد .........
@sharikerah
ساعت ۹/۵ شب بود که بیدار شدیم و شرح عملیات و کار را گفتند ساعت ۱۰/۵ به خط شدیم منتظر حرکت بودیم که خبر رسید که ساعت ۱۲/۵خواهیم رفت . برگشتیم و خوابیدیم . ساعت ۱۲/۵ بیدار شدیم و حرکت کردیم برادر علی آبادی کمی صحبت کرد و مورد کار کردن و شاید کشته شدن و زخمی شدن آن ها را را گفت و بعد چند بیتی شعر خواند و همه حالی پیدا کردیم و با یاد خدا حرکت کردیم و علی دهقان هم به حالت دل درد شدید بود . حدود دو ساعت پیاده روی کردیم و بعد به شیارها رسیدیم و از آنجا حرکت کردیم اول دسته اول به خط زدند و بعد آتش شروع شد و آرپی جی زن و تیر بار و کلاش و دوشکا و منورها همگی با هم شروع به کار کردند آتش سنگینی شروع شد و بعد ما حرکت کردیم و بعد از ما دسته ۳و تا نیمه رفتیم و پدافند کردیم دسته ۲ از ما حرکت کرد و رفت جلو تر از ما بعد عقب نشینی کرد و بعد ما حرکت کردیم و به طرف نوک قله حرکت کردیم وبا هر زحمتی بود خود را به بالا رساندیم و قله را فتح کردیم .و در آنجا پدافند کردیم و در بالای قله گروهان بعثت بود که آتش بر سر ما ریختند و خلاصه ساعت ۳/۵نیمه شب بود که کار تمام شد و به طرف مقر حرکت کردیم ساعت ۴/۵ رسیدیم به مقر وبچه ها چای آماده کرده بودن . بعد از خوردن چای خوابیدیم .
در ضمن امروز چون نزدیک عملیات است من از دیوان حافظ فال در مورد شهادت گرفتم و این شعر آمد ۳۷۷
پ.ن تنها سه روز از خاطرات خود نوشت شهید علی پیرونظر مانده است .
هفته آخر دی ماه هفته پرواز ملکوتی شهدای عزیز عملیات بیت المقدس ۲
دانشجویانی که در ۷ آبان اعزام شدند و هرگز به کلاس برنگشتند .
#شهید_علی_دهقان_منشادی
#شهید_علی_پیرونظر
#هشت_سال_دفاع_مقدس
@sharikerah
✨✨✨
هر صبــح...
شروع
تازه ای است از زندگی
که ما..
به نگاه تــو ای شهید🌷
اقتدا می کنیم
نفس های تازه تازه را...
#شهید_علی_پیرونظر
💚صبحتون مزین به نگاه شهدا💚
خداحافظ رفیق
واژهای است که شهداء
به ما میگویند نه ما به شهدا ،
خداحافظ رفیق یعنی
خدا ما را خرید و بُرد ؛
خدا شما را در بلیات دنیا حفظ کند
#خداحافظ_رفیق
#عملیات_بیتالمقدس۲
#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خیرا
#شهید_علی_پیرونظر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 بر خدا توکل کن
و صبر داشته باش...
🌷 شهید آوینی
آخرین تماس ( نا موفق )
===============≈===============
دوشنبه ۶۶/۱۰/۲۱
ساعت ۸/۴۵ دقیقه بود که از خواب بیدار شدم و بچه ها را به هر زحمتی بود بیدار کردیم و صبحانه خوردیم ساعت نزدیک ۱۰ بود که جریان را به سالاروند گفتم رفت و آمد و گفت فرماندهی خواب هستند بعد از چندی به عزیزی گفتم اگر دیر شود نمی توانیم تا شب برگردیم و رفت و بیدار کرد و برگه گرفت و من و علی دهقان به طرف شهر رفتیم در دژبانی نیم ساعت منتظر شدیم وسیله ای نبود . هوا هم سرد بود ساعت ۱۱ بود که پیاده حرکت کردیم و بعد از چندی تویوتایی آمد و عقب آن سوار شدیم نزدیک ظهر بود که در شهر پیاده شدیم و با سرعت رفتیم مخابرات و شماره دادیم و گفت ساعت ۲ تا ۳ بعد از ظهر نوبت شما است و بعد رفتیم حمام و بعد ساعت یک بود که آمدیم رفتیم ناهار ساندویچی خریدیم و خوردیم و بعد آمدیم مخابرات . ساعت ۳/۵ بود که نوبت من شد و رفتم داخل کابین و بعد از زنگ زدن دختر بچه ای گوشی را برداشت و سراغ آقای شایان را گرفتم گفت اشتباه گرفته ای شماره را گفتم گفت شماره شما درست است اما اینجا آقای شایان نداریم . قطع کردم و گفتم آقا اشتباه گرفتید و دوباره گرفت گفت شاید اشتباه می کنی و گفتم درست است بعد دوباره وصل کرد و دوباره همان دختر بچه گوشی را برداشت و گفتم شما این شماره را جدید گرفته اید گفت نه . گفت آقا شما اشتباه می گیرید . بعد قطع کردم وآمدم بیرون . گفتم آقا شماره دیگری را بگیرید گفت آقا نوبت دیگران است و نمی توانم بگیرم گفتم اشتباه است و صحبت نکردم و کار لازم دارم گفت فقط یک مرتبه شماره می گیرم .و خواهش کردم قبول نکرد گفتم به سختی آمده ام به شهر . و دیگر تا چند وقت دیگر نمی توانم بیایم . گفت ساعت ۵ تا ۶ است میخواهی بگیرم .قبول نکردم چون به مقر نمی رسیدم . آمدم بیرون و رفتم مسجد جامع نماز بخوانم . دلم خیلی شور می زد ولی نمی توانستم کاری بکنم یا باید خطر شب رسیدن را تحمل می کردم یا اینکه از تلفن زدن به شاهده منصرف می شدم . و بالاخره بعد از خواندن نماز تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده است تلفن بزنم و برگشتم شماره را دادم و آمدم با علی رفتیم قهوه خانه یک چای خوردیم و او هم ناراحت بود چون چشم مادرش خون افتاده بود و باید عمل می کردند بعد از کمی لوازم که بچه ها لازم داشتند راخریدم بعد رفتم مخابرات . ساعت نزدیک ۵ بود کمی صبر کردم تا ۵/۵شد وقتی شماره ام را گرفت هر چقدر نگه داشت کسی گوشی را برنداشت . خواست قطع کند خواهش کردم چند لحظه دیگر نگه دارد . کسی گوشی را برنداشت و قطع کرد .
بعد شماره دوم را دادم و مادرم آمد و صحبت کرد . جریان تلفن را گفتم و گفت همه صحیح و سالم هستند . و از این جهت خیالم راحت شد . گفت امروز دخترت چهل روزه شده بود . به همراه مادرش و شاهده به حمام بردیم از سعید خبری نبود . محسن هم در شلمچه است و حال اسماعیل آقا هم خوب شده و رفته تهران برای عکس گرفتن و گفت قرار است شاهده فردا برود دنبال کارش و بچه هم پیش مادر بزرگش هست ساعت ۶ بود و هوا تاریک شده بود آمدیم و یک حلقه فیلم را که انداخته بودیم دادم برای ظاهر کردن و قرار شد شنبه بیاییم و بگیریم .
با هر دلشوره ای بود خود را به میدان رساندیم ...
ادامه دارد .......
پ . ن . کاش آن روز خط روی خط نمی افتاد و داغ آخرین تماس برای همیشه در دلم نمی ماند
@sharikerah