eitaa logo
شهید علی پیرونظر
324 دنبال‌کننده
928 عکس
350 ویدیو
0 فایل
دلاور مرد گردان زهیر .گروهان عاشورا . لشگر ۱۰ سیدالشهدا. عملیات بیت المقدس ۲ هیچکس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید @shahede_shayan ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهادت؛عشق به وصال محبوب و معشوق در زیباترین شکل است °•[🍀🌼🕊]•° 🌹شادی روح شهدا صلوات🌹 اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙شهید حاج قاسم سلیمانی: چه بسا نیت هایی درست باشد اما علمش غلط باشد، کل عمل را باطل میکند…
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه روزها که حالم را دیدی چه شبا که رسیدی تو صدای دل تنهای من را شنیدی تو که دردهامو می دونی تو که چشمامو می خونی بازم بده به دل من یک نشونی ......
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۶۶/۹/۱۷ ساعت نزدیک ۶ صبح از خواب بیدار شدم و نزدیک بود همگی برای نماز صبح خواب بمانیم شب گذشته خواب خانه را دیدم خیلی . خیلی نگران حال همسرم بودم . صبحگاه رفتیم و گفتند ساعت ۸ کلاس داریم . حدود ۱/۵ ساعت دویدیم و ورزش کردیم سریعا صبحانه خوردیم و رفتیم کلاس . کلاس هنوز شروع نشده بود که برادر پناهی مسئول گروه یک سراغ من را از مسئول گروه ۳ برادر سالاروند گرفت و او من را صدا زد گفت برادر علی آبادی با شما کار دارد رفتم و گفت برادر پیرونظر شما به شهر می روی برایت مرخصی بدهم گفتم با کمال میل قبول میکنم . به حدی خوش حال شدم که دیگر حال خودم را نفهمیدم . برگه نوشت همراه با برادر اکبر پناهی آمدیم سراغ بچه ها .به علی آقا گفتم میخواهم به شهر بروم گفت اگر بشود من هم می آیم گفتم پس بیا با هم برویم وقبول کرد و در برگه اضافه کردیم و برادر علی آبادی و عده ای دیگر اجناسی می خواستند و برایشان بخریم .و سریعا لوازم خودمان را حاضر کردیم مخصوصا لوازم حمام را چون چندین روز بود که به حمام نرفته بودیم . حرکت کردیم و بعد از عبور از گل ولای فراوان به دژبانی رسیدیم و بعد از توقف چندی کامیونی آمد و ما را تا اول جاده سوار کرد و از آنجا تعدادی پرتقال اهدایی گرفتیم. تویوتا ی گردان آمد و همه ما را به شهر رساند اول به مخابرات رفتیم خیلی شلوغ بود مقداری پول خورد گرفتم ودر نوبت ایستادیم .نزدیک ساعت ۱۰ صبح بود وقتی نوبت من رسید هر کاری کردیم شماره من را نگرفت و رفتیم داخل و برای ساعت ۳ نوبت گرفتیم و خارج شدیم رفتیم بازار ولوازمی راکه می خواستیم گرفتیم نزدیک ساعت ۱۲/۵ رفتیم ناهار خوردیم ساعت یک آمدیم سپاه برای تلفن گفت ساعت ۲ بیایید بعد آمدیم رفتیم سراغ حمام . دیدیم خیلی شلوغ هست دوباره برگشتم سپاه و بعد از چندی نوبت به من رسید . ادامه دارد ........ @sharikerah
خاطرات خود نوشت شهید علی پیرونظر از لحظه اعزام تا چند روز قبل از شهادت 👆👆
میگن برید کربلاتون ُاز امام رضا بگیرید ، امام رضامون ُاز کی بگیریم ؟ .💔 @sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اربعین مان ، یادنامه‌ی شما خواهد بود به یاد آنها که آرزویشان زیارت کربلا بود ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درست مثل کودکی که هیچ چیز یاد دستان گرم پدر را از خاطرش نمی‌برد... حسرت دیدارتان و آرزوی شنیدن نوای بهشتی‌تان حتی لحظه ای رهایم نمی‌کند... ای کاش پایان می‌یافت این روزهای تلخ صبوری... 🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبحگاه چشمانت را باز کن تا صبح ما نیز ابتدا شود ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر آنان که ساکنان خاکریزها بودند و آواره‌ی کوی حسین (ع) ....
ادامه ماجرا علی آقا متوجه می شود که پنج روز پیش پدر شده است ×××××××××××××××××××××××××××××××× گفت که ساوه آزاد نمی شود و شماره شما گرفته نمی شود .بعد رفتیم حمام سپاه دیدیم که آب قطع است برگشتیم مخابرات هر کاری کردم شماره تلفن سکه ای نگرفت علی آقا و اکبر در مخابرات بودند و من در باجه . دیدم اکبر آمد وگفت علی گرفتم . دویدم دیدم که اشتباه گرفته است دوباره قرار شد بگیرد بعد از چندی ناامید شده بودم دیدم دوباره گرفت و بعد آقای شایان خیلی سریع گوشی‌ را برداشت گفت از کجا تلفن می زنی گفتم میاندوآب . گفت نمی آیی ؟ گفتم نه . گفتم چه خبر ؟ گفت مبارک باشه چون صاحب یک دختر شده ای . خیلی خوش حال شدم . سریع سراغ شاهده را گرفتم گفت نگران نباش صحیح و سالم است و بچه فقط مقداری زردی دارد گفت بگویم بیاید گفتم مگر می تواند ؟ گفته بله . مقداری خیالم راحت شد بعد از چندی مادرم گوشی را گرفت و تبریک گفت و بعد شاهده آمد و حالش را پرسیدم گفت خوب است . پرسیدم کی بدنیا آمد گفت ۱۲ آذر ساعت ۶ صبح . از حال دخترم پرسیدم گفت خوب است مقداری زردی دارد باید بستری شود بعد از کمی صحبت کردن و گفتن اینکه چندین روز دیگر مرخصی خواهم گرفت خدا حافظی کردم و آمدیم و رفتیم حمام ساعت ۵ بود که از حمام آمدیم و چند کیلو شیرینی خریدم . هوا تاریک شده بود و یک نفر هم به ما اضافه شده بود تا اول جاده خاکی آمدیم و بعد مقداری پیاده روی کردیم و با یک وانت به مقر آمدیم ساعت ۸ شب بود که رسیدیم و تا بچه ها شیرینی را دست علی آقا دیدند فهمیدند . پرسیدند و فهمیدن کار تمام شده است ودختر هم هست گفتند مادر رزمنده است و با خود رزمنده فرقی ندارد تمامی بچه های چادر من را بوسیدند و تبریک گفتند و بعد از خوردن شیرینی شروع کردیم به دوختن تجهیزات . چون قرار بود ساعت ۱۱ رزم باشد و تا ساعت ۱۱ کار را تمام کردیم و خوابیدیم و خبری هم از رزم شبانه نبود @sharikerah
خاطرات خود نوشت شهید علی پیرونظر از لحظه اعزام تا چند روز قبل از شهادت 👆👆
هر آمدنی رفتنی دارد.. جز شهــ🌷ــادت... شهید که شدی میمانی؛ یعنی خدا نگهت میدارد برای همیشه... 🌷 @sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
34.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 زیارت زیبای اربعین فرا رسیدن اربعین حسینی تسلیت 🖤🖤🖤التماس دعا
ای ڪه گفتی عشــق را درمان به هجران می‌ڪند ڪاش میگفتی ڪه  هجران را چه درمان می‌ڪند؟
چهارشنبه ۶۶/۹/۱۸ صبح بعد از نماز گفتند موقع صبحگاه با تمام تجهیزات در حسینیه به خط بشوید . و صبحانه را خود گردان می دهد . بعد از صبحگاه . صبحانه را همانجا دادند ساعت نزدیک ۸ بود که بعد از یک ساعت پیاده روی به چند دهکده رسیدیم و همگی به ستون یک حرکت کردیم و به چندین قله خیلی بلند رسیدیم هواخیلی سرد بود و باد سوزانی می آمد و کوه پر از برف بود شروع به بالا رفتن کردیم ساعت ۱۰/۵ بالای قله بودیم کمی استراحت کردیم وشاه محمدی از گروه عکس گرفت و دوباره حرکت کردیم و از آن طرف کوه پایین آمدیم و خلاصه تا ساعت ۱۳/۵ در کوهستان مشغول پیاده روی بودیم و صلوات بود که پشت سر هم فرستاده می شد بعد در یک جای باصفا ماشین های تدارکات ایستاده بودند . نماز خواندیم و بعد از ناهار ساعت ۳ حرکت کردیم بعد آمدیم مقر و قرار شد بچه ها چای درست کنند من هم پایم پیچ خورده بود و درد می کرد کمی خوابیدم و بعد برخواستم و وضو گرفتم و نماز را به جماعت خواندیم بچه ها بعد از شام کشتی گرفتند ودر آخر کلاس ستاره شناسی . قرار بود آخر شب بچه ها را ببرند بیرون . پایم را چرب کردم و با باند بستم مقداری دفترچه را نوشتم و ساعت ۱۱/۵ صدای تیر اندازی بلند شد اکثر گردان ها در بیابان پراکنده بودند و صدای تیر اندازی می آمد بچه ها در حالت آماده باش کامل خوابیده بودند @sharikerah
خاطرات خود نوشت شهید علی پیرونظر از لحظه اعزام تا چند روز قبل از شهادت 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا