فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اوایل مهر ماه که شد علی آقا راهی دانشکده دارالفنون تهران شد . شنبه صبح می رفت و چهارشنبه با هر وسیله ای بود خودش را به خانه می رساند .
در طول هفته تمام حواسم به این بود که علی آقا کی می آیند . مدام به هم زنگ می زدیم . البته بیشتر علی آقا .
صبح یکی از روزها به علی آقا زنگ زدم . تلفن خانه مرکز علی آقا را از طریق بلند گو صدا می کنند . علی آقا هم با سرعت می آیند . با خوش خالی گوشی را بر می دارند و می گویند سلام شاهده جان .....
از قضا بلند گو کنار گوشی روشن بوده و صدای علی آقا توی کل مرکز می پیچه .
علی آقا که خیلی حجب و حیا داشتند خیلی ناراحت شدند . و میگفتن الان بروم بچه ها کلی اذیت می کنند و من خجالت می کشم .
بیشتر دوستانش هم نمی دانستند که علی آقا متاهل هستند .به جز شهید علی دهقان که از دوستان صمیمی ایشان در دانشگاه بود
پ . ن . چقدر دلمان برای صدایت تنگ شده . کاش تنها مصاحبه ضبط شده ات بدستمان می رسید ........
شنبه ۶۶/۸/۱۶
صبح بعد از نماز ساک از علی دهقان گرفتم با جمع آوری لوازم به حمام رفتم بارانی که از دیروز شروع شده بود همچنان ادامه داشت و همه جا گل بود و نمی شد راه رفت به هر زحمتی بود خودم را به حمام رساندم بعد از استحمام به چادر برگشتم . با همان مشکلاتی که رفته بودم . ساعت ۸ صبح بود قصد دارم اگر هوا خوب شود به شهر بروم و تلفنی به شاهده بزنم چون دلم خیلی خیلی برایش تنگ شده و دلواپس او هستم ساعت ۹ اعلام کردند که فیلم مانور مرداب که قبل از عملیات والفجر ۵ انجام شده پخش می شود که فیلم تمام گردان زهیر است که حدود ۱۰۰نفر آنها شهید شده اند مخصوصا فرمانده قبلی گردان داود حیدری و بقیه بچه ها که پسر خاله تورج هم جز شهداست. همه خوش حال رفتیم حسینیه . بعد از نیم ساعت گفتن ویدئو خراب است . داود و علی گفتن ما می رویم شهر من گفتم من هم می آیم . داود برگه گرفت سه نفری رفتیم چون مریض بودم و حال خوبی نداشتم و سرمای شدیدی خورده بودم و سر و کمرم هم درد می کرد باران هم همچنان می بارید یک تویوتا آمد سوار شدیم و میدان آزادی سنندج پیاده شدیم بعد رفتم برای علی دهقان یک قلم و یک دفتر خریدم . علی و داود رفتند سراغ ساعت سازی من هم آمدم مخابرات پول خورد هم نبود به زحمت پیدا کردم بعد از آن در صف ایستادم بعد از چند مرتبه گرفتن شماره تماس حاصل شد خانم کاظمی گوشی را برداشت وبعد به شاهده داد خیلی خوش حال شدم با شنیدن صدای مهربان و صمیمی اش ولی صدایش کمی گرفته بود کمی صحبت کردیم و قولش را به او گوشزد کردم گفت نمی شود صد در صد رعایت کرد (قول داده بود گریه نکند) بعد قطع کردم آمدم سراغ ساعتی برای شاهده بخرم ،هر چه حساب کردم جور در نیامد بعد بچه ها آمدند باران همچنان می بارید ساعت ۳ رسیدیم پادگان . بچه ها ناهار خورده بودند و برای ما نگه نداشته بودند بعد از کمی خندیدن داود مثل بچه های کوچک گریه می کرد و پا می کوبید چند آدرس عوضی به او دادند او هم رفت دید خبری نیست بعد چندی از تدارکات گردان غذا گرفتن و سه نفری خوردیم بعد بچه ها کمی شوخی کردند کشتی گرفتند بعد با حمید فرد آزاد به بهداری رفتیم چون هر دو به شدت مریض بودیم .بعد از گرفتن مقداری دارو به چادر آمدیم بعد از کمی صحبت درباره حماسه ها و عملیات هانماز خواندیم علیرضا آمد سراغم تا حالم را بپرسد او هم کمی صحبت کرد و جریان جشن پتو و غیره را برایش توضیح دادم . بعد ظرفها راجمع کردیم و شستیم و وضو گرفتم و آماده خوابیدن شدم پتوها را پهن کردیم کمی قران خواندم ساعت ۱۱/۵ من و علی دهقان رفتیم کانکس تدارکات و یک کدو حلوایی آوردیم و شستیم و علی سالاروند هم خورد کرد توی قابلمه گذاشت و بعد خوابیدیم
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
یکشنبه ۶۶/۸/۱۷
ساعت ۵/۵ از خواب بیدار شدم نماز خواندم ساعت ۶/۵ رفتیم صبحگاه . بعد ازصبحانه مشغول جمع آوری پتوها و لوازم شدیم اعلام کردند ساعت ۹ فیلم قبل نصر و کربلای ۴.۵ را در حسینیه پخش می کنند فیلم که شروع شد یک حالی در حسینیه حاکم بود همه غرق نگاه کردن بودند . شهدای زیادی در بین افراد فیلم بود که بیش از صد نفر بودند . فرمانده سابق گردان زهیر داود حیدری و خیلی های دیگر . حدود ساعت ۱۱ فیلم تمام شد آمدیم . بعد رفتم سراغ شستن لباس هایم . هوا هم سرد بود . آب هم در تانک بود و خیلی هم سرد بود . ومن همچنان گرفتار سرما خوردگی . سرم درد می کرد و بدنم کوفته شده بود نزدیک ظهر علیرضا آمد . با هم وضو گرفتیم و لباس ها را پهن کردم رفتیم حسینیه برای نماز جماعت . بعد به چادر خودمان آمدم . ناهار رشته پلو داشتیم. سر سفره بچه ها آقای دارابی و دهقان را اذیت کردند . علی سالاروند وآقای گرشاسبی هم رفته بودند حمام . بعد از ناهار با تیم تعاون مسابقه داشتیم . که ۴ بر۱ بردیم بعد رفتم پیش علیرضا. داشت لباس می شست . وضو گرفتیم رفتیم برای نماز جماعت .تبلیغات نوحه منصور عرضی را گذاشته بود قبل از نمازسوره واقعه را خواندم . شام سوپ داشتیم . ومرحم خوبی برای گلو درد من بود .
با حمید وآقای دارابی و سالاروند رفتیم بهداری . حال حمید بدتر شده بود . در آخر جایم را انداختم و خوابیدم
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
پ.ن . از سوره هایی که علی آقا خیلی دوست داشت سوره واقعه بود که اسم دخترشان را از ابن سوره انتخاب کردند
22.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تازه عقد کرده بودیم . توی خیابان انقلاب تهران علی آقا شیرینی باقلوا خرید . همینطور که راه می آمدیم و صحبت می کردیم برگشتم دیدم علی آقا نیست . دلهره عجیبی توی دلم افتاد . نمی دانستم چه باید کنم . به هر طرف که نگاه کردم علی آقا را ندیدم . بغض کردم و اشگ هایم بی اختیار پهنای صورتم را پر کرد .
دختری نبودم که تنها جایی رفته باشم . از تنها رفتن و تنها ماندن وحشت داشتم . علی آقا که گریه من را دیده بود از پشت یک ماشین بیرون آمد .
با دیدن علی آقا تکه شیرینی از دستم افتاد و بلند بلند گریه کردم . علی آقا که هول شده بود گفت . من باهات شوخی کردم . می خواستم ببینم من نباشم چه عکس العملی انجام می دهی . علی آقا تمام تلاشش را کرد که من را آرام کند . اما من عجیب ترسیده بودم . می دانست اگر نباشد من فرو می ریزم . خورد می شوم . می شکنم
همیشه از نبودن علی آقا می ترسیدم . از تنهایی. ......
اما بعد از رفتنش خیلی زود یاد گرفتم به خودم تکیه کنم و روی پای خودم بایستم .
می دانم علی آقا مثل اون روزها یه گوشه ای از این دنیا داره نگاهم می کنه و از دور مراقبم هست .
می دانم تنهایم نمی گذارد ......😔😔😔
‹♥️🕊›
شَھـٰآدتپآداشتلـٰاشهآ؎بۍوَقفہاو
درهَمہ؎اینسـٰآلیـٰانبُود:)
+رهبـرانقـلاب
#حاجقاسم
#صبحتونشهدایی
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊
#مردان_بی_ادعا
هم خودشان خاکی بودند
هم لباسهایشان ...
کافی بود بـاران ببارد
تا عطرشان در همه جا بپیچد..
#شهید_علی_دهقان_منشادی
#شهید_علی_پیرونظر
▫️مقام معظم رهبری:
❇️آرزوی ما این است که با شهدا محشور بشویم؛آرزوی ما این است که این ارتباط قلبی ای که اینها با ما در دنیا داشتند،در قیامت ودر برزخ هم همین ارتباط رابا ما داشته باشند.
(بیانات دردیدار با خانواده های مدافع حرم،۱۳۹۷/۱۲/۲۲)
#شادی_روح_شهدا_صلوات
سه شنبه ۶۶/۸/۱۹
امروز ساعت ۵/۵ بیدار شدم وضو گرفتم و نماز خواندم گفتند امروز صبحگاه نداریم . بعد از صبحانه مسابقه فوتبال داشتیم . که نتیجه بازی ۴بر ۴ شد وبه پنالتی کشیده شد و تیم ما برد و بعد رفتیم برای نماز و ناهار . ساعت ۲ قرار گذاشتیم با تعدادی از بچه ها صیغه برادری و اخوت را بخوانیم من . دارابی . دهقان .تورج.حمید فرد آزاد همگی با همدیگر برادر شدیم در زیارت . دعا و شفاعت بعد رفتم سراغ علیرضاداشت چادر را کمک می کرد که جدید بزنند بعد آمدیم آماده شدیم برای نماز جماعت . خبر دادند بعد از نماز در حسینیه فیلم پخش می شود . ساعت ۸ دعای توسل هست بعد سخنرانی امام امت از تلویزیون پخش می شود آمدم چادر . علی آقا مجله جدید گرفته بود مشغول خواندن شدم شام هم سوسیس داشتیم که علی آقا سرخ کرد بعد از شام با مفاتیح مشغول شدم .از نظر مریضی همچنان سرما خوردگی و گلو درد ادامه دارد و مشغول خوردن دارو هستم .ساعت ۹ در چادر من مشغول خاطره نویسی . علی سالاروند جدول حل می کند .حمید هاشمی نژاد بچه ها را مشت و مال می دهد وبعدهم من را مشت و مال داد .ساعت ۱۱/۵ حمید هاشمی نژاد با چراغ قوه رفت دستشویی . حدود یک ربع گذشت نیامد . دل همه شور افتاد . علی سالاروند گفت من می روم سراغش . او هم رفت .
آخرهای ماه است هوا خیلی تاریک است دستشویی کنار سیم خاردار است بعد از آن جاده ای است که به یکی از روستاها می رود قسمتی از سیم خاردار را هم قبلا بریده بودند . بعد از رفتن علی آقا یک ربع گذشت او هم نیامد . وضع خیلی بدی بود همه نگران وضع آن ها بودند بعد من و آقای دارابی از چادر خارج شدیم که سراغ آن ها برویم . بعد از چادر که دور شدیم کسی را با پیراهن سفید در تاریکی دیدیم . صدا زدیم علی آقا ...... کسی جواب نداد وقتی به نزدیک آن شخص رسیدیم که خیلی آرام راه می رفت . دیدیم حاجی صادقی فرمانده گردان است . سلام کردیم و گذشتیم . رفتیم سراغ دستشویی .کسی نبود هر چه در تاریکی صدا زدیم کسی جواب نداد .من هم چاقوی خودم را آماده کرده بودم . که اگر خطری پیش آمد آماده باشم . بعد دیدم چراغ تبلیغات روشن است رفتیم چادر اول کسی جز یک نفر نبود سراغ بچه ها را گرفتیم گفت خبر ندارد . گفت برو چادر بغلی شاید آنجا باشند . وقتی رفتیم دیدیم که تلویزیون روشن است و تعدادی از بچه ها مشغول تماشا هستند . بچه های ما هم آنجا بودند کمی شکایت کردیم بعد من ماندم و دارابی برگشت به چادر تا به بچه ها خبر بدهد . فیلم تا ساعت ۱۲ طول کشید . بعد همگی آمدیم و خوابیدیم .
#شهید_علی_پیرونظر
@Sharikerah
خاطرات خود نوشت شهید علی پیرونظر در آخرین اعزام به منطقه تا چند روز قبل از شهادت 👆👆👆
معنی درد همین حال ِمن از دوری توست ،
مابقی را که همه عالم و آدم دارند . . .
#شهید_علی_پیرونظر
از شهدا رسم زندگی را بیاموزیم
از خصوصیات خیلی قشنگ علی آقا این بود که به مناسبت های مختلف برایم کادو می خرید . هر جا که می رفت حتی خودم هم اگر همراهش بودم باز هدیه ای می خرید . هر هفته که دانشگاه می رفت و آخر هفته به خانه بر می گشت دست خالی نمی آمد ...
به اعیاد مذهبی اهمیت بیشتری می داد مثلا اگر عید نوروز یک روسری می خرید عید قربان و عید غیر و فطر حتما طلا می خرید هر چند تکه ای کوچک .
هر چند من با علی آقا تنها یکسال .. کم تر را تجربه کردم ولی در همان مدت کوتاه در عید قربان و غدیر برایم انگشتر خرید و هنوز هم به یادگار دارم .
این روزها که علی آقا نیست اخلاق خوبش را در خانه حفظ کرده ام و در اعیاد دینی و مذهبی برای عزیزانم کادو می خرم و می گویم این از طرف بابا علی .............
#شهید_علی_پیرونظر
دانشجو معلم شهید علی پیرونظر
جمعی دسته ۳ گروهان عاشورا . گردان زهیر . لشگر ده سیدالشهدا
خاطرات خود نوشت شهید از لحظه اعزام تا شهادت
شهیدی که تنها یازده ماه از زندگی مشترکش می گذشت که آسمانی شد
خاطراتی شیرین اما کوتاه از یک زندگی عاشقانه
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
🌐کانال شهید علی پیرونظر
عضو شوید👇
🆘 eitaa.com/sharikerah
#حبمدافع
هیچ کس جز آنکه دل
به خدا سپرده است ،
رسم دوست داشتن را نمی داند
_شهید آوینی
پنجشنبه ۶۶/۸/۲۱
بعد از صبحانه و کمی کشتی گرفتن ظرفها را جمع کردم . ساعت ۹ رفتم کلاس ادبیات تا ساعت ۱۰/۵ بعد با علیرضارفتیم تعاون و پلاکش را گرفت آمدم چادر . ظرف ها را بردم شستم . و تورج هم آمد و کمکم کرد بعد مشغول شستن لباس هایم شدم . بچه ها رفته بودند شهر . نزدیکی های ظهر بود که کارم تمام شد غذا گرفتم و مشغول چرت زدن بودم که علیرضا آمد وگفت که علی برایت نامه آمده است کلی خوش حال شدم و سر از پا نمی شناختم چندین مرتبه آن را خواندم .
ساعت ۳ بچه ها از شهر آمدند .عصر کمی با علیرضا بودم موقع اذان آمدم غذا را گرفتم و حاضر کردم بعد رفتم سراغ نماز جماعت شام خوراک لوبیا داشتیم علی سالاروند بعد از شام رفت سراغ آقای علی آبادی که به چادر ما بیاید و بعد از چندی آمد . همه بچه ها مشکلات و حرفهای خودشان را گفتند . در آخر حرفش هم خاطره هایی از عملیات کربلای ۸گفت بعد هم گفت فردا لوازم را تحویل می گیرد وبعد به مدت ۱۰ روز مرخصی می روید من هم شروع کردم به جمع آوری لوازم شخصی . بعد از کمی صحبت ساعت ۱۱ بود که خوابیدیم .
#شهید_علی_پیرونظر
#خاطرات
#هشت_سال_دفاع_مقدس
#گردان _زهیر
@sharikerah
صبح روز ۲۳ آبان ماه سر کار بودم . نشستن پشت میز برایم خیلی سخت شده بود . خیلی ضعیف و لاغر شده بودم . احساس کردم کسی با انگشت به پنجره اتاق زد . برگشتم نگاه کردم کسی نبود . دوباره مشغول کار شدم که در اتاق باز شد و علی آقا با ساک وارد شد . مات و مبهوت تا چند دقیقه ای فقط نگاهش کردم . بعد اعتراض کردم که چرا بی هوا آمدی اگر بترسم و اتفاقی برای بچه مان بیفتد چی ؟
یک صندلی را جلو کشید و کنار میزم نشست . دستش را زیر چانه اش گذاشت و با اخم گفت چرا اینقدر لاغر شده ای ؟ لبخندی زدم و چیزی نگفتم . ساکش را گذاشت و از اتاق بیرون رفت و قتی آمد دیدم چند سیخ جگر خریده که با اصرار زیاد به خورد من داد .
بعد از ساعت اداری به خانه مادرم رفتیم و علی آقا زنگ زد و به مادرش خبر داد که آمده است . آن شب با شنیدن آمدن علی آقا همه به خانه پدرم آمدند. برادرم علی تازه از منطقه آمده بود .
محمد برادر بزرگم و محسن برادر کوچکم در منطقه بودن . مادرم بساط شام را آماده کرد ودر آخر شب پیاده به خانه خودمان رفتیم . و مقدار زیادی هم در کنار مادر علی آقا بیدار ماندیم.
دلم میخواست این ده روز مرخصی علی آقا هرگز تمام نشود .
روزهای خوشی که مثل برق و باد گذشت 😔😔
آیت اللہ جوادی آملی:
ما برای اینکه از #دعای_شهدا برخوردار باشیم، باید در مسیر آنها حرکت کنیم و بدانیم، دعای شهدا، جزو دعاهای مستجاب است....
#اللهم_ارزقنا_شهادت🕊
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
هر موقع به بهشت زهرا میرفت..
آبی برمیداشت و قبور شهدا رو می شست!
میگفت:
با شهدا قرار گذاشتم که من غبار رو از روی قبرهای آنها بشورم و آنها هم غبار گناه رو از روی دل من بشورند!
#شهیدرسولخلیلی
#خــادم_الــشـهـیـد