eitaa logo
شهید علی پیرونظر
459 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
424 ویدیو
0 فایل
دلاور مرد گردان زهیر .گروهان عاشورا . لشگر ۱۰ سیدالشهدا. عملیات بیت المقدس ۲ هیچکس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید @shahede_shayan ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
8.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آرزویم را شهادت می‌نویسم تا نکند یک وقت ؛ طعمِ شهد احلی من العسل را در عالم آرزوها نچشیده باشم ... @sharikerah #
صبح بعد از نماز و صبحانه و کمی گشتن مشغول نظافت شدیم و تا نزدیکی ظهر شد و نماز خواندیم . ساعت ۳/۵بود که رادیو سنندج اعلام کرد اسیران عراقی را ساعت ۴/۵ از سنندج عبور می دهند و ما هم فورا فرمانده محور را پیدا کردیم و همراه مسئول دسته و ۱۲ نفر دیگر به دژبانی مراجعه کردیم و فرمانده اجازه خارج شدن ما را از دژبانی گرفت و همگی به شهر رفتیم و در خیابان ها قدم زدیم و با رفتار و قیافه ها و آداب و رسوم آن ها کمی آشنا شدیم و سر چهار راه اول دیدیم ماشین ها که پر بود از برادران مزدور عراقی را به پشت جبهه می برند و بعد ازرفتن آن ها به راه خودمان ادامه دادیم . در بین راه معلم سال‌های گذشته خودم را برادر یعقوب زاده را دیدم و سلام و علیک و روبوسی کردیم و بعد با بچه ها آمدیم چای خوردیم و بعد به مسجد جامع رفتیم و وضو گرفتیم و به پایگاه برگشتیم . @sharikerah
سه شنبه ۶۲/۸/۳ صبح به مااعلام کردند هر چه زودتر وسایل خود را جمع کنید و آماده حرکت باشید بعد از ساعتی حرکت کردیم و از سنندج به طرف مریوان رفتیم و جاده آن تمام پیچ در پیچ بود بعد از چهار ساعت به پنج کیلو متری مریوان رسیدیم و ما را در میان تپه ها و در میان جنگل جای دادند و شب را در جنگل خوابیدیم و هر کسی هم دو ساعت پست داست و فردای آن روز هم وسایل را با کمپرسی ها بار زده بودیم آوردند و ما مشغول چادر زدن شدیم و تا ساعت یک مشغول بودیم و بعد از نماز و ناهار دوباره مشغول پنهان کردن چادر شدیم و بعد از نماز و شام خوابیدیم @sharikerah
صبح بعد از نماز و صبحانه محمد محمدی گفت که سر من را اصلاح کن بعد از آن حمید نیک فلک گفت سر من را هم اصلاح کن و بعد سر محمود را هم زدم . بعد از ناهار و نماز و کمی استراحت . گفتند که محور یک آماده شده برای عملیات . همه وسایل را جمع کردیم و تا نزدیک ماشین ها رفتیم بعد گفتن که امشب نمی رویم . برگشتیم و دوباره چادر ها را زدیم و نماز را به جماعت خواندیم که یک آن زلزله آمد و آدم را چندین بار به چپ و راست تکان می داد . وماهم بعد از نماز واجب نماز آیات خواندیم . بعد از شام کمی صحبت کردیم و بعد خوابیدیم حمید_نیک_فلک پ. ن. از سمت راست شهید صفر علی لقاء و شهید علی پیرونظر @sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساعت نزدیک ۹ شب بود از جا برخواست و به طرف راه پله ها رفت و من نشسته بودم و داشتم تلویزیون نگاه می کردم . هنوز فرزندمان بدنیا نیامده بود . چند دقیقه ای از الله اکبرگفتن علی آقا که گذاشت برق ها رفت من که شدیدا می ترسیدم از جا برخواستم و سعی کردم خودم را سریع به علی آقا برسانم . علی آقا هم که دیده بود برق رفته و نکند من بترسم سریع به طرف راه پله ها دویده بود که در بین راه در تاریکی با هم برخورد کردیم و من شروع به جیغ کشیدن کردم . و علی آقا نگران مدام می گفت منم . شاهده ...... نترس .....‌ منم ....... البته الله اکبر برای پیروزی انقلاب نبود . یادم نیست مناسبتش چه بود . @sharikerah
امروز در مراسم راهپیمایی سعی کردم هر قدمی را به نیت شهیدی بر دارم . شهدایی که حتی نفس کشیدنمان را مدیون آن ها هستیم . یک آن یاد راهپیمایی هایی افتادم که توی تهران دوش به دوش علی آقا می رفتیم . و چقدر خوش بودیم . یادم آمد یه بار بهش گفتم علی من از تنهایی می ترسم . لبخندی زد و گفت مگه قراره تنها بمونی ..... توی مسیر من بودم و یاد علی آقا . و مرور لحظه لحظه خاطراتمان . با خودم بارها و بارها گفتم که ای کاش الان کنارم بودی . در یک آن دیدم حاج آقا افشار پور در پشت بلند گو نام علی آقا را آورد و خاطره ای از رشادت های او در دفاع مقدس تعریف کرد . دلم آرام گرفت . یقین پیدا کردم که گفتن نام علی آقا از میان آن همه شهید بی حکمت نیست . و حتما علی آقا قدم به قدم همراه من هست . یک شریک راه هیچ وقت همراهش را تنها نمی گذارد . قدم به قدم با شهیدان @sharikerah
۶۲/۸/۴ ساعت ۴ بعد از ظهر خبر دادند برادر صفوی فرمانده کل عملیات های سپاه در گردان سیدالشهدا سخنرانی می کند و بچه ها می گفتند که یا از حمله صحبت می شود یا از مرخصی . ساعت ۴/۵به همراهی آقای فلاحی و چندی از بچه ها ی چادر مجاور به طرف گردان سیدالشهدا حرکت کردیم و هنوز به گردان نرسیده دیدیم دونفر برایمان دست تکان می دهند وقتی چند قدمی جلو رفتم دیدم حسام الدین جهانمیرزایی و یکی از بچه های سپاه است بعد از سلام و دیده بوسی کمی صحبت کردیم و جهانمیرزایی گفت . چند بار در زمان مرخصی میخواستم به خانه شما سری بزنم ولی در مورد خانه شک داشتم که کدام خانه شما هست فقط می دانستم در اطراف خانه آقای عطارد است ولی نمی دانستم کدامیک است و من هم آدرس خانه را به او دادم . بعد از چندی ماشین حامل برادر حمید صفوی آمد و قبل از آن معاون گردان کمی نوحه خواند و بعد سخنرانی شروع شد وبعد زیاد سفارش کرد و گفت عملیات شما نزدیک است و کمی درباره عملیات و جای آن و کارهای احتیاطی به بچه ها گفت و با غروب آفتاب . سخنرانی تمام شد و برای خواندن نماز به طرف چادرها حرکت کردیم . @sharikerah
چهارشنبه۶۲/۸/۱۱ طی سخنی اعلام کرده بودند ما آماده شویم و تا ساعت ده همه چیز را آماده کردیم و تا ظهر مشغول جمع آوری باقیمانده های وسایل بودیم و ظهر برای غذا آماده شدیم . و ساعت ۲ حرکت کردیم و تا ساعت ۶ بعد ازظهر در راه بودیم و تا مریوان حدود ۵ ساعت راه رفتیم و ۲ ساعت راه هم تا اول خط مقدم خودمان قبل از عملیات والفجر ۴ رفتیم و ۴ ساعت هم داخل خاک عراق با ماشین ۶ا حرکت کردیم و بعد از رسیدن به مقصد در بالای شهر پنجوین مشغول چادر زدن شدیم ودر همان حال تعدادی سنگر کندیم و بعد نماز خواندیم و بعد غذا خوردیم .گفتند امشب عملیات است و بهتر است همه در سنگر بخوابند چون آتش خیلی زیادی روی سر ما خواهد بود . چون پشت سر ما توپخانه و ماشین های کاتیوشا بود بعد همه داخل سنگر رفتند و فقط تعداد ۴. ۵ نفر بودند که در چادر خوابیدیم و قرار شد هر وقت اولین توپ ها یا خمپاره ها آمد سریع خود را به سنگر برسانیم ساعت یک نیمه شب بود که دیدیم صدای کاتیوشا هست که به اطراف ما برخورد می کرد من و آقای فلاحی سریع خود را به سنگر رساندیم و هوا هم سرد بود ما کلاه بر سر واورکت برتن با پوتین هم خوابیده بودیم و تا صبح که آقا سید اذان داد برای نماز از خواب بر خواستیم و نماز خواندیم و خادم الحسین هم صبحانه را آماده کرد . @sharikerah
بعد از صبحانه به طرف سنگرها رفتیم و شروع به گود کردن آن پرداختیم بعد تعدادی کاتیوشا از طرف رزمندگان اسلام به طرف کفر زدند تعدادی هواپیمای عراقی آمد و ضد هوایی بود که به طرفش می زدند و فرار کردند . بعد دوباره آمدند دوباره کار را شروع کردند و تا ساعت ده چندین مرتبه هواپیماها آمدند و چند جای مقر را بمب باران کردند یکی از آن ها را دیدم که با موشک رزمندگان آتش گرفت و می سوخت و به طرف پایین می آمد ساعت ۱۱رادیو اعلام کرد که ساعت ۱۲ شب گذشته مرحله سوم والفجر ۴ شروع شده . وقتی مشغول گوش دادن رادیو بودیم عباس آمد و گفت که یکی از فرماندهان گفته دو هواپیمای دیگر عراقی ها بدست بچه ها سقوط کرده .ساعت حدود ۴ بعد از ظهر مورخ ۶۲/۸/۱۲ بود که لقا ء گفت بچه ها آماده باشید فردا صبح زود می خواهیم برای عملیات به خط برویم هر کس هرچیز کم دارد بگوید . گفتند جیره های خود را در جیب بریزید و در حین کار بخورید و کوله های خود را در چادر بگذارید خلاصه بچه ها یک شور وحال دیگری دارند و همه مشغول کار هستند و امشب پنجشنبه شب جمعه است و قرار است دعای کمیل را بخوانیم و استراحت کنیم . @sharikerah
۶۲/۸/۱۳ ساعت ۶ صبح به سمت خط مقدم حرکت کردیم پس از ساعتی با یک تویوتا از سربالایی ها گذشتیم و به یک سرازیری رسیدیم آنجا پیاده شدیم و با برانکارد ها شروع به حرکت کردیم و یک مال راه روبرو بود که در کنار آن افراد امدادگر و مجروحین هم بودند و همین طور از میان کوه ها و دره ها عبور می کردیم و افراد مجروح بودند که با سر و صورت های پانسمان شده در طی راه می رفتند تا به تدارکات و امدادگران و آمبولانس ها برسند . بعد از ساعتی به رودخانه قزلچه رسیدیم که یک تراکتور غیرتی هم بود با راننده عراقی که از پشت خط تدارکات می برد و از آن طرف مجروح ها را می آورد . به گروه ما گفت بیایید سوار بشوید تا شما را ببرم .چون اکثر بچه ها خسته بودند همگی سوار شدیم و همراه تمام وسایل حرکت کردیم ده قدم نرفته بودیم که به یک شیب رسیدیم تا آمد عبور کند چون سراشیبی پیوسته به یک جوی آب بود تریلی آن چپ کرد و تمام بچه ها روی هم ریخته شدند من و عده ای دیگر که در جوی آب بودیم و همه روی ما افتاده بودند برای چند لحظه ای مرگ را احساس کردیم چون هوا برای تنفس نبود با هزار مکافات بیرون آمدیم و تمام لباس هایمان خیس بود و عده ای هم زخمی شده بودند و یکی از بچه ها پایش ضرب دیده بود . خلاصه به خیر گذشت و دوباره پیاده به راه خود ادامه دادیم . وبعد از چندی به درخت های صنوبر رسیدیم و گفتند کمی استراحت کنید .و نماز بخوانید . همین که از جوی کنار درخت ها کمی آب خوردیم یکی از بچه ها که ۲۰ متری بالاتر رفته بود گفت بچه ها اینجا یک سگ مرده .واز این آب نخورید .و پشیمان شدیم . @sharikerah
بعد از گرفتن وضو نماز خواندیم . گرسنگی هم شروع کرده بود به فشار آوردن . دوباره دیدیم یکی از بچه ها گفت یک شهید . رفتیم دیدیم شهید کنار جاده افتاده است .او قبل از شهادت زخمی شده بوده و سرم هم به او زده بودند ولی به فیض شهادت رسیده است .بعد در آن اطراف یک قاطر است .ما هم با اسماعیل و هده ای دیگر جلو قاطر را گرفتیم و شهید را داخل پتو پیچاندیم و روی قاطر گذاشتیم و اورا بستیم و چون شب در بیابان مانده بود بدنش خشک شده بود و روی قاطر صاف مانده بود . در دامنه کوهی که ما پایین آن هستیم چند خانه نمایان بود و بچه ها گفتند که سنگر است و رفتیم دیدیم آن جا دهاتی است با چندین خانه و چون اورکت نداشتیم و هوا هم رو به سردی می رفت داخل خانه شدیم و دیدیم تعدادی پوست روباه و سمور داخل یکی از خانه هاست و گشتیم یک بخاری پیدا کردیم و یک چراغ فانوس با یک بشکه ۲۲۰ لیتری گازوئیل و شب را در آن جا ماندیم . @sharikerah