eitaa logo
شهید علی پیرونظر
340 دنبال‌کننده
958 عکس
355 ویدیو
0 فایل
دلاور مرد گردان زهیر .گروهان عاشورا . لشگر ۱۰ سیدالشهدا. عملیات بیت المقدس ۲ هیچکس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید @shahede_shayan ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• - و شهادت پاداشِ كسانيست كه در اين روزگارگوششان غبارِ دنيا نگرفته باشد و صداىِ آسمان را بشنوند! و حياتِ عند رب است . @sharikerah
۶۲/۷/۱۴ پنجشنبه ساعت ۳ بعد از نیمه شب بود که کاتیوشای عراقی شروع به آتش کرد و حدود ۸۰ گلوله بر سر اردوگاه و کوه های اطراف ما ریخت و این حمله که با صدای خیلی مهیبی همراه بود همه را از خواب بیدار کرد و یک حالت ترس را در همه به وجود آورد و بعد از ساعتی صداها خاموش شد و شعله های آتش از دور نمایان شد و آن آتش بر اثر برخورد گلوله با لوله های بزرگی که آغشته به قیر بود ه بوجود آمده بود . صبح وقتی برخاستیم اطلاع پیدا کردیم که حدود ۹ نفر شهید و ۳۰ نفر زخمی به جا گذاشته و از تعدادی از محل های گلوله خورده دیدن کردیم و وانت حمل زخمی ها را نیز دیدیم . از راست شهید علی پیرونظر . ابراهیم فلاحی ‌ شهید علی شوشتری زاده . مهدی اخوان @sharikerah
در ساعت ۸ شب مورخ ۶۲/۷/۲۳ به همراه دیگر برادران بوسیله بلند گو جمع شدیم و به دو دسته تقسیم شدیم و سینه زنان به سوی مسجد حرکت کردیم بعد در مسجد شروع به سینه زنی کردیم . نمی توانم با این قلم آن را بنویسم واقعا حال و هوای بخصوصی بود همه ی عاشقان حسین (ع) و دوست داران امام زمان (عج) و سر بازان امام امت بودند .و اصلا نمی توانم بازگو کننده آن لحظات باشم . @sharikerah
۶۲/۷/۲۴ مصادف با تاسوعای حسینی صبح زود ساعت ۵/۵بلند گو ها اعلام کردند در ساعت ۶آماده باشید می خواهیم به پادگان اباذر که در ۱۵ کیلو متری سر پل ذهاب است حرکت کنیم و بعد این صحبت بود که بچه هایک شور و حالی پیدا کردند و هر کس با عجله هر چه تمام تر صبحانه خورده ودر حسینیه اردوگاه حاضر شدند و بعد از چند دقیقه ای که یک نوحه ای را یاد گرفتند. باز به دو دسته سینه زنی تقسیم شدیم و سینه زنان و با نوحه به طرف مسجد دهات حرکت کردیم و بعد که به آنجا رسیدیم ماشین ها حاضر بودند . بچه ها با تعداد زیادی پرچم که روی هر یک شعاری نوشته شده بود سوار ماشین هاس حاضر شدند و پرچم ها را همچون علمدار حسین بر روی ماشین ها برافراشتند و نمونه های شعار ها لا اله الا الله و یا حسین و خیلی چیزهای دیگر بود و هر یک از بچه ها پارچه مشگی به گردن و چفیه در گردن یا در کمر خود و پیشانی بند های رنگارنگ همراه با شعارهای متفاوت مثل یا مهدی ادرکنی یا .یا شهید کربلا و یا مسافر کربلا و عاشقان کربلا بر پیشانی داشتند . بعد ماشین ها حرکت کردند و برادر شیخ زاده هم با بلند گو در ماشین نوحه می خواند بعد از حدود نیم ساعت به پادگان رسیدیم جلو درب ورودی ارتش ،که حدود ۳۰۰ یا ۴۰۰ متر و شاید هم بیشتر با درب اصلی که مخصوص سپاه و بسیج است پیاده شدیم و جمعیتی حدود سه چهار هزار نفر جمعیت بود چون تقریبا حدود بیشتر گردان ها ی آن اطراف آمده بودند و هر کدام با نوحه ای و پرچم های خاصی و با پارچه های مشگی در حال حرکت بودند و ما هم پشت آن ها حرکت کردیم و بعد گردان موسی بن جعفر هم از پشت سر ما رسیدند. @sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادامه ..... چندین نفر سطل های بزرگی در دست و با پاهای برهنه می آیند و بر پیشانی همه و حتی بر ریش های بعضی ها ودر سر آن ها گِل می مالند نمی دانم چگونه بگویم که این گِل چقدر بوی خوبی می داد از یکی از آن ها پرسیدم که این گِل را با چه درست کرده اید و او گفت که این خاک تربت است و خاک معمولی همراه با گلاب . برای همین است که این بو را می دهد بعد از این حرف دیدم صفر علی لقا مقداری از آن گِل را گرفته و دارد به صورت مربع در می آورد و جریان را پرسیدم گفت دارم مهر برای نمازم درست می کنم بعد وارد پادگان شدیم جمعیت مانند جاده باریک سیاه با پرچم های گوناگون و حتی با علم های خود در حال سینه زنی بودند بعد از گذشتن از چندین خیابان به طرف حسینیه اعظم پادگان حرکت کردیم دربین راه ماشین ها شربت تقسیم می کردند و در نزدیکی حسینیه در جلو پای بچه ها گاو و چندین گوسفند قربانی کردند جمعیت حدود چهار . پنج هزار نفر بود وارد حسینیه شدیم .بعد از ساعتی داخل پر شد و حیاط هم دیگر جای نداشت . یک دسته ترک که حدودا صد نفر بودند و نوحه ترکی می خواندند آن طوری که بچه ها می گفتند زنجانی بودند و دست ها را به کمر هم گذاشته و پای راست خود را محکم به زمین می کوبیدن بعد صدای حسین . حسین برادران بلند شد حسینیه واقعا محشر بود انسان ها بودند که از حال می رفتند و پشت سر هم روی دست جمعیت به بیرون می بردند و یک شور و حالی داشت هر کس توی سر خودش می زد وگریه می کرد . خلاصه نمی دانم چگونه بگویم واقعا یک حالی داشت و فقط یک بینا می توانست آن را ببیند و هر کس که چشم بصیرت داشت نمی توانست خودش را نگه دارد . @sharikera
ادامه ..... آن جا بود که عاشقان واقعی آن خورشید فروزان بشریت . آن امام مظلوم . آن حسین شهید و لب تشنه آشکار گشت و آن جا بود که عزاداری بدون هیچ گونه ریا . کبر و غرور و هر چیز دیگر آشکار گشت . و آن عزاداری واقعا مخلصانه بود و هیچ گونه جای تردید ی موجود نبود . قطرات اشگ همچون مروارید سفید از بهر آن گوهر آسمانی می جوشید و خود را همچون شمع برای روشنی هر چه بهتر بشریت آماده . نشان می دادند و خود را حاضر از بهر شهادت آماده کرده بودند .و دل آن ها به آن منظور می سوخت که چرا ور کربلا نبودند بعد از ساعتی که اکثر جمعیت از حال رفته بودند و مسئولین برای اینکه تلفاتی بوجود نیاید هر چه سعی می کردند مردم آرام نمی گرفتند ودر آن شلوغی هم که صدای بلند گو کار نمی کرد و هرچه سعی می کردند صدا به گوش کسی نمی رسید بعد از چندی عده ای قوی هیکل وارد جمعیت شدند و عده ای هم در جلوی درب جمعیت را به بیرون هدایت می کردند بعد از چندی مردم با قسم دادن به امام حسین (ع) و جان امام کمی آرام شدند بعد از آن مصیبتی خوانده شد بعد موقع نماز شد . بعد از نماز از طرف پادگان غذا آماده کرده بودندکه بعد از صرف غذا و کمی استراحت هر گردان بل نوحه خوانی و سینه زنی به طرف وسایل نقلیه حرکت کردند و بعد به اردوگاه خود برگشتیم . و ساعت ۴ رسیدیم . و بعد از کمی استراحت آماده برای نماز مغرب و عشا شدیم و دوباره همگی به طرف مسجد دهکده با نوحه خوانی و سینه زنی حرکت کردیم ودر آنجا هم عزاداری خوبی انجام شد @sharikerah
روز عاشورا ساعت ۸ صبح جمع شدیم همه با دستمال های مشگی و پرچم های مخصوص و هر کس پارچه های مشکی را بر سر وگردن و بازوی خود بسته بود و بعد با شعار به سوی گردان ها حرکت کردیم که حدود ۲. ۳ کیلو متر فاصله داشت و در میان تپه ها و کوه ها بود .بعد از یک ساعتی به آنجا رسیدیم دیدیم هر گردان و دسته ای جداگانه است و هر کدام با پرچم و علم های مختلف و نوحه ها و گروه های مختلف در حرکت بودند چون ما عزاداری را مهمان گردان محمد رسول الله (ص) بودیم در مسجد آن ها جمع شدیم و مسجد تشکیل شده بود از تعدادی موکت و یک محراب که در زمین کنده بودند و اطراف آن را برای جلک گیری از اصابت ترکش به نمازگزاران گونی های پر از شن گذاشته بودند و دسته ها وارد آن جا شدند و شروع به سینه زنی کردند اول از همه فرمانده گردان حضرت رسول نوحه ای خواند و مجلس واقعا گرم شد ه بودو حال خوبی بود بعد تعداد دیگری نوحه خواندن . بعد یک شخص ترک بود که مداحی کرد و همه سینه می زدند و گلاب بود که بر پیکر پاک عزاداران ریخته می شد ودر اطراف ظرف های پر از شربت بود که گلوی تشنه لبان را تازه می کرد و همه با تمام قدرت و شور سینه می زدند ساعت ۱۱عزاداری غوغا شده بود و همه بر سر خود می زدند و حسین . حسین می گفتند و به دور یک محور می چرخیدند و آنقدر بچه ها از حال رفتند که حد نداشت . بعد وقت نماز رسید ه بود و حالا کی می خواست این جمعیت را خاموش کند با هزار مکافات جمعیت کمی ساکت شد و علت آن هم یا حسین جمعیت بود صدای وقت نماز است که از مسئولین به گوش می رسید بعد ساعت و انگشتر و ........ بود که بر زمین ها افتاده بود @shariker
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعد از یک روز سخت کاری به خانه آمدم کلید را داخل قفل انداختم . در ب را باز کردم از پله ها که بالا آمدم مادرم جلوی درب ناراحت ایستاده بود با دیدن من گفت ریحانه از مهد که آمده تا الان داره گریه می کنه . کیف و چادرم را رها کردم به طرف ریحانه رفتم او هنوز سه سال داشت اشک هایش را پاک کردم شاخه گل رزي در دست داشت گفتم چقدر گلت قشنگه . با بغض گفت مربی گفته این گل را بدین به پدرتون و روز پدر را به او تبریک بگین . گفتم خب می‌دهیم به بابا جان . صدای گریه اش بلند تر شد گفت خانم گفته بابای خودتون . مادر سفره را انداخته بود و پدر ومادر صبورم منتظر ما بودن . گفتم باشه این که گریه نداره می رویم پیش بابا علی گل را بهش می دهیم . برخواستم و چادر بر سر همراه ریحانه راهی گلزار شهدا شدیم . به درب گلزار که رسیدیم ریحانه جلوتر از من با شاخه گل به طرف پدر می دوید و من بغض هایم را یکی پس از دیگری فرو می بردم . به پدر که رسید گل را سر مزار علی گذاشت و برگشت و لبخند رضایتی زد . اشک هایش هنوز روی صورتش نشسته بود . چند دقیقه ای کنار علی ماندیم و بعدراهی خانه شدیم در مسیر برگشت ریحانه در آغوشم به خواب رفت وقتی به خانه برگشتم .هنوز سفره پهن بود و هیچ کس ناهار نخورده بود. اولین سال روز پدر @sharikerah
بابا جان آسمانی ام روزت مبارک.🌸 از وقتی که به یاد دارم جایم همیشه روی پایت بود .اصلا من روی پای تو بزرگ شدم .تو بودی و محبت های پدرانه ات که نبود باباعلی را حس نکردم ،همیشه با همه بچه های شهدا فرق داشتم همیشه لبریز از محبت پدر بودم .اصلا من تا ۵ سالگی ۲بابا داشتم .یکی باباعلی که از وقتی که یاد دارم هر پنج شنبه برایش گل میبردم و با دقت خواستی گل های پرپر شده را روی سنگ مزارش تزیین میکردم و بابا جان که در یک خانه زندگی میکردیم . حتی حسرت گفتن بابا بر دلم نماند مثل بقیه نوه ها صدایت میکردم باباجان.وقتی ۶ ساله بودم و میخواستم کلاس اول بروم جمعی از کارشناسان جلسه ای در بنیاد شهید ترتیب دادن و من و مادرم را هم دعوت کردن تا کم کم به من توضیح بدهند که من یک بابا دارم که شهید شده و یک پدر بزرگ به نام باباجان .ولی من در طول جلسه فقط حواسم به عروسکی بود که برایم هدیه آورده بودن .بعد مسئله بعدی شد نوشتن بابا در کلاس اول .معلم مهربان کلاس اولم خانم مطهری هم درس بابا رانداد و من و هم کلاسی هایم هم بخاطر من هیچ وقت یاد نگرفتیم بنویسیم بابا.من جای خالی بابا را چند سالی است که حس میکنم .چند سالی که تو ناگهان از پیشم رفتی .جایت خیلی خالیست.هنوز نبودنت را باور ندارم .دلم برای گفتن باباجان پر میزند .روحت شاد باباجانم.🌸 @sharikerah
فرمانده گردان حضرت رسول گفت که نماز را در گردان روح الله می خوانیم و به راه افتادیم در آنجا به یاد خیمه های امام حسین خیمه های،سفیدی درست کرده بودند بعد از تمام شدن نماز به امامت یکی از روحانیون و بعد از کلی سخنرانی . دور خیمه ها جمع شدیم و فردی با لباس قرمز برای آتش زدن خیمه ها آمد فریاد یا محمدا و یا حسین بلند شد گرد وخاکی، شده بود همه بر سر و صورت خود می زدند بعد از پایان عزاداری نام گردان ها به ترتیب خوانده شد برای صرف غذا به گردان سیدالشهدا بروند . چون مهمان گردان سیدالشهدا بودیم غذا قرمه سبزی بود . بعد از غذا به همراه علی شایان و عباس احمدی حرکت کردیم به طرف اردوگاه خودمان ساعت ۴ بعد از ظهر رسیدیم و بعد از کمی استراحت و نماز جماعت و شام برای شام غریبان به طرف مسجد رفتیم و آخر شب برگشتیم . @sharikerah پ . ن .از راست علی شایان .حاج آقا قربانی و شهید پیرونظر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چهارشنبه ۶۲/۷/۲۷ امروز ظهر بعد از صرف ناهار نزدیک ساعت دو بعد از ظهر به همراهی عباس و علی شایان به آب تنی رفتیم و امروز اولین روزی بود که من تمرین شنا را شروع کرده ام و بعد از چندی شنا را یاد گرفتم و چند متری را شنا کردم بعد از بیرون آمدن از آب به چادر برگشتیم که صفر علی لقا آمد و گفت آقای مطهری امام جمعه آمده است و در دهات بالا است و همه می توانند به دیدن او بروند من به همراهی علی شایان رفتیم و دیدیم در تبلیغات است و جمعی هم همراهش است مثل تعدادی از برادران سپاه .فرمانده بسیج (برادر جراحی) و حاج آقا قربانی . بعد از سلام و علیک و دیده بوسی دیدم حاج آقا مطهری به هر کسی صد تومان پول مهر خورده خودش و تبرک کرده امام امت را می داد بعد از خارج شدن از اتاق با برادر جراحی مشغول صحبت شدیم و بعد به برادر لقا گفتم که با موتور برویم من دوربینم را بیاورم و رفتیم و دوربین را آوردیم و منتظر بودم تا از اتاق بیرون بیایند تا عکسی از ایشان بگیرم که دیدم عده ای از بچه های تخلیه از کوه با تمام تجهیزات آمدند و دیگر آقای مطهری برای راحتی آن ها از اتاق خارج شد و در ایوان ایستاد و با همه دیده بوسی کرد و به همه صد تومان داد برای بیشتر بچه ها تعجب آور بود که چطور پول می دهد و می گفتند تا حالا چندین امام جمعه آمده ولی هیچ کدام از این کارها انجام نداده اند بعد از چندی عکسی یادگاری با حاج آقا مطهری گرفتیم و با برادر جراحی که تازه از جمع آمده بود در رابطه با وضع آنجا صحبت کردم بعد از تاریک شدن هوا به چادر برگشتیم . @sharikerah
جمعه ۶۲/۷/۲۹ صبح زود اعلام کردند که هر چه زودتر آماده شوید و چادر ها را جمع و بسته بندی کنید و تمام لوازم را جمع کنید و ما همگی به سرعت لوازم را آماده کردیم و ساعت ۹صبح همراه وسایل با دو عدد اتوبوس به طرف سر پل حرکت کردیم و بعد از چندی به سر پل رسیدیم و ماشین ها ایستادند تا ماشین های دیگر هم برسند بعد از نیم ساعت مقداری مواد خوراکی مثل سیب که بچه های حزب الله ساوه فرستاده بودند و مقداری نان و کنسرو و چیزهای دیگر به ما دادند و بعد که وسایل حاضر شد ماشین ها حرکت کردند و طول ستون ما حدود یک کیلو متر بود که شامل تعداد تقریبا ۴ اتوبوس نیروی انسانی بود که داخل اتوبوس های بدون صندلی نشسته بودند که نیروها آشکار نشوند و تعداد خیلی زیادی کمپرسی و آمبولانس و حدود چندین دستگاه تریلی حامل توپ پدافند و موشک خمپاره انداز و چند کامیون مهمات و خیلی چیزهای دیگر مثل ماشین های تویوتا برای آبرسانی و تبلیغات و خیلی چیزهای دیگر . بعد از یک ساعت و خورده ای به اسلام آباد غرب رسیدیم و رفتیم پادگان الله اکبر و دیدیم وسایل گازوئیل زدند و نزدیک ظهر بود گفتند پس نماز را در این جا بخوانید بعد از نماز همه بچه ها آمدند نفری یک کنسرو ماهی به ما دادندو بعد از صرف ناهار حرکت کردیم حدود ۲ ساعت دیگر باختگان رسیدیم و از اتوبان به طرف غرب حرکت کردیم حدود ساعت ۶/۵بعد از ظهر به شهر کامیاران رسیدیم و چون ساعت ۵ به بعد تامین جاده را جمع می کنند مجبور شدیم شب را در اردوگاه امام خمینی آن شهر سر کنیم و بعد از شام بچه های چادر ما در یک اتاق جمع شدیم و نفری دو پتو گرفتیم و خوابیدیم. #
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزویم را شهادت می‌نویسم تا نکند یک وقت ؛ طعمِ شهد احلی من العسل را در عالم آرزوها نچشیده باشم ... @sharikerah #
صبح بعد از نماز و صبحانه و کمی گشتن مشغول نظافت شدیم و تا نزدیکی ظهر شد و نماز خواندیم . ساعت ۳/۵بود که رادیو سنندج اعلام کرد اسیران عراقی را ساعت ۴/۵ از سنندج عبور می دهند و ما هم فورا فرمانده محور را پیدا کردیم و همراه مسئول دسته و ۱۲ نفر دیگر به دژبانی مراجعه کردیم و فرمانده اجازه خارج شدن ما را از دژبانی گرفت و همگی به شهر رفتیم و در خیابان ها قدم زدیم و با رفتار و قیافه ها و آداب و رسوم آن ها کمی آشنا شدیم و سر چهار راه اول دیدیم ماشین ها که پر بود از برادران مزدور عراقی را به پشت جبهه می برند و بعد ازرفتن آن ها به راه خودمان ادامه دادیم . در بین راه معلم سال‌های گذشته خودم را برادر یعقوب زاده را دیدم و سلام و علیک و روبوسی کردیم و بعد با بچه ها آمدیم چای خوردیم و بعد به مسجد جامع رفتیم و وضو گرفتیم و به پایگاه برگشتیم . @sharikerah
سه شنبه ۶۲/۸/۳ صبح به مااعلام کردند هر چه زودتر وسایل خود را جمع کنید و آماده حرکت باشید بعد از ساعتی حرکت کردیم و از سنندج به طرف مریوان رفتیم و جاده آن تمام پیچ در پیچ بود بعد از چهار ساعت به پنج کیلو متری مریوان رسیدیم و ما را در میان تپه ها و در میان جنگل جای دادند و شب را در جنگل خوابیدیم و هر کسی هم دو ساعت پست داست و فردای آن روز هم وسایل را با کمپرسی ها بار زده بودیم آوردند و ما مشغول چادر زدن شدیم و تا ساعت یک مشغول بودیم و بعد از نماز و ناهار دوباره مشغول پنهان کردن چادر شدیم و بعد از نماز و شام خوابیدیم @sharikerah
صبح بعد از نماز و صبحانه محمد محمدی گفت که سر من را اصلاح کن بعد از آن حمید نیک فلک گفت سر من را هم اصلاح کن و بعد سر محمود را هم زدم . بعد از ناهار و نماز و کمی استراحت . گفتند که محور یک آماده شده برای عملیات . همه وسایل را جمع کردیم و تا نزدیک ماشین ها رفتیم بعد گفتن که امشب نمی رویم . برگشتیم و دوباره چادر ها را زدیم و نماز را به جماعت خواندیم که یک آن زلزله آمد و آدم را چندین بار به چپ و راست تکان می داد . وماهم بعد از نماز واجب نماز آیات خواندیم . بعد از شام کمی صحبت کردیم و بعد خوابیدیم حمید_نیک_فلک پ. ن. از سمت راست شهید صفر علی لقاء و شهید علی پیرونظر @sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساعت نزدیک ۹ شب بود از جا برخواست و به طرف راه پله ها رفت و من نشسته بودم و داشتم تلویزیون نگاه می کردم . هنوز فرزندمان بدنیا نیامده بود . چند دقیقه ای از الله اکبرگفتن علی آقا که گذاشت برق ها رفت من که شدیدا می ترسیدم از جا برخواستم و سعی کردم خودم را سریع به علی آقا برسانم . علی آقا هم که دیده بود برق رفته و نکند من بترسم سریع به طرف راه پله ها دویده بود که در بین راه در تاریکی با هم برخورد کردیم و من شروع به جیغ کشیدن کردم . و علی آقا نگران مدام می گفت منم . شاهده ...... نترس .....‌ منم ....... البته الله اکبر برای پیروزی انقلاب نبود . یادم نیست مناسبتش چه بود . @sharikerah
امروز در مراسم راهپیمایی سعی کردم هر قدمی را به نیت شهیدی بر دارم . شهدایی که حتی نفس کشیدنمان را مدیون آن ها هستیم . یک آن یاد راهپیمایی هایی افتادم که توی تهران دوش به دوش علی آقا می رفتیم . و چقدر خوش بودیم . یادم آمد یه بار بهش گفتم علی من از تنهایی می ترسم . لبخندی زد و گفت مگه قراره تنها بمونی ..... توی مسیر من بودم و یاد علی آقا . و مرور لحظه لحظه خاطراتمان . با خودم بارها و بارها گفتم که ای کاش الان کنارم بودی . در یک آن دیدم حاج آقا افشار پور در پشت بلند گو نام علی آقا را آورد و خاطره ای از رشادت های او در دفاع مقدس تعریف کرد . دلم آرام گرفت . یقین پیدا کردم که گفتن نام علی آقا از میان آن همه شهید بی حکمت نیست . و حتما علی آقا قدم به قدم همراه من هست . یک شریک راه هیچ وقت همراهش را تنها نمی گذارد . قدم به قدم با شهیدان @sharikerah
۶۲/۸/۴ ساعت ۴ بعد از ظهر خبر دادند برادر صفوی فرمانده کل عملیات های سپاه در گردان سیدالشهدا سخنرانی می کند و بچه ها می گفتند که یا از حمله صحبت می شود یا از مرخصی . ساعت ۴/۵به همراهی آقای فلاحی و چندی از بچه ها ی چادر مجاور به طرف گردان سیدالشهدا حرکت کردیم و هنوز به گردان نرسیده دیدیم دونفر برایمان دست تکان می دهند وقتی چند قدمی جلو رفتم دیدم حسام الدین جهانمیرزایی و یکی از بچه های سپاه است بعد از سلام و دیده بوسی کمی صحبت کردیم و جهانمیرزایی گفت . چند بار در زمان مرخصی میخواستم به خانه شما سری بزنم ولی در مورد خانه شک داشتم که کدام خانه شما هست فقط می دانستم در اطراف خانه آقای عطارد است ولی نمی دانستم کدامیک است و من هم آدرس خانه را به او دادم . بعد از چندی ماشین حامل برادر حمید صفوی آمد و قبل از آن معاون گردان کمی نوحه خواند و بعد سخنرانی شروع شد وبعد زیاد سفارش کرد و گفت عملیات شما نزدیک است و کمی درباره عملیات و جای آن و کارهای احتیاطی به بچه ها گفت و با غروب آفتاب . سخنرانی تمام شد و برای خواندن نماز به طرف چادرها حرکت کردیم . @sharikerah
چهارشنبه۶۲/۸/۱۱ طی سخنی اعلام کرده بودند ما آماده شویم و تا ساعت ده همه چیز را آماده کردیم و تا ظهر مشغول جمع آوری باقیمانده های وسایل بودیم و ظهر برای غذا آماده شدیم . و ساعت ۲ حرکت کردیم و تا ساعت ۶ بعد ازظهر در راه بودیم و تا مریوان حدود ۵ ساعت راه رفتیم و ۲ ساعت راه هم تا اول خط مقدم خودمان قبل از عملیات والفجر ۴ رفتیم و ۴ ساعت هم داخل خاک عراق با ماشین ۶ا حرکت کردیم و بعد از رسیدن به مقصد در بالای شهر پنجوین مشغول چادر زدن شدیم ودر همان حال تعدادی سنگر کندیم و بعد نماز خواندیم و بعد غذا خوردیم .گفتند امشب عملیات است و بهتر است همه در سنگر بخوابند چون آتش خیلی زیادی روی سر ما خواهد بود . چون پشت سر ما توپخانه و ماشین های کاتیوشا بود بعد همه داخل سنگر رفتند و فقط تعداد ۴. ۵ نفر بودند که در چادر خوابیدیم و قرار شد هر وقت اولین توپ ها یا خمپاره ها آمد سریع خود را به سنگر برسانیم ساعت یک نیمه شب بود که دیدیم صدای کاتیوشا هست که به اطراف ما برخورد می کرد من و آقای فلاحی سریع خود را به سنگر رساندیم و هوا هم سرد بود ما کلاه بر سر واورکت برتن با پوتین هم خوابیده بودیم و تا صبح که آقا سید اذان داد برای نماز از خواب بر خواستیم و نماز خواندیم و خادم الحسین هم صبحانه را آماده کرد . @sharikerah
بعد از صبحانه به طرف سنگرها رفتیم و شروع به گود کردن آن پرداختیم بعد تعدادی کاتیوشا از طرف رزمندگان اسلام به طرف کفر زدند تعدادی هواپیمای عراقی آمد و ضد هوایی بود که به طرفش می زدند و فرار کردند . بعد دوباره آمدند دوباره کار را شروع کردند و تا ساعت ده چندین مرتبه هواپیماها آمدند و چند جای مقر را بمب باران کردند یکی از آن ها را دیدم که با موشک رزمندگان آتش گرفت و می سوخت و به طرف پایین می آمد ساعت ۱۱رادیو اعلام کرد که ساعت ۱۲ شب گذشته مرحله سوم والفجر ۴ شروع شده . وقتی مشغول گوش دادن رادیو بودیم عباس آمد و گفت که یکی از فرماندهان گفته دو هواپیمای دیگر عراقی ها بدست بچه ها سقوط کرده .ساعت حدود ۴ بعد از ظهر مورخ ۶۲/۸/۱۲ بود که لقا ء گفت بچه ها آماده باشید فردا صبح زود می خواهیم برای عملیات به خط برویم هر کس هرچیز کم دارد بگوید . گفتند جیره های خود را در جیب بریزید و در حین کار بخورید و کوله های خود را در چادر بگذارید خلاصه بچه ها یک شور وحال دیگری دارند و همه مشغول کار هستند و امشب پنجشنبه شب جمعه است و قرار است دعای کمیل را بخوانیم و استراحت کنیم . @sharikerah
۶۲/۸/۱۳ ساعت ۶ صبح به سمت خط مقدم حرکت کردیم پس از ساعتی با یک تویوتا از سربالایی ها گذشتیم و به یک سرازیری رسیدیم آنجا پیاده شدیم و با برانکارد ها شروع به حرکت کردیم و یک مال راه روبرو بود که در کنار آن افراد امدادگر و مجروحین هم بودند و همین طور از میان کوه ها و دره ها عبور می کردیم و افراد مجروح بودند که با سر و صورت های پانسمان شده در طی راه می رفتند تا به تدارکات و امدادگران و آمبولانس ها برسند . بعد از ساعتی به رودخانه قزلچه رسیدیم که یک تراکتور غیرتی هم بود با راننده عراقی که از پشت خط تدارکات می برد و از آن طرف مجروح ها را می آورد . به گروه ما گفت بیایید سوار بشوید تا شما را ببرم .چون اکثر بچه ها خسته بودند همگی سوار شدیم و همراه تمام وسایل حرکت کردیم ده قدم نرفته بودیم که به یک شیب رسیدیم تا آمد عبور کند چون سراشیبی پیوسته به یک جوی آب بود تریلی آن چپ کرد و تمام بچه ها روی هم ریخته شدند من و عده ای دیگر که در جوی آب بودیم و همه روی ما افتاده بودند برای چند لحظه ای مرگ را احساس کردیم چون هوا برای تنفس نبود با هزار مکافات بیرون آمدیم و تمام لباس هایمان خیس بود و عده ای هم زخمی شده بودند و یکی از بچه ها پایش ضرب دیده بود . خلاصه به خیر گذشت و دوباره پیاده به راه خود ادامه دادیم . وبعد از چندی به درخت های صنوبر رسیدیم و گفتند کمی استراحت کنید .و نماز بخوانید . همین که از جوی کنار درخت ها کمی آب خوردیم یکی از بچه ها که ۲۰ متری بالاتر رفته بود گفت بچه ها اینجا یک سگ مرده .واز این آب نخورید .و پشیمان شدیم . @sharikerah
بعد از گرفتن وضو نماز خواندیم . گرسنگی هم شروع کرده بود به فشار آوردن . دوباره دیدیم یکی از بچه ها گفت یک شهید . رفتیم دیدیم شهید کنار جاده افتاده است .او قبل از شهادت زخمی شده بوده و سرم هم به او زده بودند ولی به فیض شهادت رسیده است .بعد در آن اطراف یک قاطر است .ما هم با اسماعیل و هده ای دیگر جلو قاطر را گرفتیم و شهید را داخل پتو پیچاندیم و روی قاطر گذاشتیم و اورا بستیم و چون شب در بیابان مانده بود بدنش خشک شده بود و روی قاطر صاف مانده بود . در دامنه کوهی که ما پایین آن هستیم چند خانه نمایان بود و بچه ها گفتند که سنگر است و رفتیم دیدیم آن جا دهاتی است با چندین خانه و چون اورکت نداشتیم و هوا هم رو به سردی می رفت داخل خانه شدیم و دیدیم تعدادی پوست روباه و سمور داخل یکی از خانه هاست و گشتیم یک بخاری پیدا کردیم و یک چراغ فانوس با یک بشکه ۲۲۰ لیتری گازوئیل و شب را در آن جا ماندیم . @sharikerah
صبح روز چهارده . هنوز آفتاب نزده بود که بچه ها را آماده کردند برای رفتن به خط .بعد از نماز حرکت کردیم بعد از ساعتی از تعدادی پرسیدیم گفتند شهدا در آن بالا هستند و دیدیم چند شهید کنار سنگر است و تعدادی از نیروها هن داخل سنگر بودند و گفتند آن بالا در نوک تپه سنگر بزرگی است و شهدا در آنجا هستند و بعد بالا رفتیمو شروع کردیم به تخلیه . هنوز اولین شهید رابر نداشته بودیم که هلی کوپترها بود که به طرف ما می آمدند و اطراف ما را به راکت بستند و دیده بان هم با روشن شدن هوا دیدند و به زدن خمپاره پرداختند . برادر لقا به پایین رفت و تعدادی شهید را به صورت سینه خیز به بالای تپه آورد و داشتیم بر می گشتیم ببینیم دیگر شهیدی نیست ؟ عباس جلو می رفت محمد طاهرخانی وسط بود من پشت سر آن هاو حدودد۴ یا ۵ متر فاصله داشتیم که صدای انفجار مهیبی آمد و زمین گیر شدیم و بعد از چندی ترکش هایی بود که بر سرمان می ریخت و دیدیم در خاک و دود کسی افتاده در لحظه اول ترسیدم چون تکه چیزی جلوی من بود فکر کردم بچه ها هستند بعد خوب نگاه کردم دیدم طاهر خانی برانکارد روی پایش است د پاهایش هم دراز است و کمرش خم شده و سرش روی برانکارد بود و من هر چه داد زدم طاهرخانی صدایینرسید و مسئولین و لقا را صدا زدم به سرعت رسیدند ودر آن لحظه دوباره هلی کوپترهاآمدند تا اینکه خمپاره اندازها شروع به کار کردند و ما را با خمپاره میزد بعد از آن هم تیر بار. ما را به رگبار بستند حدود چند دقیقه ای بود که صدای هیچ کس بلند نشد بعد آتش خاموش شد . بعد رفتیم دیدیم از همه طرف ترکش خورده و لقا و صدری او را روی برانکارد گذاشتند
شهید علی پیرونظر
صبح روز چهارده . هنوز آفتاب نزده بود که بچه ها را آماده کردند برای رفتن به خط .بعد از نماز حرکت کردی
خاطرات خود نوشت شهید علی پیرونظر در اولین اعزام به جبهه در سال ۶۲ در زمانی که سال سوم دبیرستان بودند .
چند ماهی از دوران عقدمان می گذشت . یک روز وقتی با هم بیرون رفته بودیم متوجه شد که کفش هایم نو هست . پرسید تازه خریدی . گفتم بله . با مادرم رفتیم و خریدیم . گفت پولش را از کجا آوردی . گفتم مادرم داد . بی نهایت ناراحت شد . گفت تو همسر من هستی و مسئولیت تو به گردن من هست نباید مادرت را به زحمت می انداختی . و از من قول گرفت که هر چه لازم داشتم به ایشان بگویم و دیگر پدر ومادرم را به زحمت نیندازم . #مردانگی @sharikerah
به سرعت او را به طرف اورژانس آوردند و تمام تپه را آن چند نفر دویده بودند و هر چند متر هم افراد را عوض می کردند تا زودتر به مقصد برسند و بقیه هم هر چهار نفر یک شهید را برداشته و به سرعت از منطقه دور شدند و بعد می آییم و بقیه شهدا را می بریم من و محمدی و عباس و رودباری و زال یک شهید را روی برانکارد گذاشته و با سرعت و تقریبا به صورت دولا . دولا از تپه ها حادثه دور شدیم وقتی به مقصد رسیدیم دیدیم بچه ها همه خسته و ناراحت هستند حدودا شش شهید آورده بودیم واز حال طاهر خانی پرسیدم و گفتیم شاید با آمبولانس برده باشند اما گفتند که روی برانکارد است پتو را کنار زدم دیدم پیکر پاک طاهر خانی است که صورتش با حالتی خندان و معصومانه شهید شده و عده ای از بچه ها آمدند برای تبریک و تبرک از گونه های گلگون و سرخش بوسه زدند . بعد از استراحت شاطر ولی با ماشین تدارکات آمد و کارتنی بیسکویت آورد و به بچه ها داد و گفت در مقر بمانید و استراحت کنید و من حدود سه ساعت منتظر علی شایان بودم چون او و جعفرآقا در تپه ها مانده بودند لقا و صدری که برای شناسایی رفته بودند برگشتند به لقاء گفتم که علی نیامده است و بعد او پرس و جو کرد و گفت که علی شایان با جعفرآ قا رفته اشکال ندارد با قاطر بر می گردند . برگشتیم به مقر موقع ظهر بود و اذان می گفتند بعد وضو و نماز . همه ناراحت و غمگین بودند و کسی میل به غذا نداشت خلاصه عصر شد و دیدیم یک گروه دیگر از بچه ها هم از اردوگاه که قبلا با هم بودیم آمدند و من از دیدن آقای فلاحی واقعا خو ش حال شدم و یکی از بچه ها خبر طاهر خانی را به او داد و او هم ناراحت شد بعد از شام و نماز خوابیدیم