💠 این آخرین وداع ماست!
گفت خوب نگام کن، یک دل سیر. اگر یک در صد هم احتمال میدی که دوباره منو میبینی، سخت در اشتباهی. این آخرین وداع ماست.
"شهید عبدالمجید صدفساز"
@shavadon | شوادونخاطرات
https://eitaa.com/shavadon
💠 تنها چیزی که براش مهم نبود!
دوست داشت معلم بشه. بعد از اتمام درسش، امتحان هم داد و دو سه روزی توی یکی از مدارس تدریس کرد، اما منصرف شد. میگفت اینجا جای من نیست! بهش گفتم تو که اینهمه دوست داشتی معلم بشی چی شد که تصمیمت عوض شد؟
گفت اینجا معلم خوب و مومن زیاده اما به دستور امام نهضت سوادآموزی تازه تاسیس شده. تو رادیو اعلام کردن نیروی فعال میخواد. پرسیدم حقوقش چی؟ گفت اصلا برام مهم نیست. تنها چیزی بود که براش اهمیتی نداشت.
"شهیده عصمت پورانوری"
@shavadon | شوادونخاطرات
https://eitaa.com/shavadon
💠 اینا مال جبههاست
روی بیتالمال و حقالناس حساس بود. اومده بود مرخصی، توی کولهاش یک بسته آجیل دیدم. رفتم سروقتش. بلافاصله گفت اینا مال جبهه است، بهشون دست نزن. اینا رو اگه اینجا بخوریم حرومه. فقط اجازه داریم تو منطقه بخوریم!»
"شهید علیرضا چوبتراش"
@shavadon | شوادونخاطرات
https://eitaa.com/shavadon
💠 ممکنه کسی دلش بخواد
آدمی بود که به ریز جزئیات توجه میکرد. توی کوپه قطار نشسته بودیم و مقداری میوه هم همراهمون بود که گذاشته بودیمشون روی میز. گفت این سیبها رو بردارید. ممکنه کسی ببینه و هوس کنه اما اوضاعش طوری باشه که توان خریدشون رو نداشته باشه.
"شهید غلامرضاصفائی فر"
@shavadon | شوادونخاطرات
https://eitaa.com/shavadon
💠 هیچکسی خبر نداشت!
توی کتابهایی که از خاطرات دفاع مقدس مینوشتن، اسامی بعضی افراد رو با لقبهای سرهنگ و سردار مینوشتن ولی اکثرا اسم اون رو نوشته بودن محمد زلقی. وقتی ازش میپرسیدیم چرا حاجی؟ فقط لبخند میزد و چیزی نمیگفت. اونقدر بی ریا بود که حتی همسایهها و اطرافیان هم از این موضوع که سرهنگ و جانباز شیمیایی جنگ بوده بی خبر بودن.
"شهید محمد زلقی"
@shavadon | شوادونخاطرات
https://eitaa.com/shavadon
💠 مربی قرآنی مسجد
مربی قرآنی مسجد بود. بعد از نماز بهم گفت: فردا لباس اضافه با خودت بیار میخواهیم بریم بیرون، بهش گفتم میخواهیم بریم کوه؟ گفت میخواهیم بریم یه جای خوب. صبح زود حرکت کردیم، رفتیم تا رسیدیم به کوره های آجرپزی. عصبانی شدم، بهش گفتم اینجا کجاست منو آوردی؟! لبخندی زد و گفت: مهرماه نزدیکه بعضی از بچهها توانایی خرید کیف و لباس برای مدرسه رو ندارن، باید یه فکری کنیم. تا بیست روز توی کورههای آجرپزی کار میکرد. با مزد اون بیست روز رفت برای بچهها لباس و کیف و کتاب خرید.
"شهید علیار خسروی"
@shavadon | شوادونخاطرات
https://eitaa.com/shavadon
💠فهمیدم موندنی نیست!
دخترم با اضطراب گفت مامان پاشو، یک ساعت پیش منصور بیدار شد رفت پشتبوم و دیگه هم نیومد پایین! تعجب کردم. با هم آروم آروم رفتیم سمت پشت بوم. دم دمای صبح بود. زمستون بود و سوز سرما تا استخون آدم نفوذ میکرد. پله آخر رو که پشت سر گذاشتم چشمم افتاد به منصور. سجادهشو پهن کرده بود روی زمین و بیخیال سرمای هوا غرق نماز و عبادت بود. اشک میریخت، گریه میکرد و با التماس میگفت الهی العفو! سن و سالی نداشت. از دیدن صحنهای که جلوی چشمام نقش بسته بود بغضم ترکید. فهمیدم منصور من موندنی نیست!
"شهید منصور صبوئی"
@shavadon | شوادونخاطرات
https://eitaa.com/shavadon
💠 عطر بهار نارنج
عطر بهار نارنجش در بین بچه های ذخیره معروف و مشهور بود. اگر جمع را ترک می کرد تا دقایقی بعد هنوز بوی عطرش گواهی بر حضور سید عزیز داشت .
اوج مصرف این عطرها و هدیه دادن و پخش کردن آن بین دوستان شب های عملیات بود . آنگاه که نیروها آماده رفتن می شدند و لحظه ، لحظه خداحافظی بود. آن لحظه شیشه های عطرکوچک بود که از جیب ها بیرون می آمد و سر و روی دوستان را معطر می کرد .
"شهید سید عزیز قلندری"
@shavadon | شوادونخاطرات
https://eitaa.com/shavadon
هدایت شده از مجنون | علیعلیان
37.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای حسینی که عهد بستیم هرجایی میریم و هر کاری میکنیم یادش باشیم و یادمون نره به برکت نام اونه اگه الان دور هم جمع شدیم.
به انتخاب نماهای عجیب و غریب
تدوین عجلهای و همه ضعفهای تکنیکی کار خرده نگیرید.
این سه دقیقه دغدغه بچههای ما بود برای اینکه واسه حسین کاری کنند.
اول راهن و کلی ضعف...
اول راهن و نیازمند کلی تجربه حین مسیر...
خدا قوت به جواد محمدی که ایده اولیه رو داد و کارگردانی و جمع کردن کار به عهدهاش بود،
مرحبا به امین محمودی برای انتخاب نماها و فیلمبرداریش،
آفرین به رضا پارسی که هماهنگیهای کار رو دستش گرفت.
و آقا علی مرادی نیا ...
برای مشاورههای دلسوزانهای که حین کار به بچهها داد. ان شاءالله این شروع امتداد داشته باشه ...
@aliya_ne
💠 بی خواب و خوراک
برای دفاع از اسلام و تبیین تفکر و اهداف شهدا شب و روز نمی شناخت. مدتی سرش گرم فعالیت در بسیج نوجوانان بود و با موتور برای برگزاری کلاس های آموزشی مختلف به شهرکهای اطراف دزفول می رفت. یک شب در مسیر ترددش با یک تراکتور تصادف کرده بود. مچ پایش به بدترین شکل شکست و تحث عمل جراحی قرار گرفت. با این وجود باز هم استراحت را بر خود حرام کرده بود. خوابش را هم منتقل کرده بود به محل بسیج و با آن شرایط کمتر توی خانه پیدایش می شد.
"شهید محمدرضا روشندل پور"
@shavadon | شوادونخاطرات
https://eitaa.com/shavadon
#بزودی | داستان صوتی قرار
هر جور شده باید خودم رو به قرار میرسوندم!
براساس خاطرهای از "شهید مصطفی معیری"
@shavadon | شوادونخاطرات
https://eitaa.com/shavadon
InShot_20240516_015517345-mc (1).mp3
4.99M
#بشنوید | قسمت اول داستان صوتی قرار
هر جور شده باید خودم رو به قرار میرسوندم...
براساس خاطرهای از "شهید مصطفی معیری"
@shavadon | شوادونخاطرات
https://eitaa.com/shavadon