#داستانک
💎 زنی زیبا که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.
زن میگوید خدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است.زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش می بیند.
با تعجب از خدا می پرسد :بارالها،چگونه کودکی دارد او که بدون فرزندخلق شده بود!!!؟
وحی میرسد:هر بار گفتم فرزندی نخواهدداشت ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.
با دعا سرنوشت تغییر میکند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...
اين نوشته رو خيلی دوست دارم
ميان آرزوی تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد.
پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن.
هيچ کودکی نگران وعده بعدی غذايش نيست
زيرا به مهربانی مادرش ايمان دارد.
ايکاش ايمانی از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا...
رحمت خدا ممکن است کمی تاخیر داشته باشد اما حتمی است.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_هفتاد_نه
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
خانواده هابا پیشنهادم موافق نبودن ولی من از حامد خواستم باهاشون صحبت کنه تا راضی بشن...بعد از اینکه عروسی رو عقب انداختیم با شش دانگ حواسم حامد رو زیر نظر گرفتم... جایی میرفت مخفیانه دنبالش میرفتم ببینم چیزی دستگیرممیشه یا نه... یا وقتایی که میرفت حموم یا توالت گوشیش رو چک میکردم..... گوشیش رمز نداشت و همیشه یه گوشه افتاده بود... زیاد هم گوشی دست نمیگرفت... هر چی میگشتم هیچی ازش پیدا نمیکردم... هربار هم گوشیشو چک میکردم هیچ پیام یا عکس مشکوکی ازش ندیدم... اونقدر همه چیز طبیعی بود که من مطمئن شدم اونشب اشتباه کردم حامد بیشتر از قبل برام حرفهای عاشقانه میزد... با مناسبت یا بی مناسبت برام کادو میگرفت.... و با این کاراش روز به روز منو بیشتر عاشق خودش میکرد از طرفی تو خونه بابام ،اینا بزرگترا واسطه شده بودن و فرناز و پریناز روی برگردونده بودن سر زندگیشون... ولی یک ماه نشده دوباره بین مامانم و عروسا و داداش هام دعوا شده بود و داداش هام گفته بودن اینبار دیگه عمرا برن دنبال فرناز و ..پریناز وقتی این حرف به گوش عروسا رسید پریناز رفت درخواست طلاق ..داد حرفشم این بود شوهری که نتونه جلوی دخالت های مادرش رو بگیره شوهر بشو نیست.... پریناز میگفت حالا که زندگی مون اینجوریه بهتره تا بچه دار نشدیم جدا بشیم..... پاشدم رفتم خونه ی باباشون و با پریناز حرف زدم تا شاید از خر شیطون بیاد پایین ولی فایده نداشت. پریناز پاشو کرده بود تو یه کفش که طلاق میخواد.... یه روز خونه بودیم که احضاریه اومد در خونمون برای رسول بود.... رسول سر تاریخی که توی احضاریه نوشته شده بود رفت دادگاه... ولی قبل از هر اقدامی برای رسول و پریناز جلسه ی مشاوره گذاشتن..... قرار شد سه جلسه برن مشاوره..... بعد اگه مشکلشون حل نشد تفاهمی جدا بشن..... این مشکلات زندگی رسول و پریناز تو زندگی فرناز و مسلم هم تاثیر گذاشته بود و اونها هم همش باهم دعوا داشتن.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
💕"داستان دو دوست"
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.
یکی از آنها از سر خشم؛ بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت “امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد”.
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند. ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛ لغزید و در آب افتاد. نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: “امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد”.
دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟ دیگری لبخند زد و گفت:
وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.🥀
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
امام علي (ع) 🌹
زندگي کردن با مردم اين دنيا
همچون دويدن در گله اسب است..
تا مي تازي با تو مي تازند.
زمين که خوردي،
آنهايي که جلوتر بودند.. هرگز
براي تو به عقب باز نمي گردند.
و آنهايي که عقب بودند،
به داغ روزهايي که مي تاختي
تورا لگد مال خواهند کرد!
در عجبم از مردمي که
بدنبال دنيايي هستند که روز
به روز از آن دورتر مي شوند
و غافلند از آخرتي که روز
به روز به آن نزديکتر مي شوند..
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_هشتاد
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
دومین جلسه ی مشاوره که تموم شد مشاور به رسول گفت: راستش چیزی که من از شما دوتا ،فهمیدم شما دو نفر زیاد باهم اختلاف ندارید دلیل اصلی اختلافات شما مادرتون هست... رسول سرشو انداخت پایین و سکوت کرد. مشاور گفت اینجا جای سکوت نیست آقا رسول ... باید حرف بزنی... تا من بتونم مشکلتون رو حل کنم..... رسول گفت : نمیدونم چی بگم... من موندم بین مامانم و زنم...
رسول به مشاور: گفت نمیدونم چی بگم... من موندم بین مامانم و زنم... پشت مامانم باشم زنم ناراحت میشه... پشت زنم باشم مامانم آه و نفرین میکنه... والا خودمم موندم چکار کنم.... مشاور به رسول گفت : نگه داشتن احترام مادر واجبه درست..... گوش کردن به حرفهای مادر خوبه درست...... ولی تا جایی که به زندگی شخصی شما آسیبی نزنه..... دخالت های بیش ازحد مادرتون حتی توی کوچکترین مسائل زندگی شما داره زندگیتون رو از هم میپاشونه.....
اون روز به توصیه ی مشاور قرار شد که رسول دیگه اجازه نده کسی توی زندگی شون دخالت کنه... مشاور به پریناز گفت: حیفه زندگی تون بخاطر یه دخالتهای اطرافیان بهم بخوره برو سر زندگیت دخترم و سعی کن زیاد به حرف کسی اهمیت ندی.... اگر هم کسی بهت حرفی زد فقط گوش کن نه جواب بده نه اجازه بده روت تاثیر منفی بذاره...... اینبار هم مشاور پریناز رو فرستاد سر خونه و زندگیش با برگشتن پریناز رابطه ی مسلم و فرناز هم کمی بهتر شد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#همسرانه
🔴مجادله ممنوع حتی اگر حق با شما باشد
📝 بدلیل اینکه
در هنگام عصبانیت و خشم، موضوعی حل نمی شود
حریم بین شما شکسته می شود
فرزندان آسیب می بینند
آتش کنیه و انتقام شعله ور می شود
عیبهای شما آشکار می شود
هر وقت از رفتار همسرتان ناراحت شدید در اولین قدم خودتان را آرام کنید
هیچ اقدام عجولانه نکنید.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
گاهی اگر آهسته بری زودتر می رسی!
تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و میخواست با آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟»
پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.»
تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و در دل به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصولها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر میگشت یاد حرفهای پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد.
✅ شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
12.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام صبح زیبات بخیر 🙋♀️
امیدوارم امروز و هر روز
دلتون پر از شادی باشه
وخونه هاتون پراز عشق
و سفره هاتون پراز برکت
و زندگيتون پرازصمیمیت
و عمرو عاقبتتون بخیرباشه
#صبح_بخیر
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدای مهربان من ...
هر صبح ، ترنم آواز توست در گوش زمان که از زبان پرندگان بگوش جان ما میرسد ....
خورشید عالمتاب نیز ،
طلایه دار مهر توست و طلوع روزانه اش ، نویدبخش استمرار مهربانیت ، که بی همتاست....
هر بامدادت در واقع , فرصتی است که میتوان خلعت فاخر انسانیت پوشید و دوباره "انسان" شد...
انسانیتی که در پی دعوت تو رقم خواهد خورد ،
و این همان خدایی شدن است......!!!!
خالق بینا و شنوای من ...
رنگ تو را گرفتن و انسان شدن,
آرزوی بزرگ خوبانی است که نشانی تورا گم نمیکنند ،
پس , بزرگ مان بدار و خدایی مان کن تا انسان شویم و انسان بمانیم....
و وجودمان را از خودت آکنده ساز تا غم بندگانت درد ما باشد و شادی شان بال پروازمان....
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_هشتاد_یک
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
یه کم که اوضاع بهتر شد مامانمو نشوندم بهش گفتم : مامانم احترام شماواجبه... ولی شما داری با دخالتهای بیجا رسول و مسلم رو بدبخت میکنی... اگر مشاور پریناز رو برنگردونده بود حالا صدباره طلاق گرفته بودن.... نکن مادر من.... نکن این کارا رو.... اینبار مامانم انگار که چشمش ترسیده بود. گفت نه بابا من چکار به این دوتا جوون دارم بشینن سر زندگی شون..... برام نوه بیارن... منکه کاری بهشون ندارم... تو دلم گفتم آره جون خودت که کاری بهشون نداری..... از اون روز دیگه مامانم و فرناز و پریناز رابطه شون رو کمرنگ کردن.... زیاد باهم رفت و آمد نمیکردن... ولی دوتا خواهر هر لحظه باهم بودن..... منم که رابطه م با حامد عین قبل شده بود...تقریبا شکی که بهش داشتم برطرف شده۶ بود. به خانواده ام راجع به اون قضیه که دیده بودم حامد گوشی دوم داره اصلا حرفی نزده بودم.... چون یه جورایی خودمم تو شک افتاده بودم م که اصلا درست دیدم یا نه.... از طرف دیگه کم کم داشتم به آخرای دانشگاه میرسیدم و خانواده ی حامد دوباره حرف عروسی رو وسط کشیده بودن و میگفتن دیگه خیلی عقد موندین. بهتره عروسی کنید برید سر زندگی تون. و منم دیگه موافق عروسی بودم. این شد که کم کم افتادیم دنبال کارها و هماهنگی های قبل از عروسی......
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
دختر دستش را بریده بود اندازه ای که نیاز به بخیه زدن داشت.
باشوهرش آمده بود.
وقتی خواست روی تخت دراز بکشد شوهرش نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت.
تمام طول بخیه زدن دستش را گرفت و نازش را کشید و قربان صدقه اش رفت.
وقتی رفتند
هرکسی چیزی گفت
یکی گفت زن ذلیل
یکی گفت لوس،
یکی چندشش شده بود
و دیگری حالش بهم خورده بود!
یادم افتاد به خاطره ای دور روی همان تخت.
خاطره ی زنی با سر شکسته که هرچه گفتم چطور شکست فقط گریه کرد و مردی که می ترسید از پاسخ زن.
زن آنقدر از بخیه زدن ترسیده بود که بازهم دست مرد را طلب می کرد و مرد آنقدر دریغ کرد که من کنارش نشستم و دستش را گرفتم و آرام در گوشش گفتم لیاقت دستانت بیشتر از اوست.
اما وقتی آن ها رفتند کسی چیزی نگفت! هیچکس چندشش نشد و هیچ کس حالش بهم نخورد...
همه چیز عادی بنظر آمد...
و من فکر کردم ما مردمی هستیم که به ندیدن عشق بیشتر عادت داریم تا دیدن عشق.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر
خدا در بتكده و مسجد و کعبه نیست
لابلای کتاب های کهنه نیست
لابلای سنگ و ضریح و دیوار و خانه گلی نیست
خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دوری از انسانها نگرد آنجا نیست
خدا در دستی است که به یاری می گیری
در قلبی است که شاد می کنی
در لبخندی است که به لب می نشانی
در فاصله نفس های من و توست که به هم آمیخته
در قلبیست که برای تو می تپد
در میان گرمای دستان ماست که به هم پیچیده
در اندیشه رهایی انسان از جهل و خرافات است
در اندیشه رهایی انسان از استبداد و تاریکی است
در پندار نیک توست
در کردار نیک توست
در گفتار نیک توست...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد