#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_چهل_پنج
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
بابا گفت:این حرف رو نزن…سید محسن به من یواشکی گفت که نه دعایی هستی و نه جنی بلکه تو همزاد داری..الان یک سال هم هست که همه چی درست شده بود.مامان اومد و گفت:همزاد ممکنه داشته باشه چون اگه یادت باشه رقیه دوقلو بود که موقع زایمان یه قلش مرده به دنیا اومد.ولی رقیه میگه یه زن میبینه،،اگه همزاد داشت باید یه دختر بچه میدید نه یه زن بزرگسال،با تعجب به مامان گفتم:مگه من دوقلو بودم؟چرا تا به حال نگفتی؟مامان گفت:اره دخترم دوقلو بودی،خودم از روی عمد نگفتم که بهش فکر نکنی و ناراحت نشی.اما من خیلی مواظبت بودم هیچ جای سنگین نبردمت و حتی آبجوش جایی نریختم.نمیدونم چرا اینطوری شد و باید غصه خوردنتو ببینم؟مامان رو به بابا ادامه داد:کاش اینموضوع دوقلو بودن رو هم به اقاسید میگفتیم.حرفهای مامان منو میترسوند اما پیش خودم گفتم:همش الکیه چه ربطی داره…این همه دوقلو یه قلوشون مرده ،پس چرا اتفاقی نیفتاده؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
نون خامهای زندگیمان را بخوریم!
حتما تا امروز حداقل برای یک بار هم که شده شیرینی تر خریدهاید. حتما در کنار تمام شیرینیهای خوشگلِ تر به فروشنده گفتهاید یک ردیف هم نون خامهای بگذار. حتما وقتی شیرینی را تعارف کردهاید خیلیها از همان یک ردیف نون خامهای، شیرینی برداشتهاند. حتما وقتی نون خامهایها تمام شد، دیگران گفتند، ااا نون خامهای تمام شد، حالا اینها را چهجوری بردارم؟
بله، نون خامهای خوشمزه است و راحت خورده میشه برخلاف دیگر شیرینیهای تر بهویژه ناپلئونی!
تا حالا از خودمان پرسیدهایم چرا وقتی نون خامهای این همه طرفدار دارد، چرا تمام جعبه را پر از نون خامهای نمیکنیم؟ چون زشت است؟ چون از نون خامهای خوشگلتر هستند؟
داستان نون خامهای داستان بسیاری از ما آدمهاست. بسیاری از ما راحت بودن و لذت بردن از زندگی را فدای کلاس، خوشگلی و حرف مردم میکنیم.
شاید قبول نکنیم اما بسیاری از ما برای حرف مردم زندگی میکنیم. یعنی حاضریم زندگی خود را جهنم کنیم اما مطابق میل و نظر مردم، روزگار خود را سپری کنیم.
در خلوت با خودمان مرور کنیم که چه تصمیمها و کارهایی را به خاطر مردم انجام دادیم و به خاطر آن از چه مسائلی چشمپوشی کردیم.
بیایید نون خامهای زندگیمان را بخوریم و از آن لذت ببریم.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
💥شوهرش از شوهر من بهتر است
پسرش از پسر من باهوش تراست
خانه اش از خانه من بهتر است
و....
💖خداوند متعال می فرماید:
✨(ولاتمدن عینیک)
یعنی دیدگانت را ندوز.
🔥حسد یعنی بی ادبی به دستور خدا
خودت را با چشم و هم چشمی خسته نکن
🔻چون هر اندازه که چشم هایت فراتررود دلت تنگ تر می شودـ
👌به آنچه خداوند برایت قسمت کرده است راضی باش
و بر نعمت هایش شاکر 🤲
تا ثروتمندترین مردم شوی
و مطمئن باش کسی در دنیا نیست که خداوند همه چیز را به او عطا کرده باشد.
✨و شاید آنچیزی که الان تو داری(موقعیت، خانواده، عقل شعور، اخلاق، سلامتی، و...) کسان دیگری هستند که در طول زندگی آرزوی آن را داشته اند ودارند...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
✨﷽✨
#اندکی تفکر
✍یکی از دوستام و خانمش میخواستن از هم جدا بشن ، یه روز تو یه مهمونی بودیم ازش پرسیدم خانومت چه مشکلی داره که میخوای طلاقش بدی؟
گفت: یه مرد هیچ وقت عیب زنشو به کسی نمیگه ... وقتی از هم جدا شدن پرسیدم چرا طلاقش دادی؟ گفت آدم: پشت سر دختر مردم حرف نمیزنه ...
🌿بعد از چند ماه از هم جدا شدن و سالِ بعدش خانومش با یکی دیگه ازدواج کرد؛ یه روز ازش پرسیدم خب حالا بگو چرا طلاقش دادی؟گفت: یه مرد هیچوقت پشت سر زنِ مردم حرف نمیزنه ...
💠یادمان نرود نامردترین انسان کسی است که راز دوران دوستی را به وقت دشمنی فاش سازد ...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
📚#حکایت_عتیقه_فروش
ﻋﺘﯿﻘﻪﻓﺮﻭﺷﯽ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﻋﯿﺘﯽ ﺳﺎﺩﻩﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ. ﺩﯾﺪ ﻛﺎﺳﻪﺍﯼ ﻧﻔﯿﺲ ﻭ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺩﺭﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﮔﺮﺑﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺏ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ. با خود فکر کرد ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﺭﻋﯿﺖ ﻣﻠﺘﻔﺖ ﻣﻄﻠﺐ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﺮﺍﻧﯽ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻣﯽﻧﻬﺪ. ﻟﺬﺍ ﮔﻔﺖ: ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺁﯾﺎ ﺣﺎﺿﺮﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ؟ ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ: ﭼﻨﺪ ﻣﯽﺧﺮﯼ؟
ﮔﻔﺖ: ﯾﻚ ﺩﺭﻫﻢ. ﺭﻋﯿﺖ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺧﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ. ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵ ﭘﯿﺶ ﺍﺯﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﮔﻔﺖ: ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﺸﻨﻪﺍﺵ ﺷﻮﺩ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺁﺏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ...
ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ: ﻗﺮﺑﺎﻥ، ﻣﻦ با این كاسه ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ صدها ﮔﺮﺑﻪ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﻡ؛ ﻛﺎﺳﻪ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻧﯿﺴﺖ، عتیقه است.
👈ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ احمقند....
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪐
✍چرا خوشبخت بودن مشکل است؟!
چون از رها کردن چیزهایی که
باعث غمگینی ما می شود، سرباز می زنیم !
چون کلید خوشبختی خودمان را، در جیب دیگران قرار داده ایم و باور نداریم که كليد خوشبختی ما در دستان خودماست!
کلید خوشبختی، درک این واقعیت است که آنچه برای شما رخ می دهد مهم نیست بلکه چگونگی پاسخ شما ست كه اهميت دارد.
در حقيقت خوشبخت کسی نیست که مشکلی ندارد بلکه کسی است که با مشکلاتش، مشکلی ندارد...!
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#نکته
✅ اتفاقات مثبت را به زندگی ات دعوت کن
هرچیزی که در زندگی ما وجود دارد یا در آینده با آن برخورد می کنیم را خودمان به زندگی خود دعوت می کنیم چگونه؟ با کلام خود و با باورهایی که داریم
خیلی ها متوجه این موضوع نیستند و اصلا به آن توجه نمی کنند، ولی اگر دقت کنیم می بینیم که در طول روز مدام به چیزهای منفی فکر می کنیم یا حتی خیلی از اوقات با خودمان می گوییم: «من آدم کندی هستم، بدشانسم، جذاب نیستم»
و در نتیجه این چیزهای منفی را به زندگی مان دعوت می کنیم.به جای آن بهتر است بگوییم: «من خوشبختم، من قوی ام، سالمم، با استعدادم»
وقتی قانون دنیا این شکلی است که خودمان قادر هستیم تا اتفاقات را برای خودمان بسازیم پس چرا با کلام و باورهای خود افکار مثبت را به زندگی مان دعوت نکنیم؟
🖍چه بخواهید باور کنید یا نه تقریبا اکثر اتفاقات منفی که به آنها فکر میکنید هرگز رخ نمی دهند. پس انرژی خودت را صرف مثبتها کن.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
✨﷽✨
#پندانه
✍ دنیای جابهجاییها
قضاوتت میکنن؛ اونایی که قاضی نیستن.
حکم میکنن؛ اونایی که حاکم نیستن.
از حست میگن؛ اونایی که احساسو نمیفهمن.
تحقیرت میکنن؛ اونایی که خودشون حقیرن.
تو رو به بازی میگیرن؛ اونایی که خودشون بازیچهاند.
از عشق میگن؛ اونایی که عاشق نیستن.
این دنیا، دنیای جابهجاییهاست.
دنیایی که نخونده، معنات میکنن؛
ندیده، ترسیمت میکنن؛
و نشناخته، ازت انتقام میگیرن.
باید برای سالم فرار کردن از این جابهجاییها، شبیه بقیه نشویم.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_چهل_شش
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
اصلا با دوقلو و همزاد و غیره کاری نداشتم و بهش فکر هم نمیکردم فقط اینو میدونستم و حسم بهم میگفت که صددرصد جون کمال در خطره..بعداز اذان صبح بابا رفت بیرون تا خبری از کمال بیاره..مامان مشغول دعا خوندن بود و من هم منتظر بابا،چشمم به در بود که بابا اومد…از جام پریدم و گفتم:چی شد بابا؟؟کمال سالمه؟بابا نفسی تازه کرد و گفت:فکر کنم خداروشکر اتفاقی نیفتاد چون خبری نبود.از مامان و بابا خوشحالتر شدم و دیگه خجالت هم نکشیدم و خوشحالیمو بروز دادم و گفتم:خداروشکر که اتفاقی نیفتاده به هر حال پسر یه خانواده است.مامان و بابا هم حرفمو تایید کردند و بابا گفت:فردا همه باهم میریم پیش سید محسن…از پیشنهادش استقبال کردیم و مشغول اماده کردن صبحونه شدیم.هوا که روشن تر شد بعداز جمع و جور کردن خونه چشمهای من گرم خواب شد.مامان و بابا گفتند:خب تو بخواب ما میریم سرزمین،بعداز اینکه من خوابیدم اونا رفتند….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
در یک شهربازی، پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود.
بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد.
سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را رها کرد.
بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.
پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود. تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید:
ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید، بالا می رفت؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان، نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت:
پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد.
چیزی که باعث رشد آدم ها می شود رنگ و ظواهر نیست.
رنگ ها و تفاوت ها مهم نیستند.
مهم درون آدمه، چیزی که در درون آدم ها است تعیین کننده مرتبه و جایگاهشونه و هر چقدر ذهنیات ارزشمندتر باشه جایگاه و مرتبه والاتر و شایسته تر میشه.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#پندانه
📌 صدای خدا را پاسخ بده!
🔹ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
🔸ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ.
🔹ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ.
🔸ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید:
ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟
🔹ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ میزنم، انگار که ﺁنها را صدا میزنم و آنها ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ میشوند.
🔸ﺣﺎﻝ چطور ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا میزند ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم؟!💔
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_چهل_هفت
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
توی خواب عمیقی بودم و خواب خیلی قشنگی میدیدم.توی خواب دیدم که بچه دار شدم و خیلی خوشحالم..گرم خواب بودم که با نوازش موهام اروم اروم چشمهامو باز کردم و همون خانم رو بالای سرم دیدم……با دیدنش شوکه شدم و کل بدنم از حرکت ایستاد.انگار یخ زده باشم.تمام رگهای بدنش از زیر پوست مشخص بود.تا دید که نگاهش میکنم بهم لبخند زد.با تعجب دیدم هزار تا دندون داره و از پشت اون دندونهای وحشتناک بهم لبخند میزنه..موهاش بقدری بلند بود که روی زمین ریخته شده بود.چشمهاش سفیدی نداشت و کلا سیاه بود.از ترس نمیتونستم تکون بخورم.اونم گردنشو خم کرده بود توی صورت و خیره بهم نگاه میکرد..اون لحظه نفس کشیدن یادم رفته بود و قلبم داشت از کار میفتاد انگار جونم داشت از بدنم خارج میشد.یهو صدای در اتاق اومد و اون مثل سایه رفت بالا و به سقف چسبید.مامان بود که در رو باز کرد..خیره به اون خانم روی سقف بودم و حتی پلک هم نمیتونستم بزنم.مامان خوشحال و خندون اومد کنارم نشست و گفت:خانواده ی کمال جواب خواستند و بابات هم جوابش مثبت بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد