🌟 #زنگ_تفکر 🌟
🍈 فقط ده ثانیه تصورکنید که دارید آلوچه می خورید، ببینید دهنتون چقدر بزاق ترشح می کنه😋
🍈 وقتی ده ثانیه فکر کردن به آلوچه اینقدر دربدن ما واکنش ایجاد می کنه، اونوقت ده دقیقه تمرکز روی اتفاقات ومسائل منفی و ساعت ها استرس و عصبانیت چه تاثیر ویرانگری روی جسم و روح ما میذاره 😕🤔
🍈 مثال آلوچه یادت بمونه،تا افکارمنفی اومد تو سرت،بدون که اگه تا 20 ثانیه ادامه شون بدی دیگه داری تیشه به ریشه زندگیت میزنی.
🍈 بیاین همیشه به خوبی ها فکر کنیم و نذاریم افکار منفی و ناامید کننده بیاد توی ذهنمون😀
دلتون شاد وذهنتون مثبت.🌺
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
*آرامش میخوای؟؟؟؟؟*
تمام وقایع زندگیتو برای همه تعریف نکن...
آرامش میخوای؟؟ اگر کسی باهات مخالفت کرد باهاش بحث نکن🤫فقط گوش بده
آرامش میخوای؟؟ شکرگزاری کن🤲🤲
آرامش میخوای؟؟؟ در طول روز برنامه هاتو بنویس حتی کوچکترین کارتو بنویس 📒📒
آرامش میخوای؟؟ سرگرم خودت باش وابسته کسی نباش🤗🤗 ...
آرامش میخوای؟؟ عاشق خودت باش😍😍 ...
تو خودت فقط برای خودت میمونی🤩
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#انگیزشی
🔻چیکار کنیم که سرحال و مثبت باشیم؟
🔹لبخند بزنید(تو هرشرایطی که هستید لبخند بزنید)
🔹ورزش کنید
🔹استرس رو از خودتون دور کنید
🔹ساعت خوابتون رو تنظیم کنید
🔹هر صبح که از خواب بیدار میشید شکرگزار باشید
🔹کسی رو قضاوت نکنید
🔹هدفاتونو مرور کنید
🔹آهنگ های شاد گوش بدید
🔹برقصید
🔹جملات مثبت و انگیزشی بخونید
🔹ریسک کنید و کارهای جدید انجام بدید
🔹کینه ای نباشید
🔹دیگران رو تشویق کنید
🔹از اینکه از دیگران کمک بگیرید هراس نداشته باشید
🔹عاشق زندگی باشید و از تمام لحظاتش لذت ببرید..
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
اگرفرزندتان زیاد داد میزند و وقتی ناراحت هست رفتارهای پرخاشگرانه دارد حتما این سؤال را از خودتان بپرسید👇
آیا من و همسرم در هنگام خشم و ناراحتی همین رفتارها را داریم؟؟؟؟
اگر پاسخش مثبت هست حتما رفتارتان را اصلاح کنید
الگوهای رفتاری تاثیر زیادی بر رفتار دارد
با کلام نمیتوانید رفتار کودک را اصلاح کنید
کودکان چیزی را که میبینند یاد میگیرند نه چیزی را که میشنوند.
پس به کودکت نگو داد نزن😡
خودت خشمت را کنترل کن او یاد میگیرد 😊
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_هفتاد_سه
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
مهربان تا اینو شنید عصبی گفت:تو منو بدبخت کردی….با چه امیدی من کنارت بمونم.؟،خیلی احمق بودم که با تو وارد رابطه شدم.یکی نیست به من بگه آخه عاشق چیه تو شدم؟؟تویی که حتی عرضه ی ترک مواد رو هم نداری.تا تقی به توقی میخوره برمیگرد سر این زهرماری…اکبر…دیگه تموم شد،،همه چی تموم شد.حتی اگه به قیمت مجرد موندنم تموم بشه…مهربان که رفت شمارشو گرفتم و گفتم:مهربان!!تورو خدا صبر کن کارت دارم…مهربان گفت:تو منو بدبخت کردی….مثل خودت که بدبختی...اینقدر بمون توی اون خونه و بکش تا بیاند جنازه اتو ببرند..بمیری همه راحت میشند..با این حرفش عصبی شدم و رفتم سمت پنجره و گفتم:بالارو نگاه کن …الان خودمون از پنجره پرت میکنم پایین تا همتون راحت شید...جدی جدی تصمیم گرفتم تا خودمو بکشم،دنیای بدون مهربان رو دیگه نمیخواستم..یهو مهربان داد کشید:چیکار داری میکنی دیوونه،…!!خیلی جدی گفتم:وقتی تو نباشی منم این زندگی رو نمیخواهم.این زندگی کوفتی رو نمیخواهم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#روانشناسی 🌱
•چطور از احساساتمون مراقبت کنیم:
-بدون اینکه انتظار داشته باشید که فرد برای شما جبران کند، کاری را برای او انجام دهید
-تکنینکهای مختلف تنفس کشیدن را تمرین کنید.
-شاید عجیب باشد اما دست به تمیز کردن برخی از نقاط خانه، اتاق و محیط زندگی خود بزنید.
-به گل و گیاههای خود برسید. این کارها به نوعی خودمراقبتی حسی محسوب میشود.
-موارد مثبت را در شبکههای مجازی به اشتراک بگذارید.
-دفترچه یا اپلیکیشنهای رنگآمیزی بزرگسالان را برای کاهش استرس و اضطراب به کار بگیرید.
-نوشتن، نوشتن، نوشتن: یک دفتر روزانه داشته باشید و در مورد احساسات خودتان کاملا صادق باشید.
-از اینکه بیش از حد نسبت به خود انتقاد کنید، خودداری کنید.
-به فکر انجام کارهای خلاقانهای باشید که ترس، اضطراب، ناامیدی و غیره را آزاد کند.
با یک دوست یا عضو خانواده که شما را درک میکند وقت بگذارید.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
حکایت های زیبا و آموزنده
📚روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را...
به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن
✅ طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
👌#باور
🌻اگر به کاری که انجام می دهید باور داشته باشید اگر به راهی که می روید ایمان داشته باشید آن کار برای شما انجام
می گیرد...
این باور انرژی فوق العاده ای به شما
می دهد و این انرژی در ذهن ناخودآگاه شما و جهان هستی شور و شوقی عمیق ایجاد می کند و ارتعاش عالی
می فرستد...
و آنگاه همه چیز دست به دست هم میدهد
🌻تا رویدادی عالی برایتان رخ دهد...
و اگر باور نکنید هر اندازه هم کار فیزیکی را انجام دهید موفقیت چشمگیری نخواهید داشت...
باور کن تا #اتفاق بیافتد…
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_هفتاد_چهار
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
به مهربان گفتم بمیرم بهتر از اینکه بشینم و زجر بکشم.مهربان بهت التماس میکنم برای آخرین بار به من فرصت بده…لعنت به من اگه تورو عذاب دادم…مهربان وارد خونه شد و در حالیکه بسمت بالا میومد گفت:اکبر جان برو کنار….عزیز دلم از پنجره دور شو..قربونت بشم عشقم برو عقب،.من غلط کنم تورو تنها بزارم..مهربان خودشو رسوند بالا و گفت:بیا اکبرجان!!بیا باز کمکت میکنم تا ترک کنی..تو که میدونی من چقدر عاشقتم…با حرفهای مهربان اروم شدم و اومدم پایین…برای مهربان قسم خوردم که ترک میکنم اما بعداز خواستگاری..بهش گفتم:اجازه بده زودتر بیام خواستگاری.اگه بخواهم ترک کنم دیر میشه و دوباره یه سنگی جلوی پام میندازند.خیالم که راحت بشه تو زن منی بهترو راحت تر ترک میکنم..مهربان گفت:بابام قرار خواستگاری رو برای آخر هفته گذاشته……نمیدونم چیکار کنم تا روز خواستگاری اگه مصرف نکنی حالت بد میشه و همه میفهمند.اگه هم خواستگاری رو عقب بندازم بعدا راضی کردن بابا خیلی سخته..،گفتم:میاییم خواستگاری بعدش ترک میکنم..قول میدم..طفلک مهربان چاره ایی نداشت و قبول کرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
✍️ تاثیر افکار روی زندگی
🔹فقط ۱۰ ثانیه تصور کنید که دارید آلوچه میخورید، ببینید دهنتون چقدر بزاق ترشح میکنه.
🔸وقتی ۱٠ ثانیه فکرکردن به آلوچه اینقدر در بدن ما واکنش ایجاد میکنه، اونوقت ۱۰ دقیقه تمرکز روی اتفاقات و مسائل منفی و ساعتها استرس و عصبانیت چه تاثیر ویرانگری روی جسم و روح ما میذاره.
🔹مثال آلوچه یادت بمونه، تا افکار منفی اومد تو سرت، بدون که اگه تا ۲۰ ثانیه ادامهشون بدی دیگه داری تیشه به ریشه زندگیات میزنی.
💢همیشه به خوبیها فکر کنیم و نذاریم افکار منفی و ناامیدکننده بیاد توی ذهنمون.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
💞#پندانه
زنی ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ، ﺩﺭﺳﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﺣﻴﺎﻁ ﻳﮏ ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭﺷﺪ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﻮﻳﺾ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ .
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ، ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﭼﺮﺥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ
ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺟﻮﯼ ﺁﺏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺁﺏ ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ .
زن ﺣﻴﺮﺍﻥ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ . ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﻳﺪ ﻣﻬﺮﻩ ﭼﺮﺥ ﺑﺮﻭﺩ .
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺣﻴﻦ، ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﻧﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺣﻴﺎﻁ ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ گفت:
ﺍﺯ ٣ ﭼﺮﺥ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﺎﺷﻴﻦ، ﺍﺯ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﻳﮏ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺎﺯﮐﻦ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺭﺍ ﺑﺎ ٣ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﻴﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺳﯽ .
ﺁﻥ زن ﺍﻭﻝ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﮑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺩﻳﺪ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻮﻳﺪ ﻭ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﻴﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ ﭘﺲ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﻳﯽ ﺍﻭ ﻋﻤﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺯﺍﭘﺎﺱ ﺭﺍ بست!!!
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻨﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: « ﺧﻴﻠﯽ ﻓﮑﺮ ﺟﺎﻟﺐ ﻭ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ . ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺗﻮﯼ
ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ انداختنت؟؟؟
ﺩﻳـــﻮﺍﻧــــﻪ ﻟـــﺒــﺨــﻨـــﺪﯼ ﺯﺩ گــفــت:
ﻣـــﻦ ﮐــﺎﺭﻣــﻨـــﺪ ﺍﻳـــﻨــﺠــﺎﻡ ...
👌یادمون باشه زود قضاوت نکنیم🌺
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_هفتاد_پنج
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
خلاصه آخر هفته رسید..اولش حسابی خودمو ساختم و بعدش یه کت و شلوار گرونقیمت خریدیم و پوشیدم و با یه جعبه شیرینی و یه دسته گل همراه خانواده بسمت خونه ی مهربان اینا حرکت کردیم..بین مسیر مامان هی غر میزد و میگفت:معلوم نیست دختره پیش کدوم دعانویس جادوت کرده..و خیلی حرفهای دیگه که زیاد یادم نیست…وقتی رسیدیم مامان و خواهرام با دیدن خونشون که در مقایسه با خونه ی بابای من به اندازه ی واحد سرایدار بود تعجب کردند و مرتب به من کنایه زدند…اون روز حرفها زده شد و چون جواب مهربان مثبت بود قرار و مدارها موند برای بعداز تحقیق خانواده ی مهربان.البته نیازی به تحقیقات نبود بلکه بابای مهربان به این بهونه میخواست یه فرصت تفکر دیگه ایی برای مهربان بگیره تا بلکه منصرفش کنه..اما بر عکس مهربان عجله داشت که زودتر تموم بشه و این عجله فقط بخاطر این بود که زودتر منو ترک بده…دو روز تحقیقات گذشت و قرار شد بله و برون و نامزدی همزمان برگزار بشه…...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد