eitaa logo
بانوان شایسته
343 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
829 ویدیو
28 فایل
کانال رسمی بانوان شایسته طراز انقلاب اسلامی 🆔 ادمین @shayesteganeenghelab ____________________ زیر نظر قرارگاه کمیته های سعادت وصیانت انقلاب اسلامی مسجد پایه/ محله محور ویژه بانوان
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸در دلهاى منافقان، بيمارى است پس خداوند بيمارى آنان را بيافزايد. و براى ايشان عذابى دردناك است، به سزاى آنكه (در اظهار ايمان) دروغ مى‌گويند.🌸 🌺سوره بقره آیه ۱۰🌺 🌸 👇🏻
02.Baqara.010.mp3
1.03M
🔸 در دل منافقین بیماریست و خداوند اونو افزایش میدهد 🔹 اگه روح مریض شد... هی گسترش پیدا میکند مثل یه جرقه که جنگل ها رو آتیش میزنه 🔸 نقاق هم همینجوره .. رشد پیدا میکنه ... مثل سرطان بدخیم!!! واگه توبه نکنیم سیاهیش بیشتر میشه 🔹تو خانواده ها اگه یه عیبی بوده... کتمان کنیم و تمومش کنیم ...خلاف رو باید زود کتمان کنیم 🌸🍃 @shayestegan98
یابن‌الحسن به روز سیزده امسال باید گره زد سبزه چشم انتظاری را فقط و فقط بر جامه سبز تو آقا ... تا بیایی و سبز شود روزگار زردمان و شکوفه باران شود بهارمان ... 🌺تعجیل در ظهور صلوات 🌺اللهم عجل لولیک الفرج🌺 🌸🍃 @shayestegan98
🌅 🎇 ✅دردومقطع کودکان وبزرگسالان 📚 مسابقه کتاب خوانی (فضائل و آداب زیارت امام حسین علیه السلام» ◀️ از کتاب: باغهای بهشت«مولف:سیدعلی بنی لوحی» ✅ ✅ مسابقه نقاشی ویژه کودکان ونوجوانان تا سن ۱۵سال بهترین نقاشی با موضوع آثار زیارت وحضور درمسجد و عبادت را برای ما بکشید به شبکه اجتماعی ایتا شماره۰۹۹۰۲۸۳۴۰۵۸ارسال فرمایید جهت اطلاع از نحوه شرکت در مسابقه به سایت زیر مراجعه نمایید👇👇👇👇 www.amrebemaroof.ir 🌅 ✅ مسابقه کتابخوانی ویژه بزرگسالان و پاسخ به سوالات چهار گزینه ای بصورت کاملا الکترونیک و غیرحضوری جهت اطلاع از نحوه شرکت در مسابقه به سایت زیر مراجعه نمایید👇👇👇👇 www.amrebemaroof.ir
🌺هرگاه به آنان (منافقان) گفته شود در زمين فساد نكنيد، مى‌گويند: همانا ما اصلاحگريم.🌺 🌸آیه ۱۱ سوره بقره 🌺 👇🏻
02.Baqara.011.mp3
903.3K
📌 گرچه منافقین پند ونصیحت قبول نمیکنن ولی حتما با منافقینم یه گفتگویی انجام بدید ونهی از منکر کنید و اتمام حجت بشه 📌نفاق فساد میاره 📌منافق فقط خودشو طالب اصلاح میدونه.. و مردمو احمق فرض میکنه 🌸🍃 @shayestegan98
14.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ اگه با وجود این اتفاقاتی که می افته و گفته میشه علائم ظهوره، ظهور اتفاق نیفته چی میشه؟! ➕پاسخ به یک شبهه در مورد امیدواری به نزدیک بودن ظهور 🌸🍃 @shayestegan98
هدایت شده از بانوان شایسته
👇🏻👇🏻👇🏻
‍   ┄━•●❥ ❥●•━┄   روی تخت دراز کشیدم، به پهلوی چپ برگشتم، ستاره های چشمک زن از پنجره اتاقم دیده می شدند. چشمک و نور امشبشان خبر از شادی می داد. هنوز هم باورم نمی شود، امشب فرزام میهمان خانه ما بود، فرزام به اضافه ی پلاک سوخته و تسبیح خاکی! همان علامت سوال هایی که تشنه دانستنشان بودم و لحظه شماری می کردم برای کشف آنها... امشب شخصی مهمان خانه ما بود که صاحبخانه دلم بود و به هر جان کندنی نشد که بیرونش کنم. نه! دلم نیامد بیرونش کنم. حالا تا ابد سند دلم را به نامش امضاء می زنم و هیچکس جز او حق تصرف ندارد! گوشی ام مدام خود را مانند ژله تکان می داد تا ببینمش، نیم خیز شدم و گوشی را چک کردم، سمیرا و مرجان از ماجرای خوستگاری خبر داشتند و از ماجرای فرزام نیز هم و حالا با کلی پیام خواستار جیک و پوک مراسم امشب بودند. به سرم زد که کمی سربه سرشان بگذارم. شروع کردم به تایپ کردن: «خواستگار همونیه که مورد تایید خانواده اس، بچه ها مجبورم جواب بله رو بدم. آخ که چقدر بدبختم من! دارم دیوونه می شم.» سمیرا is tayping: «یعنی چی فاطمه! چی می گی تو. با اون شناختی که من از خانواده ات دارم محاله بخوان بزور جواب بله بدی! یعنی جدی جدی فرزام پر؟!» مرجان is tayping: «فاطمه جونم می خوای من با مامانت حرف بزنم. بگم دلت با یکی دیگه اس؟» پشت هم استیکر گریه ارسال کردم. هر چه سمیرا و مرجان پی ام فرستادند بی جواب گذاشتم. آخر حرص هر دو درآمد و کاسه صبرشان لبریز شد. سمیرا تایپ کرد: «به جان خودم کاسه ای زیر نیم کاسه اس! فاطمه اهل کولی بازی نبود.» پی ام بعدی از جانب مرجان بود: «آره آره... منم دیگه حس می کنم قضیه مشکوکه!» دستانم شروع به تایپ کردن: «خبرداغ! به همه دنیا خبر رسانید که جان جانان همان که صاحبخانه دلم شده، امشب میهمان بود و من میزبان نیمه جان!» سمیرا تندی تایپ کرد: «چرا چرت میگی دختر. پاک خل شدی رفت» مرجان هم حرف های سمیرا را تایید کرد. نوشتم: «قسم به قلم و آنچه که می نویسد جز حق چیزی نمی گویم. همه چیز عین حقیقته خب، رویای من ناباورانه تعبیر شد. تبریک بگید دیگه.» کارد می زدی خونشان در نمی آمد. نمی دانستند فحشم بدهند یا تبریک بگویند! یک در میان بد و بیراه نثارم می کردند و یک در میان استیکر ماچ و بوسه ارسال می کردند و بادا بادا مبارک بادایشان تمامی نداشت. . . بحث با مادر همچنان ادامه داشت، مرغش یک پا داشت و از خیر مهریه کمرشکن نمی گذشت. مدام می گفت: «پدر فرزام "حاج حیدر" پولدارترین فرد راسته بازار هست و می تونه مهریه رو تقبل کنه، من نمی فهمم آخه شماها چرا جلز و ولز می زنید! مهدخت چند سال پیش کلی مهریه اش بود. همین نامزد مهبد به سال تولدش مهرش کردن! دختر من چی کمتر از اون داره آخه.» پدر رو به مادر با صدای رسا گفت: «کسی نمی گه مهریه یه سکه باشه یا اصلا نباشه، اما حرفت حسابی نیست خانومم. پسر حاج حیدر می خواد رو پاهای خودش وایسته. پس فردا دختر گلت دلش خواست مهریه شو بگیره فرزام از کجا بیا بده؟» مادر پریشان شد: «اوا... چه حرفا! زبونتو گاز بگیر تروخدا. دخترم دو روز نرفته مهریه بگیره چیکار. اصلا مهریه رو کی داده کی گرفته.» علی از ته سالن بلند بلند گفت: «مادر من اتفاقا خیلیا مهریه رو دادن، خیلیام گرفتن! از حال و احوال دنیا بی خبریا...» پدر مجدد رو به مادر با آرامش جواب داد: «مهریه عندالمطالبه ست یعنی هر موقع فاطمه خانوم اراده کرد، آقا فرزام باید دو دستی تقدیمش کنه! منظور من این بود نه اون چیز تلخی که تو ذهن شما جا خوش کرد.» خان جان سر سجاده نشسته بود و ذکرهای بعد نمازش را زیر لب تکرار می کرد. بوسه ای بر مهر و تربت کربلا زد و به مادر گفت: «با زندگی دخترت بازی نکن دخترم. نمی خواد شبیه خواهرت باشی و حرف غلطی که سر چشم و هم چشمی افتاده تو دهنت رو به کرسی بنشونی! خودت باش.» پدر و خان جان و علی آنقدر با مادر صحبت کردند که به قول خان جان مادر از خر شیطان پیاده شد. شکرخدا خیالم از جانب مادر تخت شد. 🌸🍃 @shayestegan98
‍   ┄━•●❥ ❥●•━┄ جلسه ای دیگر از خواستگاری فرا رسید. از استرس زیاد کمتر کنار میهمانان حضور یافتم و کنج آشپرخانه را محل استقرار خود قرار دادم. از آنجا که خانواده ها از قبل همدیگر را می شناختند و من و فرزام نیز هم، بزرگترها زودتر به حرف های مهم می رسیدند و وقت کمتری برای شناخت بیشتر دو خانواده صرف می شد. بعد کمی خوش و بش حرف به مسائل کلیشه ای رسید، مهریه و شیربها الی آخر... خان بابا با صدای دلنشینش با گفتن بسم الله مهریه را اعلام کرد: «یک جلد کلام الله مجید، یک شاخه نبات، یک جام آئینه و شمعدان، ۱۱۴سکه بهار آزادی، زیارت کربلا و یک شاخه گل رز» صحبت هایشان که به سرانجام رسید رخصت دادند تا من و فرزام مجدد صحبت کنیم، منتها اینبار اولتیماتوم دادند که در سکوت نگذرد، حداقل حرف های اصلی زده شود و باقیمانده اش بماند برای روزهای آتی... اینبار محل امن من شد محل قرار سه نفره، من و خدا و فرزام. در اتاق هم باز بماند که نشود من و شیطان و فرزام! هر چند یک لحظه سایه علی بازیگوش را دیدم که به اتاق پدر و مادر که روبروی اتاق من بود پناه برد و همانجا اتراق کرد. فرزام روی صندلی روبروی میز دراور نشست، من هم روی تخت روبروی او... یکدفعه سکوت را شکست و گفت: «عه این همون کتابه!» با تعجب گفتم: «کدوم کتاب؟» با اجازه ای گفت و دستانش شروع کردند به نوازش کردن کتاب "کشتی پهلو گرفته!" لبخند ملیحی رو لبانش نقش بست: «برادر لاکچری که یادتون نرفته، همون روز این کتاب خاکی شد! همون روز رسیدم دوباره به ابراهیم... همون روز یاد دور برگردون خدا افتادم. یاد خاکی شدن...» بی مقدمه گفتم: «ابراهیم! ابراهیم کیه؟» گفت: «اتفاقا همون روز برفی می خواستم ابراهیم رو بهتون معرفی کنم یعنی بخاطر اون تلنگر جانانه، از این طریق قدردانی کنم، نمی دونم چی شد منصرف شدم اما... اما یه دلیلش این بود که فکر کردم شاید شما بهتر از من بشناسینش...» با قیافه ای حق به جانب پرسیدم: «من چرا باید دوستش شما رو بشناسم؟ اونروز کسی همراهتون نبود. میشه انقدر گنگ صحبت نکنید!» لبخند روی چهره مردانه اش حک شد: «بله بله حتما. عذر می خوام. خب ابراهیم رفیق منه... همون که چند سال پیش باعث دگرگونی من شد، ابراهیم... منظورم همون شهید ابراهیم هادی... اونروز می خواستم از طریق کتاب "سلام بر ابراهیم" با این رفیق خاص و خاکی آشنا بشید که قسمت نشد!» هاج و واج مانده بودم! او چنان از رفیق شفیقش صحبت می کرد که گویی زنده است و همین دیروز نان و نمک اش را خورده! بعد کمی مکث جملات داخل پرانتز ذهنم را به زبان آوردم و فرزام بی درنگ جواب داد: «معلومه که زنده اس... همه شهدا زنده ان. نون و نمک هم که بله! همین تحول از نشستن سر سفره ابراهیمه... همین خاکی شدن از صدقه سری ابراهیمه...» زبانم بند آمده بود، دور و برم کسی را ندیده بودم با شهدا انقدر رفاقت داشته باشد و با حالت خاصی از آن سخن بگوید. اما فرزام با همه فرق داشت! در تمامی صحبت ها حرف از خاک بود، بوی نم باران با بوی خاک داخل اتاق در هم پیچید. محل امن من امشب خاص بود و خاکی! عقربه های ساعت به سرعت باد در حال گذر بود. هنوز وارد مسائل اصلی نشده بودیم، شاید مسائل فرعی ها مهمتر بودند و اصلا همین فرعی ها ورودی بحث های اصلی بودند. از خاک و ابراهیم و تحول که عبور کردیم تازه رسیدم سر اصل مطالبی که شاید فرعی بود همان فرعی ها ما را به مقصد می رساندند. ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98
30.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️فراموش کرده ایم خدا باماست ✅امیدواری به خدا درقرآن(قسمت اول) دست به سمتش درازکنیم💚 👈همیشه مارانجات داده ومیدهد 🕌((کارمسجدتعطیل نمیشود)) 🌸مجمع رهروان امربه معروف استان اصفهان ✅باماهمراه باشید
🌺 هر لحظه از تصویری است که ⏪ قبلا‌ هرگز آن را ندیده ایم. ⏺ و هرگز دوباره آن را نمی بینیم 👌 پس ببریم و هر لحظه را کنیم 🌸🍃 @shayestegan98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️امروز قوّت در فضای مجازی حیاتی است؛ امروز فضای مجازی حاکم بر زندگی انسانها است در همه‌ی دنیا؛ و یک عدّه‌ای همه‌ی کارهایشان را از طریق فضای مجازی پیش میبرند؛ قوّت در این [زمینه] حیاتی است. 👈قرارگاه فضای مجازی مقداد 🌸مجمع رهروان امربه معروف استان اصفهان
🌸آگاه باشيد! همانا آنان (منافقان) خود اهل فسادند، ولى نمى‌فهمند🌸 🌸آیه ۱۲ بقره🌸 🌺👇🏻
02.Baqara.012.mp3
1.23M
✔️در مقابل متلک ها چه کنیم؟؟ 1. در قرآن میگه گاهی این جسارت ها غرض نداره و عمیق نیست وطرف خودی هست... غضبت رو قورت بده.. با کرامت از کنارش بگذر و عفو کرد... 2. اونی که خودشو بالا میبینه و با برنامه ریزی جسارت میکنه مثلا اون کسی به پیغمبر گفت ابتر خدا فرمود اون خودش ابتر هست ان شانئک هوالابتر آدم رند رو باید برخورد کرد... البته برخورد صحیح 🌸🍃 @shayestegan98
🌸ازتوصیه هاى امام زمان به آیةالله مرعشی نجفی: 🌸تاكیدبر خواندن قرآن وهدیه كردن ثوابش، برای شیعیانی است كه وارثی ندارندیا دارند ولكن یادی ازآنها نمیكنند شیفتگان ح مهدی،ج۱،ص۱۳۰ 🌸🍃 @shayestegan98
هدایت شده از بانوان شایسته
👇🏻👇🏻👇🏻
‍   ┄━•●❥ ❥●•━┄ طبق قراری که با اجازه خانواده ها گذاشته شد وعده دیدار من و فرزام اینبار بیرون از کنج خانه توی امامزاده صالح بود. استرس داشتم که مبادا به موقع سرقرار نرسم و همین ابتدای کار برچسب بدقولی روی پیشانی ام بخورد از قضا زودتر به راه افتادم. دل توی دلم نبود کلا این دل با من سرناسازگاری داشت، خیلی کم پیش می آمد حرف گوش کند و کمی هم هوای من بیچاره را داشته باشد. گنبد امامزاده در راس دید چشمانم قرار گرفت، دست روی سینه عرض ادب کردم. آرام آرام پله ها را پایین می روم و پاشنه ی کفشم روی پله آخر نرسیده، فرزام روبرویم ظاهر می شود. _سلام. +سلام. _حالتون خوبه؟ +خیلی ممنون. شما خوبین؟ _الحمدالله. بریم زیارت بعد ان شاءالله هر جا که شما مایل باشید با هم صحبت کنیم. کنار هم با کمی فاصله حرکت کردیم. می خواستیم از هم جدا شویم که گفت: دعا یادتون نره. گفتم: حتما. قطره های ریز عرق روی پیشانی اش زیر نور آفتاب به خوبی می درخشید، به زمین خیره شد و گفت: «التماس دعای شهادت. فعلا با اجازه» زبانم عاجز ماند از پاسخگویی. روی همان نقطه ای که ایستاده بودم چند دقیقه ای را همانطور ماندم و به دعایی که خواسته بود فکر کردم. نگاهی به آسمان انداختم و راه افتادم. کافه ای که برای بودنمان کنار هم انتخاب کرده ایم جایی دنج است با آدمهای مختلف که هر کدام میزی را برگزیده اند برای هزار حرف نزده یا حرف های تکراری! شاید هم ثبت لحظات خاص شیرین دو نفره. با صدای فرزام به خود می آیم. _چی میل دارید؟ +میلک شیک. دلم غنج رفت از اینکه از آنچه من تقاضا کردم، برای خودش هم انتخاب کرد. فرزام امروز جور دیگریست، انگار رازی در نهان دارد که می خواهد آشکارش کند، کمی مضطرب به نظر می رسد. دست برد توی کیف اش و کتابی را مقابل چشمانم گرفت و گفت: «این همون کتابیه که می گفتم "سلام بر ابراهیم" تقدیم به شما» _خیلی ممنون بابت این هدیه قشنگ، لطف کردید. +خواهش می کنم. فقط دست نوشته داخل کتاب برای الان هست نه اونروز، یه وقت سوتفاهم نشه. لمس جلد کتاب که تمام شد نگاهی به صفحه اولش انداختم. پایین صفحه با دست خطی خوش نوشته شده بود "شهیدآوینی: حواسمان هست یا نه؟ اگر "شهید" نشویم باید "بمیریم" راه سومی وجود ندارد. پس برای یکدیگر دعا کنید تا در زمره شهیدان و گمنامان درآئیم! | تقدیم با عین شین قاف! امضاء فرزام" اگر در خلوت خود این جمله خاص پایانی اش را می خواندم قطعا صدای جیغ و دادم دیگران را خبردار می کرد. نیمچه لبخندی بر لب آوردم بزور به خود مسلط شدم تندی کتاب را روی میز قرار دادم و لام تا کام سخنی نگفتم. فرزام سکوت حاکم بینمان را شکست «می خواستم در مورد موضوع مهمی با شما صحبت کنم» موضوع مهم! خب ازدواجمان همان موضوع مهم هست و برای همین اینجاییم. _ببخشید چه موضوع مهمی؟ +موضوعی که شما حق دارید بدونید و شاید رو تصمیم شما تاثیر بذاره. ای وای من! خاک عالم برسرم! این چه موضوعیست که باعث می شود دست از دلدار بردارم. محال است فرزام، بخدا قسم محال است. پس از محالات سخن مگو! _می خوایین امتحانم کنید؟ +نه نه! اصلا. راستش من یه عشقی تو زندگیم دارم. وا رفتم. عشق! خدایا این پسر چه می گوید، دیوانه ام کرد. _چرا منو می ترسونید. میشه رک صحبت کنید. +شرمندم بخدا. راستش این عشق ختم به وصال من و اون بالایی میشه. عشق من شهادته منتها ابتدا شهید گونه زندگی کردن، انتهای کار شهادت به شرط لیاقت. نفس عمیقی کشیدم. شکرخدا از رقیب زمینی خبری نبود. وگرنه من می دانستم و این شاخ شمشاد! _خب خیلیا عشق شهادتن اما موقعیتش تو این زمونه خیلی کمه! حالا چرا عشق شما منو برای انتخابم دو دل می کنه؟ +راه شهادت هنوزم بازه. شاید این اتفاق تا چندین سال دیگه هم رخ نده! شایدم خدا خواست و این امر زود محقق شد. بهتره با افکار و عقاید من آشنا بشید و بدونید هدف اصلی من چیه. بعدش فکر کنید و درست تصمیم بگیرید. من اگه به وجودم نیاز بشه حتما مثل ابراهیم و محمد یاعلی میگم، زانو نمی زنم در برابر دشمن. از شما می خوام که بشدت روی حرف هام فکر کنید، با خانواده تون در میون بذارید. شما دختر مورد علاقه من هستید، اگه... اگه جوابتون منفی باشه قطعا برام سخت میشه اما خب بهتون حق میدم. لطفا فکر کنید بعد سرفرصت بهم جواب بدید. زبانم بند آمد نمی توانم کلامی بر زبان جاری کنم. حرف هایش کمی ترس به جانم انداخته، چنان حرف از رفتن و شهادت می زند که گویی همین فردای عروسی مان موعد رفتنش فرا می رسد! اینهمه آدم در این کره خاکی چرا فرزام باید برود! _نمی دونم چی بگم. +الان هیچی. فکر کنید بعد. _چشم. +چشمتون منور به شش گوشه کربلا. آه کربلا! چه دعای قشنگی. بغض گلویم می خواست چشمانم را بارانی کند اما ورود ممنوع چکیدن قطره اشک از چشمانم را صادر کردم ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98
توزیع ۵۰۰۰ بسته میوه و شکلات همزمان با ولادت امام زمان(عج) در مناطق محروم اصفهان؛ مسابقه «باغ‌های بهشت» برگزار می‌شود حجت الاسلام صادق زاده جانشین مجمع رهروان امر به‌ معروف و نهی‌ از منکر استان اصفهان گفت: مسابقه بزرگ کتاب‌خوانی و نقاشی «باغ‌های بهشت» ویژه ایام شعبانیه برگزار می‌شود. https://www.tasnimnews.com/fa/news/1399/01/14/2235142/%D8%AA%D9%88%D8%B2%DB%8C%D8%B9-5000-%D8%A8%D8%B3%D8%AA%D9%87-%D9%85%DB%8C%D9%88%D9%87-%D9%88-%D8%B4%DA%A9%D9%84%D8%A7%D8%AA-%D9%87%D9%85%D8%B2%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7-%D9%88%D9%84%D8%A7%D8%AF%D8%AA-%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85-%D8%B2%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%AC-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%D9%86%D8%A7%D8%B7%D9%82-%D9%85%D8%AD%D8%B1%D9%88%D9%85-%D8%A7%D8%B5%D9%81%D9%87%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D8%A8%D8%A7%D8%BA-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A8%D9%87%D8%B4%D8%AA-%D8%A8%D8%B1%DA%AF%D8%B2%D8%A7%D8%B1-%D9%85%DB%8C-%D8%B4%D9%88%D8%AF
مساجد قرارگاه مهر و امید 👈👈مطالب مذهبی واخبارمربوط به مساجدرا اینجا دنبال کنیم. 🌸🌸فعالیتهای فرهنگی وبرنامه های مسجد ویاهییت خودویاپایگاه بسیج خودرا برای ماارسال نمایید تا هم درکانال مساجدوهم گروههای دیگر مان توزیع کنیم.🌸🌸 🙏شما هم عضوکانال شوید @gharargahemehromid https://eitaa.com/gharargahemehromid
🍃❤️ نفس بده ڪہ برایٺ نفس نفس بزنم نفس بجزتو نخواهم براےڪس بزنم مرا اسیر خودٺ ڪرده‌اےدعایےڪن ڪہ آخرین نفسم در رڪاب شمابزنم 🌸🍃 @shayestegan98
🌺وچون به آنان گفته شود، شما نيز همان‌گونه كه (ساير) مردم ايمان آورده‌اند ايمان آوريد، (آنها با تكبّر وغرور) گويند: آيا ما نيز همانند ساده‌انديشان و سبك مغزان، ايمان بياوريم؟! آگاه باشيد! آنان خود بى‌خردند، ولى نمى‌دانند.🌺 🌸آیه ۱۳ سوره بقره🌸 🌺 👇🏻
02.Baqara.013.mp3
1.22M
✅وقتی به منافقین میگن مثل بقیه باشید.... میگن همه یه مشت عوامن .. و مومنین رو تحقیر میکنن!!! ✅ارشاد گرچه لازمه... ولی احتمال بدید گوش ندن... ✅ممکنه منافقین عاقلم باشن و بالاترین مدارجم باشن ولی زیر بار حق نمیرن ✅افشای چهره منافقین برای جامعه ضروریه تعبیرات خدا برای منافقین👇 لایشعرون. لایفقهون. لا یعمهون بماکانوا یکفرون ،هم السفها،لایعلمون،لایبصرون 🌸🍃 @shayestegan98
❓ 🌹حضرت علامه طباطبایی: ✍ما با سنی ها یک وجه مشترک داریم، یک وجه افتراق؛ وجه مشترک ما این است که هر دوی ما یک چیز را گرفتیم و دیگری را رها کردیم. 💠🍃اما وجه افتراق ما این است که آنها قرآن را گرفتند عترت را رها کردند، ما عترت را گرفتیم، قرآن را رها کردیم! این صحیح نیست. 📚آیت الله حاج سید محمد محسن حسینی‌طهرانی 🌸🍃@shayestegan98
هدایت شده از بانوان شایسته
👇🏻👇🏻👇🏻
‍ ┄━•●❥ ❥●•━┄   کل مسیر منتهی به خانه، حرف های فرزام را مرور کردم. حرف هایش مرا به فکر وا داشته بود. چطور می توانستم بگویم هر وقت که خواستی پی خواسته ات برو! چطور جانم را در دل خطر می فرستادم. چطور می توانستم کنج خانه بنشینم و چشم انتظار آمدنش باشم اما خدای نکرده زبانم لال خبر نیامدنش را برایم بیاورند. عجب دلی دارد فرزام چطور می تواند دل بکند و برود! هضمش کمی برایم سخت است باید همین ابتدای کار تکلیفم را با خواسته ی فرزام مشخص کنم و جواب نهایی را به او اعلام کنم. دل از دلش بکنم و بگویم نه! همین الان نداشته باشمش بهتر از این است که دو روز دیگر... آه! زبانم لال! آخر چطور می توانم نه بگویم و نیمه ی جانم را به دیگری بسپارم! خدا بگم چکارت نکند فرزام، کلام امروزت دلشوره به جانم انداخته و تشویش همنشینم گشته. اصلا تو را چه به شهادت، پسرک مارک دار دانشگاه! تو را چه به نترس بودن در برابر مرگ، برادر لاکچری! بالاخره بعد از کلی قدم زدن، پاهایم روی موزائیک حیاط باز شد. پشت در تکیه دادم، پشت هم آه کشیدم و نگاهم را به آسمان پر ستاره دوختم. تعداد آه هایم داشت بیشتر می شد که نگاه نافذ مادر از پشت پنجره دستور توقف آه های بیشمار را صادر کرد. مادر مانند ماموران راهنمایی و رانندگی مرا جلوی ورودی پذیرایی نگه داشت و رفتن به اتاقم را ممنوع کرد، هر یک قدم حرکت جریمه ای سنگین را در برداشت. سوال هایش شروع شد: «اتفاقی افتاده؟ چرا پریشونی؟ فرزام چیزی بهت گفته؟ حرف بزن دختر، جون به سرم کردی که!» چادر را از سر درآوردم و به جان دکمه های مانتو افتادم «مادر من یکم امون بدید آخه! چیزی نشده، یکم خسته ام. همین. چرا از کاه کوه می سازید.» «عجب! مطمئن باشم چیزیت نیست؟» بوسه ای بروی گونه هایش کاشتم و گفتم: «بله مامان خوشگلم.» نگرانی روی چهره اش خودنمایی می کرد اما به ناچار حرف های مرا قبول کرد و اجازه رفتن را صادر کرد. هر چه با خود کلنجار می رفتم با پدر صحبت کنم یا نه به نتیجه ای نمی رسیدم به مادر که نمی توانستم بگویم، قطعا مخالفت می کرد. جواب نه دادن به فرزام مساوی بود با جان دادنم. نمی توانستم یک لحظه به نبودن فرزام در زندگی ام فکر کنم پس قضیه جواب منفی، متنفی بود اما چطور کنار آمدن با عشق فرزام بسی برایم مشکل بود. صدای در مرا به خود آورد. پدر با چای دبش مادر جان به دیدارم آمد. انگار خدا به دل پدر انداخته بود که کنارم بیاد تا حرف مانده در گلویم را به او بگویم و سرخود تصمیمی نگیرم. بعد خوش و بش های دختر پدری گفت: «مادرت نگرانته. میگه فاطمه از وقتی برگشته یه طوریه» بزور لبخند زدم «مامان همیشه خدا نگرانه.» زل زد به چشمانم «یعنی چیزی نیست که ما باید بدونیم» زل زدم به دستانش و گفتم: «چرا هست... منتها فقط می خوام به شما بگم» _خب. اول چایی تو بخور. بعد بگو هر آنچه دل تنگت می خواهد. نگاهم را از پدر گرفتم و سیر تا پیاز ماجرا را برایش شرح دادم. سکوت کرده بود و گوش هایش را به من قرض داده بود. حرف هایم که تمام شد انگار باری از روی دوشم برداشته شد و سبک شدم... نگاهم را معطوف صورتش کردم و گفتم: «بابا نمی خوایین چیزی بگین. نظر شما چیه؟» دستانم را در دستانش گرفت «ببین دخترم من متوجه شدم که چقدر به فرزام علاقه داری. فرزام از نظر من کاملا تایید شده است و مطمئنم در کنارش حالت خوبه، آرامش داری، خوشبختت می کنه. منتها در مورد این قضیه باید خودت تصمیم بگیری، به قول خود فرزام شاید اصلا قسمتش نشه، شایدم زودی نصیبش بشه. می دونم که نمی تونی از فرزام بگذری و جواب نه بدی. پس حتی اگه من بگم نه، تو باز کار خودتو می کنی. فقط خوب فکراتو کن ببین می تونی دل به دل فرزام با خواسته اش بدی یا نه. این فکرم نکن که آره فعلا فرزام رو بدست بیارم بعد پایبندش می کنم و از این حرف ها... با اینجور حرف ها خودتو گول نزن.» _یعنی به این زودی فرزام از خیر جونش می گذره؟! +یادته بهم گفتی فرزام یه مرد واقعیه، یکی مثل من! _اوهوم +اشتباه فکر می کردی _چرا؟! +فرزام از منم مردتره... اینو مطمئن باش. بوسه به دستان گرمش زدم، اشک در چشمان هر دویمان حلقه زد. _بابا. +جون بابا. _برام دعا کن. خیلی ام دعا کن. +به روی جفت چشمام. ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98
✅ حجه الاسلام علی بهجت: 🔶 پدرم، این اواخر به‌نوعی احساس می‌کرد که نزدیک است و امکان دارد طول نکشد و واقع شود و باید کاری کرد که به تأخیر نیفتد. باید آمادگی باشد. خیلی حالت انتظار در ایشان بود. 🔷 حدود یک ماه، چهل روز قبل از وفات، این دستش را روی دست دیگرش می‌ساباند و می‌فرمود: «خروج سفیانی یکی از علامات حتمیه است ... باید کنیم که به تأخیر نیفتد. دعاها مؤثر است. آیا نباید در فکر دعا باشیم؟» 🌸🍃 @shayestegan98
🔅امام رضا علیه السلام 🔺آنکه از خدا موفقیت را بخواهد اما تلاش نکند،خود را مسخره کرده است. 📙معدن الجواهر؛1:59 ‌ 🌸🍃 @shayestegan98
🌸وچون با اهل ايمان ملاقات كنند گويند: ما (نيز همانند شما) ايمان آورده‌ايم. ولى هرگاه با (همفكران) شيطان صفت خود خلوت كنند، مى‌گويند: ما با شما هستيم، ما فقط (اهل ايمان را) مسخره مى‌كنيم.🌸 🌺سوره بقره آیه ۱۴🌺 🌺 👇🏻
AUD-20200323-WA0026.
1.05M
✔️منافقین چون با اهل ایمان ملاقات میکنن میگویند ما هم مثل شما ایمان اوردیم ✔️ وقتی با همفکران شیطان صفتشون ملاقات میکنن بهشون میگن که ما با شماییم ✔️تماسشون با مونین علنی هست ولی با کفار سری هست اظهار ایمانشون علنی و موقتی است ولی با کفار ثابت و همیشگی ✔️منافقین با کافران کمک کار هم هستن 🌸🍃 @shayestegan98