#رهبرانه💕
|ما از خم پرجوش #ولایت مستیم
عهدی ازلی با ره مولا بستیم
بنگر که #وظیفه چیست در این میدان
ما #افسر_جنگ_نرم #آقا هستیم...✌️🏻🥀🌸|
#تولدتمبارکرهبرم...🌙
@sheeay_heydar
قول میدی
🌺
🍂
💚
اگه خوندی
🌺
💚
🍂
تو هر شرایطی
🌺
💚
🍂
که
🌺
💚
🍂
هستی کپی کنی
🌺
💚
🍂
اللهم
🌺
💚
🍂
عجل
🌺
💚
🍂
لولیک
🌺
💚
🍂
الفرج و
🌺
💚
🍂
العافیة
🌺
💚
🍂
و النصر
🌺
💚
🍂
اگه پای قولت هستی کپی کن تا همه برا ظهور حضرت مهدی(ع)دعا کنند
@sheeay_heydar
بچههـآ☝️🏻
دعــاڪنید ڪه نمیرید !
و سعے ڪنید نمیرید ؛
تمومِ تلاشتون رو بڪنید ڪه نمیرید !🌱
#بچہبسـیجے باید
مثل اربابِ بـےڪفنش
#شهید بشه...!💚✨
| #حاجحسین_یڪتا ✍🏻
#ڪَنیْـزُالزِّینَبۜ🌸
↡•••ʝσɨŋ⛭
❥• @sheeay_heydar
─═ঊ🍃⚘🍃ঈ═─
🍃🌺🌸🍃🌺🌸🍃
🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂
◦•●◉✿﷽ْ✿◉●•◦
🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂
#اللّـهـمَّعَـجِّـلْلِـوَلِیِّـڪَالفَـرَج
💥 #تلنگر 💥
سلام
جوانی را دیدم ک دلش پر بود از محبت خدا
اهل #نماز
و ذاتش در جستجوی خوبی ها✅
دنیایش اما رنگ دیگری گرفت
کم کم همه چیز برایش کمرنگ شد
جز خودش و #خواسته های دلش😱
.
از کدام شان بگویم
از #پیامک هایی ک بی حیا و بی فکر
برای آن #نامحرم میفرستاد❌
یا
از #وایبر و #لاین و....
ک مدام دنبال کسی بود تا به لیست دوست هایش اضافه کند
اصلا هم مهم نبود دختر باشد یا پسر..
ترجیحا جنس مخالف..❌
یا #تلگرام,,,
ک از وقتی پایش ب گوشی های هوشمند باز شد
گروه های #مختلط🙊
پی وی و چت و #دردل با نامحرم شد قصه ی زندگی اش
و فقط دنبال پر کردن وقتی ست ک با #سلام شروع میشود
و اخر و عاقبتش جز #بی_آبرویی و آسیب نیست
متاهل ها حتی..
نمیدانم چه بر سر زندگی شان آمده
ب جای خالی کردن وقت برای #همسرشان💞
ب جای ساختن و پی ریزی زندگی و دلگرمی برای خانواده شان
گیر داده اند ب پی وی پسرانی ک هیچ اعتماد و شناختی از انها ندارند😳
ولی مدام در پی وی هم و گپ ها وقت برای هم میگذارند
و بنظرتان این همان #خیانت نیست😏
و از #اینستاگرام
لال شوم بهتر است🤐
انگار ک #ماهواره را اورده اند
در ملا عام
و جز پوچ گرایی
و شهوت طلبی
عرضه جسم
و الودگی روح
اثری ندارد
همه چیز دور محور #لایک معتبرشده💟
چه عکس سرلخت😱
چه استوری گذاشتن ها
و امان از گفتگوهای دونفره و خلوت🔞💔
از کجا بگویم
نمیدانم ب کدامین #مجوز اینقدر بی حیا شده ایم⁉️
اینقدر ب دور از خدا
و معتاد ب #فضای کثیف مجازی ای ک عجیب از زندگی و خانواده دورمان کرده
ارزش دختر انقدر پایین آمده
ک عکس هایش راحت دست این و اون هست😞
و هر علف هرزی توی باغچه ی دلش میروید☹️
و پسری ک ارزش خود را در دلربایی و #گول_زدن از دختران سرزمین میداند❌
انگار نه انگار #غیرتی داشته
و #مردانگی اش پاااک از یادش رفته
خودت بیندیش🤔
چه شد ک از خدا دور شدی‼️
یعنی واقعا این همه #هوسبازی و #لجنزار ارتباط با نامحرم دلت را نزده⁉️
⛔️ب من نگو
ب خودت بگو
خودت فکر کن
کی خسته میشوی از این دنیای فانی
اخر همه ی زندگی ها #مرگ است
هیچ توشه ای داری
معیارهایت را کی میخواهی خدایی کنی
این تلنگر میتونه برای من و تو باشه دقت کردی؟؟
🎯نشر دهید‼
✅ بـهشــ💐ـت و جهنـ🔥ــــم🔥
👇👇👇
@sheeay_heydar
⭕️ برای اولین بار در جهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دستگاهی ساخته که میتونه فقط در ۵ثانیه تا فاصله ۱۰۰متری #کرونا رو تشخیص بده. بدون نیاز به تست خون و آزمایش!! بزرگترین دستاورد دنیا در حوزه مقابله با کرونا بدست پاسداران امنیت کشور رقم خرد. تبریک به تمام مردم ایران✌
🇮🇷@sheeay_heydar
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#عطر_یاس
#قسمت_بیست_و_هفتم
بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت:
: چرا؟!
-چی چرا؟؟
: شما دعا کردید که شهید نشم؟!
- سرم رو پایین انداختم
: وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم...حس کردم سبک شدم...جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد...هیچکس...چشمام بسته بود...تو خیالم داشتم به سمت يه باغی حرکت میکردم ...اما در باغ بسته بود ...از توی باغ صدای خنده های آشنایی میومد ...صدای خنده سید ابراهیم ...صدای خنده سید محمد ...صدای خنده محمدرضا ...خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت.
: نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری گفتم چرا؟؟ گفت: امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش . یهو از اون حالت بیرون اومدم . دیدم تو امبولانسم و پیدام کردن
شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟! آخه من تو مشهد کلی از آقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده
اونوقت...
اشک تو چشمام حلقه بسته بود
نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم:
- آقا سید فکر نمیکردم اینقدر نامرد باشی
میخواستی بری و خودت به عشقت برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟
: الانم که برگشتم هم فرقی نداره خواهر
اون نامه .اون حرفها همه رو فراموش کنین...
من دیگه اون آقا سید نیستم...
-چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟!
: نمی بینید؟؟ من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم نمیتونم رانندگی کنم برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من میخواین مرد زندگی و تکیه گاه باشم؟!
- این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست
نظر شما هم برای خودتون
: لازم نیست کسی بهم ترحم کنه .
-میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره
عین
شین
قاف...
: لااله الا الله به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید
- اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم
با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اطاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه بغلش کرد...من هم آروم آروم اطاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون.
بعد یه ربع مادر سید و زهرا هم اومدن بیرون و در اطاق رو بستن.
مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان؟
زهراگفت: این خانم..
این خانم.. همون کسی هستن که...
#ڪپےحرامـ🚫
╔═~^-^~═🦋🌙ೋೋ
@sheeay_heydar
ೋೋ⚓️🎈═~^-^~═╝
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
😍🌿♥️🍃
{
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#عطر_یاس
#قسمت_بیست_و_هشتم
مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان؟!
زهرا: خاله جان این خانم
. این خانم همون کسی هستن که محمد مهدی به خاطرش دوبار رفتنش عقب افتاده بود
اونکه میگفت به خاطر کامل نبودن مدارکشه . دیگه دیگه
صورتم از خجالت سرخ شده بود و سرم رو پایین انداختم دوست داشتم میتونستم همون دقیقه برم بیرون ولی فضا خیلی سنگین بود .
مادر سید گفت: دخترم خیلی ممنونم ازت که اومدی..پسرم از اونروز که اومده بود یک کلمه با ما حرف نزد
ولی با دیدن شما حالش عوض شد معلومه شما با بقیه براش فرق داری .
زهرا: خاله جون حتی با من
+ حتی با تو زهرا جان !؟
دخترم تو این مدت که خبر برنگشتنش رو به ما دادن یه چشمم اشک بود یه چشمم خون
میگفتن حتی جنازش هم بر نمیگرده باور کرده بودم که پسرم شهید شده ولی خدا رو شکر که برگشت .
-خدا رو شکر
یک ماه از این ماجرا گذشت و من چندبار دیگه رفتم عیادت آقا سید و اون هم کم کم داشت به شرایط جدیدش عادت میکرد و روحیش بهتر میشد ولی همچنان میگفت که من برم پی زندگی خودم
: خانم تهرانی بازم میگم اون حرفهایی که توی نامه زدم رو فراموش کنید من قبل رفتنم فقط دوتا گزینه برا خودم تصور میکردم . اینکه یا شهید میشم، یا سالم برمیگردم . اصلا این گزینه تو ذهنم نبود...
شما هم دخترید و با کلی آرزو ، آرزو دارید با نامزدتون تو خیابون قدم بزنید . با هم کوه برید. با هم بدویید.
ولی من.. بهتره بیشتر از این، اینجا نمونید
-نه این حرفها نیست . بگید نظرتون درباره من عوض شده. بگید قبل رفتن فقط احساسی یه نامه نوشتید و هیچ حسی به من نداشتید.
: نه اینجور نیست . لا اله الا الله
-من میرم و شما تنها بمونید توی پیله خودتون... ولی آقای فرمانده!... این رو بدونید هیچ وقت با احساسات یه دختر جنگ نکنید و فقط با کسی از عشق حرف بزنید که واقعا حسی دارید
: خواهرم شما شرایط من رو درک نمیکنین .
-من حرفهام رو زدم. خداحافظ
و از اتاق اومدم بیرون و به سمت خونه رفتم
یک هفته بعدش صبح تازه بیدار شده بودم و رو تختم دراز کشیده بودم. نور آفتاب از لای پردهی اتاق داشت روی صورتم میزد. فکرم هزار جا میرفت. که مامان آروم در اتاق رو زد و اومد تو .
: ریحانه؟؟ بیداری؟؟
- آره مامان
:ریحانه تو کلاستون به جز این پسره احسان بازم کسی...؟!
-چی؟! نه فک نکنم..چطور مگه؟؟
: اخه یه خانمی الان زنگ زد و اجازه خواستگاری میخواست . میگفت پسرش هم دانشگاهیتونه
-چی؟! خواستگاری؟! کی بود؟ فک کنم گفت خانم علوی
#ڪپےحرامـ🚫
╔═~^-^~═🦋🌙ೋೋ
@sheeay_heydar
ೋೋ⚓️🎈═~^-^~═╝
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
😍🌿♥️🍃
🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#عطر_یاس
#قسمت_بیست_و_نهم
: فک ڪنم گفت: علوی
-چییی ، علوے؟!؟!
: میشناسیش؟؟ همکلاسیتونه؟؟
-چے؟! ها؟!ا آهان..اره.. فک کنم بشناسم
بعد اینڪه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم ؟ یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟! نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه .
تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند
فرستاد منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار آقا سیده
-سلام زهرایی..خوبی؟!
: ممنونم. ولی فک کنم الان تو بهتری
-زهرا؟؟ حالا چطوری راضی شدن؟؟
: دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت .
- ای بابا .
روزها گذشتن و شب خواستگارے رسید. دل تو دلم نبود. هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود.
یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنن امشب؟؟ اگه نشه چی؟!
و ڪلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت. اصلا حوصله هیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه .
بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن! حالا این پسره چی میخونه؟؟
وضعشون چطوریه؟! و ڪلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میڪرد
هرچی ساعت به شب نزدیکتر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد...صدای ڪوبیدن قلبمو به راحتی میشنیدم. خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در به صدا دراومد.
از لای در آشپزخونه یواشکی نگاه میڪردم
. اول مادر سید که یه خانم میانسال با چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه آقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میڪشه و بعدش ویلچر رو اروم حرکت داد به سمت داخل..
با دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد . تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی .
بعد اینڪہ زهرا و سید وارد شدن، دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه ڪرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت:
شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟!
آقای مهندس چرا نیومدن؟!
که مادر سید آروم با دستش آقا سید رو نشون داد و گفت ایشون آقای مهندس هستن دیگه
#ڪپےحرامـ🚫
╔═~^-^~═🦋🌙ೋೋ
@sheeay_heydar
ೋೋ⚓️🎈═~^-^~═╝
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
😍🌿♥️🍃