eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.8هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
19.3هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
(معجزه ای خواندنی و زیبا، از حضرت رقیه سلام الله علیها) 🔸روزی خانمی مسیحی دختر فلجش را از لبنان به سوریه آورده بود زیرا پزشکان لبنان از معالجه دختر فلجش ناامید شده و به اصطلاح او را جواب کرده بودند... زن با دختر فلج خود نزدیک حرم مطهر حضرت رقیه (سلام الله علیها) منزل می گیرد تا در آنجا برای معالجه فرزندش به پزشکی دمشقی مراجعه نماید. 🔹تا اینکه روز عاشورا فرا می رسد و او می بیند که مردم دسته دسته به طرف محلی - که حرم مطهر حضرت رقیه (سلام الله علیها) در آنجاست می روند، از مردم شام میپرسد: "اینجا چه خبر است؟" می گویند: اینجا حرم دختر امام حسین (علیه السلام) است، او نیز دختر فلج خود را در منزل تنها گذاشته و درب خانه را می بندد و به حرم حضرت میرود و به حضرتش متوسل می شود و گریه می کند تا به حدی که غش نموده و بیهوش بر زمین می افتد در آن حال کسی به او می گوید: "بلند شو و به منزل برو چون دخترت تنها است و خداوند او را شفا داده است!" 🔸زن برخاسته و به طرف منزل حرکت می کند وقتی که به خانه می رسد درب منزل را می زند و ناگهان با کمال تعجب می بیند که دخترش درب را باز میکند؟! مادر جویای وضع دخترش می شود و احوال او را می پرسد دختر در جواب مادر می گوید: وقتی شما رفتید دختری به نام رقیه وارد اتاق شده و به من گفت: "بلند شو تا با هم بازی کنیم"😔 🔹من گفتم: نمی توانم چون فلج شده ام، آن دختر گفت: بگو تا بلند شوی، و سپس دستم را گرفت و من بلند شدم و دیدم که تمام بدنم سالم است، او داشت با من صحبت می کرد که شما درب را زدید، آن دختر =[حضرت رقیه سلام الله علیها] به من گفت: مادرت آمد! سرانجام مادر مسیحی با دیدن این کرامت از دختر امام حسین علیه السلام مسلمان شد. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝 روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید. آب به قدری گوارا بود كه مرد سطل چرمی اش را پر از آب كرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش كه پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم كرد. پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر كشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان كرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی كرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت. اندكی بعد، استاد به یكی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد. شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب گندیده بود. چطور وانمود كردید كه گوارا است؟ استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 خودت را دریاب دست برداریم از اگر شانس بیاورم ... اگر دولت حقوق‌ها را اضافه کند ... اگر خانمم این ‌طوری بود ... اگر اوضاع این شکلی بشود ... و نظایر این‌ها ... می‌دانید همه این اگرها برای چیست ؟ برای اینکه : من تغییر نکنم ! من همین که هستم باشم ، ولی اوضاع بهتر بشود ! از این اگرها خودت را رها کن ... اگر به دنبال بهتر شدن اوضاع هستی باید خودت عوض بشی... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🗯🗯🗯 نباید ... از همه گلهای رُز تنها بخاطر اینکه خار یکی از آنها در دستمان فرو رفته است؛ متنفر باشیم ... همه رویاهای خود را تنها بخاطر اینکه یکی از آنها به حقیقت نپیوسته است رها کنیم نباید ... امید خود را به همه چیز از دست بدهیم بخاطر اینکه در زندگی با شکست مواجه شده ایم که از تلاش و کوشش دست بکشیم بخاطر اینکه یکی از کارهایمان بی نتیجه مانده است! نباید ... همه دستهایی را که برای دوستی بسوی ما دراز می شوند بخاطر اینکه یکی از دوستانمان رابطه مان را زیر پا گذاشته است رد کنیم! و به یاد داشته باشیم که همیشه ... شانس های دیگری هم هستند! دوستی های دیگری هم هستند! موقعیت های دیگری هم هستند! نیروهای دیگری هم هستند! و افق های بهتری هم هستند! پس امیدوار به زندگی باشیم... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
‌ 📚واسطه گری خداوند در قیامت، برای مسأله حق الناس رسول خدا صلى الله عليه و آله در حالى كه نشسته بودند، ناگهان لبخندى بر لبانشان نقش بست ، به طورى كه دندان هايشان نمايان شد! از ايشان علت خنده را پرسيدند، فرمود: - دو نفر از امت من مى آيند و در پيشگاه پروردگار قرار مى گيرند؛ يكى از آنان مى گويد: خدايا! حق مرا از او بگير! خداوند متعال مى فرمايد: حق برادرت را بده ! آن دیگری عرض مى كند: خدايا! از اعمال نيك من چيزى نمانده، متاعى دنيوى هم كه ندارم . آنگاه صاحب حق مى گويد: پروردگارا! حالا كه چنين است از گناهان من بر او بار كن ! پس از آن اشك از چشمان پيامبر صلى الله عليه و آله سرازير شد و فرمود: آن روز، روزى است كه مردم احتياج دارند گناهانشان را كسى حمل كند. خداوند مهربان به آن كس كه حقش را مى خواهد مى فرمايد: چشمت را برگردان ، به سوى بهشت نگاه كن ، چه مى بينى؟ او سرش را بلند مى كند، آنچه را كه موجب شگفتى اوست - از نعمت هاى خوب مى بيند، عرض مى كند: پروردگارا! اينها براى كيست ؟ پروردگار مى فرمايد: براى كسى است كه بهايش را به من بدهد. عرض مى كند: چه كسى مى تواند بهايش را بپردازد؟ مى فرمايد: تو. مى پرسد: چگونه من مى توانم ؟ مى فرمايد: به گذشت تو از برادرت. عرض مى كند: خدايا! از او گذشتم . بعد از آن ، خداوند مى فرمايد: دست برادر دينى ات را بگير و وارد بهشت شويد! آن گاه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: پرهيزكار باشيد و مابين خودتان را اصلاح کنید... 📚بحارالانوار،ج7،ص89 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توبه قاتل مرحوم فخر المحققين سيد محمد اشرف سبط سيد الحكماء ميرداماد رضوان اللّه تعالي عليه فرمود: اسحاق بن ابراهيم طاهري كه يكي از بزرگان بوده يك شب در عالم خواب آقا حضرت رسول اكرم (ص) را ديد، حضرت به او فرمود: قاتل را رها كن . با ترس از خواب بيدار شد. ملازمان خود را طلبيد و گفت : اين قاتل كيست و در كجاست ؟ گفتند: در اينجا حاضر است و خودش هم اقرار بقتل كرده است . او را حاضر كردند اسحق به او گفت اگر راستش را بگوئي تو را رها خواهم كرد. قاتل گفت : من با يكسري از رفقايم اهل همه فسادها و لااُبالي گري و عيّاشي و ولگردي بوديم با آنها مرتكب هر حرامي مي شديم و در بغداد بهر عمل زشتي دست مي زديم، يك پيرزالي براي ما زن مي آورد. يك روز آن پير زن بر ما وارد شد كه با خودش ‍ دختري بسيار زيبا آورده بود، آن دختر تا ما را ديد و متوجه شد كه آن پير زن او را فريب داده صيحه اي زد و بي هوش پخش زمين شد وقتي او را بهوش آوردند فرياد زد و گفت اللّه اللّه از خدا بترسيد و دست از من برداريد من اين كاره نيستم و اين پير زن غداره مرا فريب داد و گفت در فلان محل تماشائي است و قابل ديدن است و افسانه هائي برايم بافت و مرا راغب گردانيد من هم همراهش راهي شدم از خدا بترسيد من علويه از نسل حضرت زهرا سلام الله عليها هستم . دوستانم به حرفهاي او اعتنايي نكردند و جلو آمدند كه به او دست درازي كنند من بخاطر حرمت رسول اللّه (ص) غيرتم بجوش آمده و از آنها جلوگيري كردم در نزاعي كه با آنها كردم جراحات زيادي بر من وارد شد چنانچه مي بيني پس من ضربه اي سخت بر او وارد كردم و پيشكسوت آنها را كشتم و دختر را سالم از دست آنها خلاص ‍ كردم . دختر وقتي خود را رها ديد درباره ام دعا كرد و گفت : همين طور كه عيبم را پوشاندي خدا انشاء الله عيب هاي تو را بپوشاند و هينطور كه مرا ياري و كمك كردي خدا تو را ياري كند در اين هنگام صداي همسايه ها بلند شد و به خانه ما ريختند در حالي كه خنجر خون آلود در دست من بود ومقتول در خون مي غلتيد مرا گرفتند و اينجا آوردند. اسحاق گفت : من تو را به خدا و رسول الله (ص) بخشيدم آن مرد قاتل گفت من هم از همه گناهانم توبه كردم و به حق آن كسيكه مرا به او بخشيدي ديگر گرد گناه و معصيت بر نمي گردم و توبه كردم و كم كم يكي از نيكان گرديد. 📜قصص التوابين ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
روستایی که موجب گریه کردن امام جماعت شد! 🕌 روزی سید هاشم، امام جماعت مسجد "سردوزک" بعد از نماز به منبر رفتند و در ضمن توجیه لزوم حضور قلب در نماز فرمودند: روزی پدرم مشغول نماز جماعت شد و عده ای به وی اقتدا کردند و من نیز جزو آنان بودم. در اولین لحظات اقامه نماز پیرمردی روستایی وارد شد و در صف اول پشت سر پدرم قرار گرفت. مؤمنان نمازگزار از این که یک شخص دهاتی در صف اول ایستاده ناراحت شدند ولی او اعتنایی نکرد و در رکعت دوم در قنوت نیت فرادا کرد و نمازش را به تنهایی تمام کرد و در همان جا نشست و مشغول خوردن نان شد چون نماز تمام شد مردم از هر طرف به او حمله و اعتراض کردند. او جواب نمی داد. پدرم فرمود: چه خبر است؟ گفتند مردی روستایی و جاهل به نماز آمد و در صف اول پشت سر شما اقتدا کرد. آن گاه وسط نماز از شما جدا شد و خود فرادا به نماز ادامه داد و پس از نماز سفره اش را باز کرد و مشغول خوردن شد. پدرم روی به وی کرد و گفت چرا چنین کردی؟ گفت راز آن را آهسته بگویم یا در این جمع بلند بگویم. پدرم گفت در حضور همه بگو. گفت من وارد این مسجد شدم و چون نماز جماعت برپا شد به امید فیض نماز جماعت اقتدا کردم ولی دیدم شما در وسط نماز به این فکر فرو رفتید که من پیر شده ام و از آمدن به مسجد عاجز شده ام. خری لازم دارم پس در خیال خودتان به میدان الاغ فروشها رفتید و دست به خرید زدید و در رکعت دوم در خیال تدارک خوراک و تعیین جای او بودید. من عاجز شدم و دیدم بیش از این سزاوار نیست با شما در نماز جماعت همراه باشم لذا نماز خود را به صورت فرادا تمام کردم. پیرمرد این را بگفت و از مسجد بیرون رفت. پدرم بر سر خود زد و ناله کرد و گفت این شخص بزرگی است او را بیابید و نزد من آورید. من با او کار دارم. مردم رفتند ولی هرچه گشتند اثری از او نیافتند. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌
▪️مــرز بخشش و گذشت ما تا کجاست؟؟ - یادت هست!! خطایی کرد و پشیمان شد و گفت بگذر، و تو با لبخند گفتی بخشیدم... - چه شده که هروقت او را می‌بینی، موضوع بحث را میکشانی به همانجا...به همان روز...به همان اشتباه... - چه شده در مراوداتت، به او کدهایی می‌دهی که یادآور اشتباه اوست؟ مگر نگفتی بخشیده‌ای؟ 🔺خانم جان، آقاجان! این کدورتی که از او در قلبت انباشتی، شبیه لخته‌ای شریان‌های روحت را بند خواهد آورد... برای انسان ماندن، قبل از هرچیز، باید بیاموزی؛ چه چیز را فراموش و چه چیز را یادآوری کنی! ▫️خطاها را فراموش کن تا شبیه خداوند "کریم الصفح" شوی و به جای آن، خوبیهایشان را در ذهنت نگهدار و به زبان بیاور ... یادآوری اشتباهات دیگران، هم روحت را سنگین می‌کند هم انسانها را از تو فراری می‌دهد... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk