eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.8هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
19.3هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سابقه گسترده تاج👑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخوای ایام محرم پروفایلت خاص باشه👌 برو اینجاااااااا 👇🏿 ❤️👇🏿 محرم از راه رسید 🖤🥺 اگه استوری محرمی نداری📸 کانالی که الان بهتون معرفی میکنم مخزن استوری و پروفایل محرم هست🖤 http://eitaa.com/joinchat/2283208717Cab66abe5eb http://eitaa.com/joinchat/2283208717Cab66abe5eb لـوگو محرمی اسمتو از اینجا بردار❤️👆🏿
عجیب و پر ابهام🥶
💥💯🤍💥💯💥 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💥💯🤍💥💯💥 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 💥💯🤍 💥🤍💯 💥‌🤍 ✫ از اعضای کانال داستان و پند ✦ عنوان داستان: 💥قسمت:/پایانی دخترم را برای همیشه از من گرفت واجازه دیدنش را هم به من نداد ودر بدترین شرایط حتی بازهم خانواده نخواستن کنارم باشن در مهد کودکی که در ان کار میکردم همان جا هم میخوابیدم وتابستان 98برایم بدترین تابستان وبهار را به همراه داشت التماس وخواهش های من برای دیدن تنها فرزندم تاثیر نداشت در اواخر شهریور 98 بود که مدیر مهد مون که برام تبدیل شده بود به یک مادر وعزیز تر از خواهر بامن خیلی صحبت کرد وگفت بیا زندگی جدیدی شروع کن تا کی میخوای اواره باشی ودر فراق دخترت اشک بریزی حق داری تو هم زندگی داشته باشی وتا کی میخوایی تنها بمونی ... خلاصه انقدر بامن حرف زد تا راضی به ازدواج شدم وخودش چند نفر را پیشنهاد داد... تا اینکه 12مهر ماه 98 آقایی از اشناهای مدیر مون به خواستگاری ام امد که همسرش دوسال قبل فوت کرده بود و چهار تا دختر بزرگ داشت ودر صحبت های اولیه با ان اقا به تقاهم تقریبا رسیدم وبرای اشنایی بیشتر یک ماهی گهگاهی همدیگر را میدیم وتقریبا روز به روز بیشتر به محبت ومهربونیش پی میبردم ... آن اقا تصمیم گرفت برای خواستگاری رسمی همراه دختر هاش وخانواده اش به خانه مامان وبابام بیان ویک روز رفتم وبا مامان وبابا صحبت کردم که قرار برام خواستگار بیاد ... اولش مخالفت کردن که نکن خجالت بکش از تو گذشته ولی برای اولین بار تو زندگیم محکم ایستادم گفتم خسته شدم وحق دارم زندگی کنم تا کی بخاطر حرف مردم همه چیزم را ببازم ...محکم گفتم این اقا را میخوام وتصمیم جدی است.. خلاصه 20 ابان 98 در یک جشن مفصل پیمان زن وشوهری با مردی را بستم که 12سال از من برزگتر بود ولی این اقا چیزی را بهم داد که حتی تو بچگی ام هم نداشتم عشق ومجبت و حس دوست داشته شدن الان نزدیک به چهارسال با این اقا وهمراه چهار تا دخترمون زندگی میکنم سال 99یک دخترم را عروس کردم وحالا سه تا دختر دارم... دیگه این همه براتون نوشتم که بگم بالاخره یک روزی خدا اگر خیلی چیزها را میگره و اشک میریزیم ولی یک جایی برامون یک چیز قشنگ تر گذاشته🤍 سرتون به درد اوردم که بگم تو را خدا بخاطر حرف مردم خودتان ودیگری را به نابودی نکشید .. شاید اگر من بخاط حرف مردم وترس همان دوران عقد جدا میشدم ..دخترم کنار من اذیت نمیشد واقعا کانال خوب و آموزنده ای هست تشکر میکنم از اقا امین مدیر محترم کانال با خواندن تجربه های دیگران تصمیم گرفتم من هم داستان زندگیم ارسال کنم شاید عبرتی برای خانواده ها بشه 💥 ... ✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫ 💥🤍💯🤍💥 💥🤍💯💥 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 💥🤍 💥
هدایت شده از گسترده چمران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلدنیستی جلوی موهاتو درست کنی بیا👇 آموزش جلوی مو 🌈🎊https://eitaa.com/joinchat/1595998262C8bd50b41d5 دانشجویی،صافه صاف آموزش جلوی مو 🌈🎊https://eitaa.com/joinchat/1595998262C8bd50b41d5 حالت دادن موزیر 🙎🏼‍♀️ همراه آموزش بانوی باکلاس شو👌🏻💎😍👆
سنی از تو گذشته، زشته! این جمله رو بارها و بارها از زبون دیگران، در مورد اطرافیان یا خودمون شنیدیم یا اینکه خودمون به دیگران گفتیم! 🔸توی تمام جوامع از سن به عنوان یک معیار عددی استفاده میشه در واقع سن فقط یک عدد محسوب میشه و بالاتر رفتن سن، جرم و نقص نیست و مانع از لذت بردن از لحظات زندگی نمیشه و معتقد هستند که آدمی تا زمانیکه نفس میکشه باید به بهترین وجه ممکن زندگی کنه و ضمن رعایت اخلاق و اصول انسانی باید نعمتهای خدا رو شکر بگه و هرکار و هر چیزی که خوشحالش میکنه رو میتونه انجام بده. 🔹در واقع گذر زمان رو اینگونه ترجمه میکنن؛ ما درج وانی تجربه چگونه زندگی کردن کسب میکنیم و در میانسالی و پیری از آن تجربه ها برای بهتر و شادتر زیستن استفاده میکنیم. 🔸اما در ایران سن از 30 - 35 سال که فراتر رفت دیگه کم کم واسه هر کاری سنی ازت گذشته و زشته! در واقع به نحوی باید فقط نفس بکشی و فقط در گذشته و با خاطرات گذشته زندگی کنی تا بمیری و به تعبیری در جوانی تجربه به دست میاریم و آنرا همرا با خود به گور میبریم! 🔹طرف دوست داره لباس رنگ شاد بپوشه: وای سنی ازت گذشته این چه رنگیه؟ ماشین اسپرت دلش میخواد: این واسه جووناس! تنهاست دلش میخواد ازدواج کنه یا با یکی هم صحبت بشه: دیگه اینکارا از تو گذشته توى این سن! دلش سفر تفریحی میخواد: وای تو دیگه فکر آخرتت باش! دوست داره ادامه تحصیل بده: واای برای چى دیگه؟! و هزاران دل خواستن‌های دیگه که در حد یک آرزو باقی میمونن تا مبادا زشت باشه... 🔸اینجوریه که تو مملکتمون توریست خارجی میبینیم که سن اجداد ما رو داره ولی لباس اسپرت و تیپ جوونا رو زده بدون اینکه نگران تفاوت سنش با دیگران باشه و داره از لحظات زندگی استفاده مفید میکنه؛ تو هر سنی ازدواج میکنن و لباس عروسی میپوشن؛ دوستانشون از همه ی گروه های سنی هستن و عیب نیست؛ ملاک دوستی و ازدواج، تفاهم و احساس آرامش هست نه سن! ولی اینجا پرسیدن سن فحش، و پاسخ دادن به آن ابزار شکنجه محسوب میشه! 🔺بیاییم ما هم نگرش خودمون رو عوض کنیم این زندگی رو دو بار به هیچکس نمیدن، پس اگه از ته دل کاری رو دوست دارین انجام بدید. نگران سن و سالت نباش تا زمانیکه نفس میکشی دیر نیست و زشت نیست... زشت اینه که عمرت رو زشت طی کنى😊🌸 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧪داروساز تبریزی فرمول رفع ریزش و رویش مجدد مو را کشف و روانه بازار کرد. مورد تایید وزارت بهداشت و تمامی اساتید دانشگاه علوم پزشکی👨‍⚕️ 📱دریافت مشاوره رایگان عدد 38 را به 50009120 ارسال کنید 🎁❤️هدیه ویژه برای 1000نفر اول.
🍒 آورده اند که بُهلول در خرابه اي مسکن داشت و جنب آن خرابه کفش دوزي دکان داشت که پنجره اي از کفشدوزي به بود. بهلول چند درهمی ذخیره نموده بود و آنها را در زیر خاك پنهان کرده و گه گاه پولها را بیرون آورده و به قدر احتیاج از آنها بر می داشت. از قضا روزي به پول احتیاج داشت؛ رفت و جاي پولها را زیر و رو نمود، اثري از پولها ندید. فهمید که پولها را همان کفش دوز که پنجره دکان او رو به خرابه است برده است. بدون آنکه سر و صدایی کند نزد او رفت و کنار او نشست و بنا نمود از هر دري سخن گفتن و خوب که سر کفشدوز را گرم کرد آنگاه گفت: رفیق عزیز براي من حسابی بنما. کفش دوز گفت بگو تا حساب کنم. بهلول اسم چند خرابه و محل را برد و اسم هر محل را که می برد مبلغی هم ذکر می نمود تا آخر و آخرین مرتبه گفت: در این خرابه هم که من منزل دارم فلان مبلغ. بعد جمع حسابها را از کفشدوز پرسید که دو هزار دینار می شد . بهلول تاملی نمود و بعد گفت: رفیق عزیز الحال می خواهم یک مشورت هم از تو بنمایم. کفش دوز گفت: بکن. بهلول گفت: می خواهم این پولها را که در جاهاي دیگر پنهان نموده ام تمامی را در همین خرابه که منزل دارم پنهان نمایم آیا صلاح است یا خیر؟ کفش دوز گفت: بسیار فکر خوب و عالی است و تمام پولهایی را که در جاهاي دیگر داري در این منزل پنهان نما. بهلول گفت: پس فرمایش تو را قبول می نمایم و می روم تا تمام پولها را بردارم و بیاورم و در همین خرابه پنهان نمایم و این را بگفت و فوراً از نزد کفش دوز دور شد. کفش دوز با خود گفت خوب است این مختصر پولی را که از زیر خاك بیرون آورده ام سرجاي خود بگذارم؛ بعد که بهلول تمامی پولها را آورد به یکباره محل آنها را پیدا نمایم و تمام پولهاي او را بردارم. با این فکر تمام پولهایی را که از بهلول ربوده بود سر جایش گذاشت. پس از چند ساعتی که بهلول به آن خرابه آمد و محل پولها را نگاه کرد دید که کفش دوز پولها را باز آورده و سر جاي خود گذارده است. پولها را برداشت و شکر خداي را به جاي آورد و آن خرابه را ترك نمود و به محل دیگري رفت ولی کفش دوز هرچه انتظار بهلول را می کشید اثري از او نمی دید ... داستان و مط💟الب زیبا 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
زنی مطلقه و زیبا بودم که با پول مهریه از شوهر سابقم، ثروت زیادی رو به دست آورده بودم.... دو سالی میشد که با جاوید پسرِ خان‌بابا در ارتباط بودم، خان‌بابا بزرگترین فرش فروش تهران بود...جاوید که دستش توی جیب پدرش بود برای ثروت من نقشه کشیده بود‼️، غافل از اینکه من با عشوه گری به عقد پدر چشم چرونش در اومدم‼️ من، ماهرخِ زیباروی، سالارِ تهران را به زمین زدم....♨️🔞 https://eitaa.com/joinchat/2550202505Cc05826e231 واقعی👆💯
📚 زن وشوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمی‌کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد. در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یک‌روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع می‌کردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. واز او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر 95 هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره از همسرش سوال کرد. پیرزن گفت: ”هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.” پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سا لهای زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد. سپس به همسرش رو کرد و گفت: ”عزیزم، خوب، این در مورد عروسک ها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟” پیرزن در پاسخ گفت: ” آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسک‌ها بدست آورده بودم ♥️ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انقدر بچه من لاغره که میشه دنده هاشو شمرد😢 هر جایی میرم به من میگن تو مادری چرا به دخترت نمیرسی😞 نمیدونن که من کل دکترا رفتم به نتیجه نرسیدم😭 😫از یک طرف خونی پریدگی از طرف دیگه کنایه های فامیل😡 تا اینکه خدا خیر بده مادر یکی از دوستام اینجا معرفی👇کرد انقدر دخترم شده کمبود آهن و کم خونی هم نداره 💃تازه قدش هم رشد کرده 😍 دیگه همه میگن ادرس بده😘 بیاین اینجا که محال مشگلت حل نشه با کلی غذا برای کودکت👏 https://eitaa.com/joinchat/1466433706C2e2315c2cb
. يک استاد دانشگاه مي‌گفت: يک بار داشتم برگه‌هاي امتحان را تصحيح مي‌کردم. به برگه‌اي رسيدم که نام و نام خانوادگي نداشت. با خودم گفتم ايرادي ندارد. بعيد است که بيش از يک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگه‌ها با ليست دانشجويان صاحبش را پيدا مي‌کنم. تصحيح کردم و 17/5 گرفت. احساس کردم زياد است. کمتر پيش مي‌آيد کسي از من اين نمره را بگيرد. دوباره تصحيح کردم 15 گرفت. برگه‌ها تمام شد. با ليست دانشجويان تطابق دادم اما هيچ دانشجويي نمانده بود. تازه فهميدم کليد آزمون را که خودم نوشته بودم تصحيح کردم. آري، اغلب ما نسبت به ديگران سخت‌گيرتر هستيم تا نسبت به خودمان و بعضى وقت‌ها اگر خودمان را تصحيح کنيم مي‌بينيم: به آن خوبي که فکر مي‌کنيم، نيستيم مثبت اندیشی و منصف اندیشی را فراموش نکنیم..... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk