#ویژه_استوری
#سلام_بانو
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ فَاطِمَةَ وَ خَدِیجَة
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِین
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْن
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّةَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَر
يَا فَاطِمَةُ اشْفَعِي لِي فِي الْجَنَّةِ
🔸السلام علیک یافاطمه المعصومه🔸
◀️هر روز صبح با سلام به حضرت فاطمه معصومه سلامالله علیها روز خود را آغاز میکنیم
۲۷ مرداد ۱۴۰۱
عجیب و پر ابهام🥶
❄️🥀🌸🥀❄️🥀🌸🥀❄️ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸 ❄️🥀❄️🥀❄️ 👑قسمت سوم👑 #خواب_سرنوشت_ساز💫 ☔️یه شب #خواب دیدم ک توی #تاریکی داش
❄️🥀🌸🥀❄️🥀🌸🥀❄️
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸
❄️🥀❄️🥀❄️
👑قسمت پایانی👑
📍 #عذاب میکشیدم هرشب با #گریه میخوابیدم چون هم دوستش داشتم هم نمیخاستم #گناه کنم ولی با #خدا #معامله کردم و #نیت کردم و
#قران روبازکردم((ایه 28 یوره کهف)) برام اومد
دیگه واقعا #توبه_نصوح کردم💥
#چادر_رو انتخاب کردم ☔️
بعد یکی دوهفته دوریش برام عادی شد💥
ب خود #خدا قسم توی اون یکسال اینقدضرر #مالی و #جانی دیدم ک حد نداشت خدا همه چیزو نشونم میداد ولی امان از بی #عقلی و بچگی 😔
ولی زمانی ک رابطه قطع شد زندگیم عالی شد عالی عالی👌👌و فهمیدم کسی ک با خدا #معامله کنه ضرر نمیکنه😍
الان دو ماهه ک روی حرفم موندم و #چادرم رو حتی یک لحظه از خودم دور نکردم منی ک اصلا #علاقه ب چادر نداشتم #عاشقش شدم❤️😍
و با #با خدای خودم #عهد کردم ک تازنده ام از این گناه ها فاصله بگیرم❤️
#بزرگیشو نشونم داد سرکار رفتم؛ضرر های #مالیم_جبران شد؛ #زندگیم عالی شد همون زندگی ک میخاستم یعنی اینهو #معجزه بود ک توی این دوماه اتفاق افتاد👌✨
هرروز سر #نمازم #دعا میکنم هیچ دختر خانمی گرفتار #هوس پسرا و مردان نشه ان شاءالله
🔹🔹الانم ب #ارامش رسیدم و حس میکنم توی اسمونها #پرواز میکنم😊
#پایان_🔰🔰
✔️هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #خواندنی با #مطالب_زیبا همراه ما باشید😊
❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️
۲۷ مرداد ۱۴۰۱
.✨﷽✨
✅داستان کوتاه و پندآموز
✍مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده . زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند. ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
صدقه را بنگر که چه چیزیست!!
صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است ...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
۲۷ مرداد ۱۴۰۱
🌸🍃🌸🍃
#برکتمهمان
زنی بود که مهمان دوست نداشت...!!
روزی همسر او به نزد حضرت محمد(صل الله علیه و آله وسلم)میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد...!!!
حضرت محمد به مرد میگوید:
برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم...
فردای آنرور حضرت محمد مهمان آن زن و مرد میشود...
هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که پشت عبای حضرت محمد(ص) پر از مار و عقرب است.
زن فریاد میزند یا محمد(ص)
عبای خود را بیرون بیاورید...
حضرت محمد(ص)می فرمایند "...
اینها قضا و بلای خانه شما است که من می برم...
پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود می برد...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
۲۷ مرداد ۱۴۰۱
❌غرور بی جا
یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند به دنبال آن برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد .
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان در برابر افتادن مقاومت می کرد .در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد .
وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتا د با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند تا این که به ناچار برگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت .
باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد و بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد.
ناگها ن صدای برگ جوان را شنید که می گفت: اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه حیاتتت من بودم
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
غرور بی جا نداشته باشیم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
۲۷ مرداد ۱۴۰۱
❖
#علم_یا_خرد
خانمی طوطی ای خرید اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند.
او به صاحب مغازه گفت این پرنده صحبت نمی کند .
صاحب مغازه گفت : آیا در قفسش آینه ای هست ؟ طوطی ها عاشق آینه هستند ، آن ها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند . آن خانم یک آینه خرید و رفت .
روز بعد باز آن خانم برگشت طوطی هنوز صحبت نمی کرد .
صاحب مغازه پرسید : نردبان چه ؟ آیا در قفسش نردبانی هست ؟ طوطی ها عاشق نردبان هستند. آن خانم یک نردبان خرید و رفت .
اما روز بعد باز هم آن خانم آمد .
صاحب مغازه گفت : آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد ؟ نه ؟ خب مشکل همین است . به محض این که شروع به تاب خوردن کند ، حرف زدنش تحسین همه را بر می انگیزد . آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت .
وقتی که آن خانم روز بعد وارد مغازه شد ، چهره اش کاملأ تغییر کرده بود .
او گفت : طوطی مرد !!!
صاحب مغازه شوکه شد و پرسید : آیا او حتی یک کلمه هم حرف نزد ؟!!
آن خانم پاسخ داد : چرا ، درست قبل از مردنش با صدای ضعیفی گفت آیا در آن مغازه غذایی برای طوطی ها نمی فروختند ؟!!
هیچگاه علم را با خرد اشتباه نگیرید. علم به شما کمک میکند زندگی را بگذرانید، خرد کمکتان میکند زندگیتان را بسازید.
👤ساندرا کری
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
۲۷ مرداد ۱۴۰۱
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🌼🍃مردی به دهی سفر ڪرد …زنی ڪه مجذوب سخنان او شده بود از مرد خواست تا مهمان وی باشد. شخص پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد.
🌼🍃ڪدخدای دهڪده هراسان خود را به آن شخص رسانید و گفت : این زن، هرزه است به خانهی او نروید ! مرد به ڪدخدا گفت : یڪی از دستانت را به من بده !!!
🌼🍃ڪدخدا تعجب ڪرد و یڪی از دستانش را در دستان بودا گذاشت.
🌼🍃آنگاه مرد گفت : حالا ڪف بزن !!!
ڪدخدا بیشتر تعجب ڪرد و گفت: هیچ ڪس نمیتواند با یک دست ڪف بزند ؟!!
🌼🍃مرد لبخندی زد و پاسخ داد : هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این ڪه مردان دهڪده نیز هرزه باشند.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
۲۷ مرداد ۱۴۰۱
📕#راز_مثلها🤔
✍از اسب فرود آید و بر خر نشیند
در روزگار قدیم خر و اسب وسیله ی رفت و آمد بود .آنها که اسب داشتند آدمهایی بودند که زندگی بهتری داشتند .
با این حال پیش می آمد که یک نفر زندگیش به هم بخورد و به هردلیل آن چه را که داشت از دست می داد .یا می فروخت.
آن وقت باید به جای اسب سوار شدن سوار خر می شد.
پس هرکسی که از موقعیت خوب خود نزول کند و آنچه داشته را از دست بدهد می گویند
ازاسب فرود آید و بر خر نشیند
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
۲۷ مرداد ۱۴۰۱
🔴۹۹ ضربه شلاق برای افتضاحی که تازه عروس با عشق سابقش به بار آورد/داماد لحظه خیانت کثیف نوعروس و رابطه برقرار کردن با دوست پسر قدیمیاش را دید...
🔹یک روز دیدم همسرم با پسری غریبه حرفهای عاشقانه میزند
اولش گفتم شاید اشتباه میکنم ولی
یک روز که داشت با تلفن باهاش قرار میزاشت همه چیو شنیدم
فردای روز بعدبه بهانه کار از منزل بیرون رفتم و منتظر موندم تا همسرم بره
وقتی رفت منم اون رو تعقیب کردم تا به محل مورد نظر رسیدم و همسرم را دیدم که در کمال وقاهت دیگری رو در اغوش گرفته و داخل منزل شد
تمام وجودم اتش گرفته بود فورا با مامورین پلیس تماس گرفتم و خودمم هم با انها به دم منزل رفتم و همسرم را با ان مرد با وضع فجیهی تحویل قانون دادم
دنیا ارزش این را ندارد که زندگی خودتون رو خراب کنین
امیدوارم داستانم درس عبرتی برای بقیه باشد
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
۲۷ مرداد ۱۴۰۱
🍎داستان کوتاه
نوجوانی که احساس ناامیدی شدیدی می کرد به یک کارگردان سینما مراجعه کردو گفت:من می خواهم بازیگر شوم.
کارگردان از او پرسید:چه نقشی را می توانی اجرا کنی؟
نوجوان گفت:نقش یک آدم بدبخت و فلاکت زده را.
کارگردان گفت:متاسفم .من در فیلم خودم به یک نوجوان خوشبخت و با نشاط نیاز دارم . اگر تمایل داشته باشی می توانی آن نقش را بازی کنی .اما یک شرط دارد.
نوجوان پرسید:شرطش چیست؟
کارگردان گفت:شرطش این است که به مدت یک ماه نقش آدم های خوش بخت را تمرین کنی.
نوجوان یک ماه نقش خوش بخت ها را به خود گرفت . مثل آن ها فکر کرد ، مثل آن ها راه رفت ، مثل آن ها زندگی کرد. در آخر ماه او به کاگردان مراجعه کرد و گفت:من دیگر برای بازیگری در سینما علاقه ای ندارم.یک ماه تمرین برای من کافی بود که بدانم زندگی خود نیز بازی است و من بازیگر ، می خواهم در بقیه عمرم نقش خوش بخت ها را بازی کنم.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
۲۷ مرداد ۱۴۰۱
🌹مثال زیبایی برای دنیا و آخرت🌹
🍉 اگر به هندوانهفروشهای مغازهها یا خودروها اندکی دقت کنیم، آنها هندوانهی سرخی را انتخاب و به دو نیم تقسیم میکنند و برای معرفی هندوانهی خود، به دید و معرض تماشای عموم میگذارند ولی هرگز یک خربزهفروش، خربزهی خود را نصف نکرده و در معرض تماشا قرار نمیدهد.
♦️ هندوانه شیرینیاش از رنگ آن پیداست. هر کس با چشم ببیند هوس خریدن و خوردن آن میکند.
💫 ظواهر دنیا هم مانند هندوانه است، هر کس ماشین لوکس و خانهی مجللی ببیند، هوس داشتن آن را میکند؛
♦️ اما شیرینی خربزه از رنگ آن هرگز پیدا نیست. باید آن را خورد تا شیرینی خربزه را فهمید.
💫 تا کسی نصف شبی از بستر جدا نشده و رو به قبله راز و نیاز و زاری نکرده باشد، شیرینی عبادت شبانه را نمیفهمد.
🌻برای همین هندوانه از رنگش مشتری جذب میکند ولی خربزه نه.
🌻 پس ظواهر دنیوی هم باید مشتریهای به مراتب بیشتری نسبت به آخرت داشته باشند.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
۲۷ مرداد ۱۴۰۱
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣#جوان_دزد_و_زن_زیبا
🌼🍃در میان یاران پیامبراکرم صل الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در بارهاش نمیداد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شبها به خانههای مردم دستبرد میزد.
🌼🍃یک بار، هنگامی که روز بود، خانهای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانهای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر میبرد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او، به تنهایی در آن خانه میزیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت میگذراند.
🌼🍃دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن، به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت: « امشب، شب مراد است. بهرهای از مال و ثروت ، و بهرهای از لذّت و شهوت!» سپس لختی اندیشید. ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت. با خود گفت:
«به فرض، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّهدار کردم، پس از مدّتی میمیرم و به دادگاه الهی خوانده میشوم. در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟!»
🌼🍃از عمل خود پشمیان شد، از دیوار به زیر آمد و خجلت زده، به خانه خویش بازگشت. صبح روز بعد، به مسجد آمد و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست. در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و به پیامبر گفت:
🌼🍃«ای رسول خدا! زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت.
شوهرم از دنیا رفته و کسی را ندارم.
شب گذشته، سایهای روی دیوار خانهام دیدم.
احتمال میدهم دزد بوده، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم.
از شما میخواهم مرا شوهر دهید، چیزی نمیخواهم؛ زیرا از مال دنیا بینیازم.»
🌼🍃در این هنگام، پیامبر صلی الله علیه وآله نگاهی به حاضران انداخت.
در میان آن جمع، نظر محبتآمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد خویش فرا خواند.
سپس از او پرسید: «ازدواج کردهای؟»
– نه!
– حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟
– اختیار با شماست.
🌼🍃پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله زن را به ازدواج وی در آورد
و سپس فرمود:«برخیز و با همسرت به خانه برو!»
جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانهاش رفت
و برای شکرگزاری به درگاه خدا، سخت مشغول نماز و عبادت شد.
زن، که از کار شوهر جوانش سخت شگفتزده بود، از او پرسید: «این همه عبادت برای چیست؟!
🌼🍃جوان پاسخ داد:
«ای همسر باوفا! عبادت من سببی دارد.
من همان دزدی هستم که دیشب به خانهات آمدم،
ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم
و خدای بنده نواز، به خاطر پرهیزکاری و توبه من، از راه حلال، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود.
به شکرانه این عنایت، آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟!»
❣زن لبخندی زد و گفت: «آری، نماز، بالاترین جلوه سپاس و شکرگزاری به درگاه خداوند است.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
۲۷ مرداد ۱۴۰۱