عجیب و پر ابهام🥶
🗯🥀🗯🥀🗯🥀🗯🥀🗯 👑قسمت دوم👑 #قربانی_رابطه⚠️ بعد ازرفت وامدهای #مکرر متوجه نگاه های دوست #شوهرم میشدم چن
❄️🥀🌸🥀❄️🥀🌸🥀❄️
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸
❄️🥀❄️🥀❄️
👑قسمت سوم👑
#خواب_سرنوشت_ساز💫
☔️یه شب #خواب دیدم ک توی #تاریکی داشتم بدو بدو میرفتم خیلی #ترسیده بودم #سرگردان بودم یهو یه درچوبی دیدم رفتم جلو در رو #هول دادم باز شد پشت در نور #سفید بود ک دونفر اونجا بودن یکیشون #بال داشت عین #فرشته هااون یکی هم با لباس کاملا سفید کنارش ایستاده بود😭😭😭
😇 #فرشته گفت میدونی من کی ام؟
گفتم نه
فقط گریه میکردم .😭😭💔
اون شب ازخواب پریدم وقتی بیدارشدم چشمام کاملا خیس بود😭
اون موقع #همسرم هم #ماموریت بود🌂
تا سه روزتمام گوشیمو #خاموش کردم وفقط #گریه میکردم واز #خدا عذر خواهی میکردم و رابطه رو #قطع کردم😢😭
ولی چون مهمونی های خانوادگی بود #عذاب میکشیدم وهربار میدیدمش اذیت میشدم
بعدها یکی دوبارپیام داد فقط بهش گفتم تو تمام زندگی و #پاکی و #خدا و .... همه چیزمو گرفتی😔 دیگه تمومش کن❌
اونم قطع کردولی بارها پروفایلایی میزاشت ک من متوجه بشم بهمین خاطر شمارشو از گوشیم حذف کردم و رابطه خانوادگی رو قطع کردم✅
#ادامه_داستان_امشب
✔️هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #خواندنی با #مطالب_زیبا همراه ما باشید😊
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️
عجیب و پر ابهام🥶
❄️🥀🌸🥀❄️🥀🌸🥀❄️ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸 ❄️🥀❄️🥀❄️ 👑قسمت سوم👑 #خواب_سرنوشت_ساز💫 ☔️یه شب #خواب دیدم ک توی #تاریکی داش
❄️🥀🌸🥀❄️🥀🌸🥀❄️
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸
❄️🥀❄️🥀❄️
👑قسمت پایانی👑
📍 #عذاب میکشیدم هرشب با #گریه میخوابیدم چون هم دوستش داشتم هم نمیخاستم #گناه کنم ولی با #خدا #معامله کردم و #نیت کردم و
#قران روبازکردم((ایه 28 یوره کهف)) برام اومد
دیگه واقعا #توبه_نصوح کردم💥
#چادر_رو انتخاب کردم ☔️
بعد یکی دوهفته دوریش برام عادی شد💥
ب خود #خدا قسم توی اون یکسال اینقدضرر #مالی و #جانی دیدم ک حد نداشت خدا همه چیزو نشونم میداد ولی امان از بی #عقلی و بچگی 😔
ولی زمانی ک رابطه قطع شد زندگیم عالی شد عالی عالی👌👌و فهمیدم کسی ک با خدا #معامله کنه ضرر نمیکنه😍
الان دو ماهه ک روی حرفم موندم و #چادرم رو حتی یک لحظه از خودم دور نکردم منی ک اصلا #علاقه ب چادر نداشتم #عاشقش شدم❤️😍
و با #با خدای خودم #عهد کردم ک تازنده ام از این گناه ها فاصله بگیرم❤️
#بزرگیشو نشونم داد سرکار رفتم؛ضرر های #مالیم_جبران شد؛ #زندگیم عالی شد همون زندگی ک میخاستم یعنی اینهو #معجزه بود ک توی این دوماه اتفاق افتاد👌✨
هرروز سر #نمازم #دعا میکنم هیچ دختر خانمی گرفتار #هوس پسرا و مردان نشه ان شاءالله
🔹🔹الانم ب #ارامش رسیدم و حس میکنم توی اسمونها #پرواز میکنم😊
#پایان_🔰🔰
✔️هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #خواندنی با #مطالب_زیبا همراه ما باشید😊
❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️
💡 #خواندنی👇👇
💠دﻭ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ در ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺷﻮﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ.
💠 ﺍﻭﻟﯽ: «ﺩﯾﺸﺐ، ﺷﺐ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ. ﺗﻮ ﭼﻪ ﻃﻮﺭ؟»
💠 ﺩﻭﻣﯽ: «ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﮐﻪ #ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﻇﺮﻑ ﺳﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ #ﺷﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺭﻓﺖ و افتاد رو تخت ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟»
💠 ﺍﻭﻟﯽ: «ﺧﯿﻠﯽ #ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﻪ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ گفت ﺗﺎ ﻣﻦ ﺩﻭﺵ ﻣﯽﮔﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻟﺒﺎﺳﺎﺗﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﻦ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ #ﺷﺎﻡ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻣﻨﺰﻝ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻥ #ﺷﻤﻊ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ.»
💠 از قرار، همسران این دو خانم نیز همکار هم بودند و داشتند درباره دیشب صحبت میکردند.
💠 ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺩﯾﺮﻭﺯﺕ ﭼﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟»
💠 ﺷﻮﻫﺮ ﺩﻭﻣﯽ: « #ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. #ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ. ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ؟»
💠 ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ #ﺷﺎﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ، ﺑﺮﻕ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭼﻮﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﺴﺎﺑﺸﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ #ﺷﺎﻡ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ. ﺷﺎﻡ ﻫﻢ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮔﺮﻭﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ #ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﻕ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ #ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨم.
💠 #نتیجه_اخلاقی:
#فریب شکل ظاهری زندگی دیگران را نخورید. شاید شما #خوشبختتر از کسی هستید که همیشه حسرت زندگیشو دارید...! 👌
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💡 #خواندنی👇👇
💠دﻭ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ در ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺷﻮﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ.
💠 ﺍﻭﻟﯽ: «ﺩﯾﺸﺐ، ﺷﺐ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ. ﺗﻮ ﭼﻪ ﻃﻮﺭ؟»
💠 ﺩﻭﻣﯽ: «ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﮐﻪ #ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﻇﺮﻑ ﺳﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ #ﺷﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺭﻓﺖ و افتاد رو تخت ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟»
💠 ﺍﻭﻟﯽ: «ﺧﯿﻠﯽ #ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﻪ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ گفت ﺗﺎ ﻣﻦ ﺩﻭﺵ ﻣﯽﮔﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻟﺒﺎﺳﺎﺗﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﻦ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ #ﺷﺎﻡ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻣﻨﺰﻝ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻥ #ﺷﻤﻊ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ.»
💠 از قرار، همسران این دو خانم نیز همکار هم بودند و داشتند درباره دیشب صحبت میکردند.
💠 ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺩﯾﺮﻭﺯﺕ ﭼﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟»
💠 ﺷﻮﻫﺮ ﺩﻭﻣﯽ: « #ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. #ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ. ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ؟»
💠 ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ #ﺷﺎﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ، ﺑﺮﻕ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭼﻮﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﺴﺎﺑﺸﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ #ﺷﺎﻡ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ. ﺷﺎﻡ ﻫﻢ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮔﺮﻭﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ #ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﻕ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ #ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨم.
💠 #نتیجه_اخلاقی:
#فریب شکل ظاهری زندگی دیگران را نخورید. شاید شما #خوشبختتر از کسی هستید که همیشه حسرت زندگیشو دارید...! 👌
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk