eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
23.1هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
18.9هزار ویدیو
38 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
عجیب و پر ابهام🥶
📚📚#داستان📚📚 ✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق 🔻قسمت_پنجم🔻 🌺✍🏻من يك كلمه هم نمی فهميدم اما همسر
📚📚📚📚 ✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق 🔻قسمت_ششم🔻 🌺✍🏻به من ثابت ميكند كه تو صاحب اين عكسها هستی و گذرنامه و عكسها را گرفت و در كشوی اتاقش گذاشت و در آن را قفل كرد و گفت: تو هيچ گذرنامه ای نداشته ای و نداری مگر اينكه عكس مطابق با دستورات ما را بياوری 🌺✍🏻خالد ميگويد: سعی كرديم تا رئيس را قانع كنيم اما فايده ای نداشت من شروع به بحث با همسرم كردم كه خداوند بر حسب توانايی از انسان انتظار دارد ولی او به من جواب ميداد: «ومن يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب». طبيعتا در اثنای جر و بحث ما رئيس عصبانی شد و ما را از دفترش بيرون كرد. 🌺✍🏻از اداره بيرون آمديم و رفتيم به اتاقمان تادرباره موضوع بحث كنيم، من او را قانع كنم و او نيز من را، من دليل بياورم و او دليل بياورد تا اينكه شب شد و نماز عشاء را خوانديم وشام خورديم و من خواستم كه بخوابم 🌺✍🏻به من گفت: خالد، در اين وضعيت سخت میخواهی بخوابی؟ ميخواهی بخوابی در حالی كه ما الان احتياج به التماس به سوی پروردگارمان داريم؟ بلند شو و به خداوند روی بياور زيرا اكنون زمان پناه بردن است. 🌺✍🏻بلند شدم و هر قدر كه می توانستم نماز خواندم و بعدش خوابيدم اما او پيوسته نماز می خواند.هر وقت بيدار ميشدم و نگاهش می كردم يا در حال ركوع بود يا سجده يا قيام يا دعا و يا گريه تا زمانی كه فجر زد و او مرا بيدار كرد و گفت: بيدار شو وقت نماز صبح است بيا باهم نماز بخوانيم. 🌺✍🏻بلند شدم و وضو گرفتم و با هم نمازخوانديم سپس او كمی خوابيد و بعد گفت: بلند شو برويم اداره گذرنامه گفتم: برويم؟ با چه مدركی؟! عكسها كجاست، عكسی نداريم!! گفت: بايد برويم و تلاش كنيم از رحمت خدا نا اميد نشو 🌺✍🏻خالد ميگويد: با هم رفتيم همسرم شمايلش معروف و آشكار بود، عبايی كه تمام بدنش را می پوشاند. به خدا قسم همين كه پايمان را در اولين دفتر از دفاتر اداره گذاشتيم يكی از كارمندان صدا زد: فلانی دختر فلان؟ همسرم جواب داد بله. گفت: بيا اين گذرنامه ات به همان صورتی كه می خواستي ولی اول هزينه اش را بايد پرداخت كنی. 🌺✍🏻خيلی خوشحال شديم و به خدا قسم اگر تمامی پولهايی را كه همراهمان بود می خواست، به او می داديم گذرنامه را گرفتيم و هزينه اش را داديم و برگشتيم. در راه او به من نگاه ميكرد میگفت: به تو نگفتم كه «و من يتق الله يجعل له مخرجا» 🌺✍🏻خالد ميگويد: اين كلماتی را كه ميگفت در دلم چنان تربيت ايمانی به جای گذاشت كه در اين سالهای دراز از درسها و سخنرانيهايی كه شنيده بودم به جای نمانده بود. 📬ان شاء الله ادامه دارد..... ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
هدایت شده از تبلیغات گسترده VIP
روسری های مزون دوز😳 که هیچ‌کجاااااا ندیدی😍 💣💣 دِ بدو دیگههه🏃‍♂🏃‍♂🏃‍♂ همه روسری هارو بردن🏃‍♂🏃‍♂🏃‍♂🏃‍♂ بزن رو لینک👇👇سنجاق کانالو ببین👍 https://eitaa.com/joinchat/2900426939C8012cad451
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
طرح باحال ماهرو برای مادران چند فرزندی رو دیدی؟🙈😍 طراحی های بی نظیر روسری هاشونو چی؟😳😊 برای ایام فاطمیه هم کلی روسری مشکی های زیبا دارن.😎😇 برای ماهرو کیفیت حرف اولو میزنه☺️😌 https://eitaa.com/joinchat/2900426939C8012cad451
عجیب و پر ابهام🥶
📚📚#داستان📚📚 ✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق 🔻قسمت_ششم🔻 🌺✍🏻به من ثابت ميكند كه تو صاحب اين عك
📚📚📚📚 ✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق 🔻قسمت_هفتم🔻 🌺✍🏻بعد از آنکه گذرنامه را مهر زديم، تمام وسايلمان را در اتاق گذاشتيم تا پيش خانواده همسرم برويم. رفتيم و در زديم برادر بزرگش در را باز كرد هنگامی كه خواهرش را ديد خوشحال شد و تعجب كرد!! 🌺✍🏻چهره همان چهره خواهرش بود ولی لباس، لباس او نبود!! لباس سياهی كه همه بدنش را پوشانده بود به جز صورتش را!همسرم وارد خانه شد در حالی كه لبخند ميزد و برادرش را در آغوش گرفته بود بعد از آن هم من وارد شدم و در سالن خانه نشستم خانه ساده و سنتی بود كه از آن آثار فقر نمايان بود. 🌺✍🏻من تنها نشستم ولی همسرم رفت داخل اتاق صدای حرف زدنشان را ميشنيدم صدای مرد و زن به زبان روسی كه من چيزی از آن نمیفهميدم و نمی دانستم كه درباره چه صحبت ميكنند ولی كم كم صدا ها بلند شد و لهجه ها تغيير كرد و داد وفرياد به هوا رفت! 🌺✍🏻احساس كردم كه اوضاع دارد خراب ميشود ولی نمی توانستم بفهمم چرا چون زبان روسی بلد نبودم بعد از چند لحظه ناگهان سه جوان و يك پيرمرد پيش من آمدند با خودم گفتم حتما برای خوش آمد گويی به همسر دخترشان آمده اند! 🌺✍🏻اما ناگهان خوش آمد گويی تبديل به كتك و زد و خورد شد!!!وقتی به خود آمدم ديدم كه من بين چند تا وحشی هستم و چيزی نمانده كه از اين دنيا خداحافظی كنم پس هيچ چاره ای جز فرار و نجات خود از دست آنها نديدم اين تنها راه حل برای نجات من بود. 🌺✍🏻به سرعت در را باز كردم و از خانه فرار كردم و آنها هم بدنبالم. در بين جمعيت خود را گم كردم و رفتم به طرف اتاقی كه اجاره كرده بوديم كه از آنجا زياد دور نبود. به خودم نگاه كردم، پيشانی، گونه ها و دماغم ورم كرده و خون از دهانم جاری بود. 🌺✍🏻لباسهايم هم به خاطر آن ضربه های وحشتناك پاره شده بود با خودم گفتم: من الان نجات پيدا كردم ولی همسرم چه ميشود؟ 🌺✍🏻خالد ميگويد: خودم را فراموش كردم و به همسرم فكر می كردم، آخر مشكل اين بود كه همسرم را دوست داشتم! قيافه اش جلوی چشمانم بود آيا او نيز همان ضربات و كتكهايی كه من خورده بودم راخورده؟ من مرد هستم و تحمل دارم او زن است و طاقت ندارد، حتما ميميره، يا من را رها ميكنه، يا شايد از دين برگرده ... 🌺✍🏻شيطان كارش را شروع كرد و افكار عجيب و غريب در سرم شروع به پرسه زدن كرد كه تو ديگر از امروز همسری نخواهی داشت ... ان شاء الله ادامه دارد..... ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
هدایت شده از تبلیغات گسترده VIP
💥دیشب دخترخالم دعوت بودیم💥 باباش براش یه موزیکال خریده بود که همه کرده بودند 😳😳😳 مهمونا از خوششون اومد و می‌گفتند عمرا بشه جایی کرد😬😱 اما کسی نمیدونست تو ایتا یه هست که اون جذاب و خفن داره😁👇😍 https://eitaa.com/joinchat/3436642390C4f4e4809e1 بفرست برا اون دوستت که نزدیکه👏☝️😍👍
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
فانتزیجات گوگولی مناسب هدیه😍♥️ دختراتون رو خوشحال کنید 🎁👏🏻 زیبا ترین گوی های موزیکال رو اینجا ببینید😍 تو هر مناسبت خاص هدیه هم میدن🤩🎁 https://eitaa.com/joinchat/3436642390C4f4e4809e1 ارسال به سراسر ✈️
عجیب و پر ابهام🥶
📚📚#داستان📚📚 ✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق 🔻قسمت_هفتم🔻 🌺✍🏻بعد از آنکه گذرنامه را مهر زديم، ت
📚📚 📚📚 ✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق 🔻قسمت_هشتم🔻 🌺✍🏻چه بايد ميكردم؟ بروم! نه، اينجا قيمت آدمها پايين است شايد با ده دلار شخصی را برای كشتن من اجير كرده باشند پس بايد در خانه بمانم و ماندم تا اينكه صبح شد. 🌺✍🏻لباسهايم را عوض كردم و رفتم سر و گوشی آب بدهم و خانه آنها را از دور تحت نظر بگيرم.در خانه شان بسته بود ناگهان در باز شد وهمانهايی كه مرا كتك زده بودند از خانه بيرون آمدند فهميدم كه می خواهند سر كار بروند. 🌺✍🏻روز چهارم كه داشتم از دور خانه را می پاييدم بعد از اينكه آنها به سر كارشان رفته بودند ناگهان در خانه باز شد، چهره همسرم را ديدم كه چپ و راست را نگاه می كرد. 🌺✍🏻خالد ميگويد: در طول زندگيم صحنه ای شگفت انگيزتر و زيباتر از اين را نديده بودم فكر نكنم بهتر و زيباتر از او را اصلا ديده بودم با وجود اينكه اين چهره ای كه می ديدم قرمز و رنگين از خون بود. 🌺✍🏻سريع نزديك رفتم به او نگاه كردم، نزديك بود بميرم آخر رنگش قرمز شده بود روی صورتش، دستانش و پاهايش همه خون بود و فقط يك لباس ساده بدنش را پوشانده بود ناگهان چشمم به زنجيری افتاد كه با آن پای او را بسته بودند و زنجيری كه دستانش را از پشت قفل كرده بود. 🌺✍🏻زماني كه او را ديدم نتوانستم خودم را نگه دارم و گريه كردم به من گفت: خالد: اول اينكه مطمئن باش، من برهمان عهدی كه با خدا بستم پايدارم و قسم به الله كه هيچ معبود به حقی جز او نيست آنچه من كشيده ام با ذره ای از آنچه اصحاب و تابعين و بلكه انبياء و مرسلين كشيده اند برابری نمی كند. 🌺✍🏻الله اكبر چه زنی! دوم اينكه: بين من و خانواده ام وساطت نكن سوم: در اتاق بمان تا زمانی كه إن شاء الله من بيايم، ولی زياد دعا كن نماز شب بخوان و نماز زياد بخوان زيرا نماز بعد از خداوند بهترين پناهگاه برای انسان است. 🌺✍🏻خالد ميگويد: رفتم و در اتاقم ماندم يك روز ... دو روز، سه روز و در آخر روز سوم، ناگهان در اتاق به صدا در آمد، يعنی چه كسی می تواند باشد؟! اولين بار است كه در اين اتاق صدای در را ميشنوم خيلی ترسيدم، يعنی چه كسی در اين نيمه شب اينجا آمده!! حتما جای من را پيدا كرده اند .. 🌺✍🏻در اين افكار بودم كه ناگهان صدايی شنيدم كه زيباتر از آنرا نشنيده بودم، صدای همسرم بوددر را باز كردم 📬ان شاء الله ادامه دارد..... ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
23.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥خداحافظی با جوش و آکنه برای همیشه🤩 ✅روش دائمی و مقرون به صرفه برای برطرف کردن جوش های صورت ✅مورد تایید متخصصین وزارت بهداشت🤗 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻 💭مشاوره رایگان ارسال عدد  47  به سامانه 50009120
عجیب و پر ابهام🥶
📚📚#داستان 📚📚 ✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق 🔻قسمت_هشتم🔻 🌺✍🏻چه بايد ميكردم؟ بروم! نه، اينجا
📚📚📚📚 ✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق 🔻قسمت_نهم🔻 🌺✍🏻خودش بود.گفت: الان می رويم گفتم: با اين حال؟ گفت: بله لباسهای ساده ای كه همراه من بود را از چمدان در آورد و پوشيد و حجاب و عبای احتياطی كه با خود آورده بود را به تن كرد و سپس ما وسايلمان را برداشتيم و ماشين گرفتيم. 🌺✍🏻به راننده گفتم: فرودگاه كلمه فرودگاه را به زبان روسی ياد گرفته بودم همسرم گفت: نه فرودگاه نمیرويم به فلان شهر ميرويم. 🌺✍🏻گفتم: چرا؟ ما می خواهيم فرار كنيم!! گفت: نه، آنها اگر خبردار شوند كه من فرار كرده ام در فرودگاه به دنبال ما می گردند ولی به فلان شهر می رويم، سپس از آنجا به شهر بعدی تا اينكه به شهری برسيم كه فرودگاه بين المللی داشته باشد. 🌺✍🏻به فرودگاه بين المللی رسيديم و بليط رزرو كرديم اما تا پرواز وقت زيادی مانده بود، به همين خاطر اتاقی گرفتيم و آنجا مانديم. 🌺✍🏻خالد ميگويد: به همسرم نگاه كردم خدايا هيچ جای سالمی روی بدنش نبود در بين راه از او پرسيدم چه اتفاقی برای تو افتاد؟ گفت: 📬ان شاء الله ادامه دارد..... ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
انگار آخرالزمونه بخدا کف دست لباس بچه رو تا میپرسی چند میگن دویست تومن 😐😭🤦‍♀ نخریااااا 😒 مگه خودت اینجوری👐 خودت بدوز 😍😌 بلدنیسی؟؟؟ گروه ما چون آموزشاش بدون الگوعه انقدر خانمارو خیاط کرده هااا بلد نبودن سوزن دس بگیرن😉😅 بیا ببین👇 https://eitaa.com/joinchat/992018610C9e89cb3e2f این هفته آموزش لباس کودک وَجَبی 😳😍
عجیب و پر ابهام🥶
📚📚#داستان📚📚 ✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق 🔻قسمت_نهم🔻 🌺✍🏻خودش بود.گفت: الان می رويم گفتم: با
📚📚داستان 📚📚 ✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق 🔻قسمت_آخر🔻 🌺✍🏻زمانی كه وارد خانه شدم و با خانواده ام نشستم به من گفتند: اين چه لباسی است كه تو پوشيده ای؟ گفتم: اين لباس اسلام است گفتند: اين مرد كيست؟ گفتم: او همسرم است، من مسلمان شده ام و با او ازدواج كرده ام. 🌺✍🏻آنها گفتند: اين امكان ندارد گفتم: اول گوش كنيد تا داستانم را برايتان بگويم ... و من داستان آن تاجر روسی كه می خواست من را به كار بد بكشاند تعريف كردم . 🌺✍🏻برادران و خواهران گرامی نگاه كنيد، به او گفتند: اگر آن كار فحشاء را انجام می دادی و آبرويت را مي فروختی برای ما بهتر بود از اين كه مسلمان اينجا بيايی!!! به تعصب شديدی كه اين قوم دارند نگاه كنيد. 🌺✍🏻به او گفتند: از اين خانه بيرون نميروی مگر ارتدوكسی يا جسد بی جان بعد از آن خواهرم شروع به سؤال كردن كرد: چرا دينت را رها كردی؟ ... دين مادرت ... دين پدرت ... دين اجدادت و الی آخر؟!! 🌺✍🏻و من شروع به قانع كردن او كردم ... و برايش حقيقت اسلام را تشريح كردم، از بزرگيها و خوبی هايی كه در اين دين است و از عقيده خالص و پاكی كه دارد. 🌺✍🏻كم كم سخنانم شروع به تأثير گذاری نمود و كم كم قضيه برايش روشن ميشدو باطلی كه در آن زندگی ميكرد آشكار می گشت. 🌺✍🏻در آخر گفت: حق با تو است اين همان دين صحيح است، همان دينی كه من هم بايد آنرا قبول كنم در همين وقت به من گفت: گوش كن خواهرم من ميخواهم به تو كمك كنم. 🌺✍🏻به او گفتم: اگر ميخواهی به من كمك كنی كاری كن كه بتوانم همسرم را ببينم ولی مشكل آن دو زنجيری بود كه من با آن بسته شده بودم زيرا فقط كليد زنجير سوم دست خواهرم بود و اين زنجيرها به يكی از ستونهای خانه بسته شده بود تا من نتوانم فرار كنم. 🌺✍🏻روزي كه خواهرم اسلام را قبول كرد تصميم گرفت كه در راه دين قربانی دهد، قربانی بزرگتر از قربانی من تصميم گرفت كه مرا از خانه فراری دهد با وجود اينكه كليدها دست برادرم بود. 🌺✍🏻در آن روز خواهرم برای برادرام مشروب غليظی آماده كرد تا به او‌ بدهد و او هم خورد و خورد و آنقدر خورد تا اينكه چيزی نمی فهميدسپس او كليدها را از جيب او برداشت و زنجيرها را باز كردو من آخر شب پيش تو آمدم. 🌺✍🏻خالد گفت: پس خواهرت؟ گفت: از خواهرم خواستم كه اسلامش را اعلام نكند و اين به صورت مخفيانه باشد تا اينكه شرايط فراهم شود. 🌺✍🏻خالد ميگويد: طبيعتا ما سوار هواپيما شديم و به كشور بازگشتيم و همسرم را به بيمارستان بردم و مدتی آنجا ماند تا اينكه آثار ضربه ها و جراحتهايش پاك شود. ✍🏻نويسنده: أبو أنس ماجد البنكانى برگردان: ابو عمر انصاري 📬‌ پایان....❤️ ✎Join∞🌹∞↷ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
هدایت شده از تبلیغات خاتون
‌ ❌ مرکز پخش و ✅😍 شروع قیمت از ت😱😳😳 اعتراض هم صنفا 😆 💕کیفیت عالی👌💪 ❌ارسال رایگان 🚛 ✅ http://eitaa.com/joinchat/93782036C80cc3464f6 ‌‌