eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.8هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
19.3هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃با خودم گفتم همه چی تموم شد دیگه به هم میرسیم😍... ولی من خیلی بچه بودم حتی یه احوال پرسی درست و حسابی بلد نبودم..... اون روز گذشت و فردا صبح مامانم از خواب بیدارم کرد و گفت الان شوهر خواهرم ~خواهرم و نامزدش با هم رفته بودن دانشگاه~ میاد و باهات کار داره تا خودمو جمع کردم رسیدن و من طبق معمول تو اتاقم بودم که اول خواهرم و بعد نامزدش اومدن تو... شوهر خواهرم ~انسان خیلی خوبی هستن و واسطه هدایت شدن من ایشون بودن و الانم هستن حتی خیلی وقتا خوابشونو میدیدم که دستاشونو بلند کردن و رو به قبله بشدت برام دعا میکنن اومدن اتاق و نشستن شوهر خواهرم شروع کرد و از نظر روانشناسی برام شرح داد که من که 16 سالم در چه وضعیت روحی قرار دارم و علی که 22 سال بود از نظر روانشناسی در چه وضعیتی هست و نیاز های این دوران~هردومون~ چی هستش ایشون با چند تا از دوستای روانشناسشون حرف زده بودن که چجوری با من حرف بزنن که اگاهم کنن...😔 حرفاشون تاثیر زیادی روم گذاشت با اینکه تو این سن خیلیا میگن از نصیحت بدمون میاد اما من وقتی حرف حقی بشنوم قبول میکنم حرفای ایشون معجزه بود اونم از طرف الله. الله سبحانه و تعالی اگه بخواد کسی رو از راه غلط برگردونه از راهی که فکرشم نمیکنی کسی یا چیزی رو واسطه قرار میده 🌸🍃اشکامو پاک کردم و بدون هیچ مقدمه ای گفتم الان میگید چیکار کنم اونم گقت خودت بهش زنگ بزن و بهش بگو الان زوده واسه هردومون من دو سال دیگه مدرسه م تموم میشه و شمام تو این دو سال دانشگاتون تموم میشه بدون اینکه با هم هیچ رابطه ای داشته باشیم اگه بعد سه سال طرز تفکرامون مثل هم بود و بازم هردومون همو خواستیم اون موقع میتونین بیاین خواستگاری و باهم ازدواج میکنیم... منم قبول کردم و ایشون خداحافظی از مامانم و خواهرم کردن و رفتن... بعد یه ماه احساس یکم راحتی و سبکی میکردم... بابام اومد خونه و تصمیمی که گرفته بودم رو بهش گفتم گوشیشو بهم داد و چون روم نمیشد رفتم اتاقم و خواهر بزرگمم باهام اومد... دلم شدید میتپید و شمارشو گرفتم و بوق سوم و چهارم گوشی رو برداشت 🌸🍃وقتی فهمید منم خیلی خوشحال شد و منم خیلی جدی گفتم سلام خوبی علی. گفت سلام خانمی من خوبم تو خوبی... فکر کرد زنگ زدم که بگم فردا شب میاین و خوشحالم و ازین حرفا... تمام حرفایی که قرار بود بگم رو گفتم چند لحظه سکوت کرد با صدای لرزانش گفت ولی ما... من تدارکات فردا شب رو اماده کردیم واسه اومدن و بشدت عصبانی شد و قسم خورد بره و پشت سرشو هم نگاه نکنه... ازش خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم... 👋 به همین سادگی همه چی تموم شد ازین همه استرس و عذاب وجدان رها شدم...😔 ... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃بعد از تموم شدن ماجرا نمازامو کم کم میخوندم وبا اینکه خوشحال بودم ازین که بهترین تصمیم رو گرفته بودم و با اینکه عقلم به همه چی راضی بود اما قلبم هنوزم بود و تمام ارزوم این بود فقط یه بار دیگه ببینمش قلبم بشدت شکسته بود و فشار ها و ضربه های شدیدی به قلبم وارد شده بود.... یک ماه گذشت و من هنوز دلتنگ و غمبار بودم دیگه دختر لجباز و شاد نبودم منی که کل فضای خونه پر از خنده های شاد من بود و تو مدرسه همیشه یه گوشه تنها به یه جا خیره میشدم دیگه موهای بلندی که همیشه عاشقشون بودم برام معنی نداشت که علی نوازشش کرده بود ~اما الان میگم موهایی که نامحرم نوازشش کرده بود~ با مامانم رفتم آرایشگاه و با خواست خودم کوتاه ترین مدل رو واسم دراوردن... هر لحظه که قیچی میگرفتن زیرش تمام خاطراتمون که در مورد موهای من بود یادم میومد بد جور گلومو گرفته بود طاقت نیاوردم،،غرورمو گذاشتم کنار و فقط گریه کردم بدون هیچ اختیاری فقط اشک میریختم و مامانم و بقیه هم نگام میکردن...💇‍♀ 🌸🍃من از بچگی زخم معده داشتم ولی اون اوایل بشدت معدم درد میکرد رفتیم دکتر و گفت باید انجام بدم بعد از گرفتن اندسکوپی دکتر گفت که اعصابت رو معدت تاثیر گذاشته به همین دلیل معدت هم زخمش شدت گرفته و هم عفونتم اورده.... تموم دردا و عذابایی که کشیدم تاوان عشق حرامی بود که به علی داشتم.... روزی هزار بار ارزو میکردم ای کــاش من جواب اولین پیام علی رو نمیدادم ای کـاش چشام کـور میشد اولین پیام علی رو نمیدیدم اما پشیمانی چه فایده؟ خود کرده را تدبیر نیست😔 اما یه هفته ای بود از درون خودم قلبم بشدت درد میکرد یه هفته بود احساس میکردم یه چیزی مثل خوره داره تموم قلب و جگرم رو لحظه به لحظه میخوره اما به کسی چیزی نگفتم یکی از اون روزا تو حیاط مدرسه با یکی از همکلاسی هام بحثمون شد و اون بهم گفت تو برو تجدیداتو و مردودیاتو پر کن.... 😣 ناراحتیام شدت گرفت و اعصاب و قلبم داشت اتیش میزد برگشتم خونه و نماز ظهرمو خوندم... من عادت داشتم و ~دارم~ وقتی عصبانی و دلتنگ میشم گوش میدم ~رقیه شرعی~ قلمو روشنش کردم تا بهش گوش بدم و ارومم کنه اما با شنیدن ایات الله و قران یکدفعه تپش قلبم شدت گرفت 😳بدون هیچ اختیاری شروع کردم به گریه کردن بشدت و با صدای بلند گریه میکردم ~هیچ وقت عادت نداشتم با صدا گریه کنم همیشه فقط اشکام جاری میشد~ یکدفعه خواهرم اومد تو وقتی دیدمش گفتم ابجی خیییلی میترسمممم😭😥 خواهرمم خیلی ترسید و زود قلمو خاموش کرد و بعد مامانمو صدا زد و منم فقط داشتم گریه میکردم... شب بابام اومد و مامانم براش تعریف کرده بود اتفاقای امروز رو. وقتی رفتم پیش بابام اینا بابام از گوشیش یکی از سوره هارو گذاشت بازم اون حالت برام پیش اومد و بدون اختیار گریه میکردم و میگفتم توروخدا قطعش کنید بابام وقتی منو تو اون حالت دید بشدت ترسید و خودش زود رفت و برام اب اورد دلش به حالم خیلی سوخت و اشک تو چشاش حلقه زد و گفت کافیه گریه نکن دخترم به زور ارومشدم...😔 🌸🍃خواهرم ماجرا رو برای نامزدش تعریف کرده بود و فرداش خواهرم گفت که اغا«ع. م» ~شوهر خواهرم~ باهام کار داره گوشیو بهم داد و سلام کردم و خیلی مهربانانه گفت«..... جان » الان گوشی رو میدم به یه اغایی چند سوال میپرسن تمام علائمی رو که گفتن من داشتم همه این علائم از نشانه های جن زدگی بود و گفتن همین الان باید بیاین.... شوهر خواهرم اومد دنبالمون و منو مادرم رفتیم وقتی رسیدیم اون اغا بهم گفتن واسه بیرون ارایش نکن خب؟ موهاتم بپوشون. خیلی خجالت کشیدم ازین حرفشون اغا«ع. م» ماجرای رو بهش گفته بود و ایشون گفتن شاید چون فشار ها وضربه های زیاد روحی بخاطر~علی~ بهم وارد شده است دچار جن زدگی اصلا نگران نباشید ب اذن الله تعالی و با کلمات پاک الله وقتی از این جا رفتید بیرون حالتون خیلی خوب میشه از گوشیشون یه سوره ای گذاشتن و هم زمان خودشون رقیه شرعی میخوندن با شدت عجیبی گریه میکردم و تو اون لحظه ها که گریه میکردم فقط به علی فکر میکردم به عشقمون مادرم میگه وقتی گریه هام اوج گرفت اغا«ع. م» چشاشون پر اشک شده بوده 45 دقیقه گذشت و من لحظه به لحظه گریه هام کمتر میشد و حالم داشت خوب میشد خدایا کلماتت ارامش محضن خدایا من چقدر اروم شدم اون لحظه خدایا درونم سبک شد درونم بعد اییین همههه دغدغه و عذاب اروم شد خدایا تو خود آرامــشی😍 ... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃اون اقا توصیه کردن اذکار صبح و شام رو همیشه بخونم و قسمتی از سوره بقره رو هر روز بخونم... خدایا سوگند به نامت که کلمات شفا است درمان است برای هر آنچه در سینه ها است این قران معجزه میکند تو قلب هر ادامی باشه اروم میکنه هر قلبی رو... برگشتیم خونه و من شاید بعد چندین سال احساس به این خوبی رو نداشتم تصمیم گرفتم دیگه مواظب قلب خودم باشم و به هیچ کسی حتی علی اجازه ورود ندم یکی از یادگاری های علی که یه شاخه گل رز بود و من هنوزم نگهش داشته بودم تصمیم گرفتم بندازمش دور مثل بقیه خاطراتم... ☺️ حالم روز به روز بهتر میشد شده بودم شاگرد اول کلاس و به خوبی درس میخوندم... 4 ماه گذشت من زندگیمو خیلی خوب ادامه میدادم و ماه مبارک رمضان بود یعنی رمضان سال قبل که خودمم نمیدونم چی شد که خواستم محجبه بشم به بابام گفتم هد و ساق دستی زرد دوست دارم بخرم🌼 یه روز علی پیامی فرستاد و گفت نمیتونه بی خبر باشه ازم و فقط میگفت حداقل ماهی یه بار باهام حرف بزن که حداقل از حالت خبر داشته باشم تا دو سال دیگه... خدایا من چقدر بنده تاوان باری هستم من چقدر نمک نشناس هستم این همه نجاتم دادی و بهترین راه هارو بهم نشون دادی اما بازم عبرت نمی گیرم... 😔 🌸🍃خدایا واقعا درست است که شیطان دشمن آشکار ما انسان ها است. به مدت یک ماه هفته ای یه بار با هم حرف میزدیم تو این مدت علی مشغول یه گردنی بود که داشت خودش درستش میکرد وقتی تمومش کرد عکسشو واسم فرستاد و گفت بهت قول میدم قول مردونه میدم یه روزی میرسه منو تو تو همون جای همیشگی به دیدار هم شاد میشیم و این گردنی رو که خودم درستش کردم نشانه زنده شدن عشق منو توست .... یکی از روزا علی زنگ زد و بعد از سلام و احوال پرسی تموم حرفاش در مورد کلاسهای مختلف موسیقیش بود ~علی با اینکه نماز میخوند و میخواست وقتی من زنش شدم باید محجبه باشم اما خودش اهل بود~ وقتی علی از ساعت های کلاساش میگفت با شنیدن حرفاش قلبم تکونی خورد... ایا من واقعا میتونم با چنین ادمی زندگی کنم؟ ایا واقعا این نوع زندگی کجاش به من و خونوادم میخوره... نه نه نه... من دیگه تو منجلاب حرامات نباید زندگی کنم من باید خوشبخت زندگی کنم باید راحت زندگی کنم پنهون کاری بسه... خدا داره میبینه😭 اون روز تموم حرفایی که تا به حال شنیده بودم یادم اومد... 🛎بخاطر الله رابطه حرام رو ترک کن... 🛎هر کسی بخاطر الله حرامی رو ترک کنه خدا بهترینشو از راه حلال بهش میده از راهی که فکرشم نمیکنی... ... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃اون روز عصر توکل کردم به الله و به علی گفتم انلاین شه... بهش گفتم دیگه نمی خوام ببینمش👋 بیشتر از این نمیتونم نافرمانی خدا رو بکنم👋 تا کی گناه تا کی حرام تا کی در قهر خدا بودن👋 «اَلَم یَعلَم بِاَن الله یریٰ» ؟؟؟ «ایا نمیدانند که خدا انها را می بیند » بهش گفتم من از الله میترسم میخوام برگردم پیش الله از این به بعدش هرچی الله بخواد.... 😊 برای همیــــشه از علی کردم گوشی رو گذاشتم کنار و پا شدم رفتم تو ســـجده با تمام وجودم اشک ریختم و گریه کردم و گفتم: «حَسبُنَا اللهُ و نِعمَ الْوَکیل» «حَـسبـُنَا اللهُ و نِعمَ الْوَکیل» .....نعم المولی و نعم النصیر.... خدایا دیگه از این به بعد تو برام کافی هستی،، دیگه خودت بهترین وکیلی برای زندگیم... و با تمام وجود از الله خواستم علی رو هدایتش کنه منی که تا این حد علی رو دوست داشتم به الله قسم دیگه دلم براش تنگ نمیشد به همین راحتی دیگه نمیخواستم حتی تصادفی ببینمش و تمام اینها به برکت توکلم بر الله بود به برکت این بود که الله خودش فرموده هر کس فقط بخاطر رضای الله حرامی رو ترک کنه من بهتر از اونو از راهی که فکرشم نمیکنه بهش میدم...🌈 🌸🍃دیگه تو دام شیطان و پیروی از شیطان کافیه... چقدر خوشــحال بودم اون روز چقدر احـساس راحتی و آرامـش میکردم☺️ از اون روز به بعد شبا سوره ملک میخوندم قبل از خواب نماز وتر میخوندم و جمعه ها هم سوره کهف میخوندم... نیم ساعت قبل از اذان صبح بیدار میشدم و استغفار میکردم و نماز میخوندم...🙂🌹 ... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃راستش از باز شدن مدرسه خیلی میترسیدم از این که دوستام با حرفاشون یا رفتاراشون به ایمانم لطمه بزنند شبا وقتی بیدار میشدم واسه استغفار و نماز بشدت از الله میخواستم که یه دوست دینی بهم بده در مدرسه... تابستون تموم شد و مدرسه ها باز شدن تقریبا نصف مدرسه منو میشناختن و زخم زبان ها شروع شد همه میپرسیدن چیشد اینجوری شد و از کی باحجاب شدی.... ولی من به کسی گوش نمیدادم بلکه به خودم میکردم وقتی جمعه ها خانوادگی میرفتیم مسجد... وقتی دخترا و خانومای چادری رو میدیدم بدون اختیار اشک تو چشام حلقه میزد و تو دلم میگفتم خدایا کن... 😔 اوایلش با اینکه باحجاب بودم اما کمی ارایش میکردم اما کم کم ارایش کردن رو هم کردم و سادگی حجابو احساس میکردم... 🌸🍃اما مهم تر از همه تقریبا 5 ماه از باز شدن مدرسه میگذشت که یکی از روز ها کلیپی از بهترین داعی این دین مبارک«ماموستا سوران عبدالکریم» را شنیدم که از حرف میزد ماجرای چند نفر از خواهرا و برادرای دینی رو تعریف کردن که چقدر برکت تو زندگیشون داشته و تاثیرات مثبت و خوبی داشته بعد از دیدن این کلیپ تصمیم گرفتم منم شروع کنم به ...✨ استغفرالله...✨ استغفرالله و اتوب الیه...✨ سه روز گذشت و من تو خونه کار میکردم استغفرالله میگفتم تو مدرسه استغفرالله میگفتم. ... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
داستان واقعی و خیلی زیبا که در پاکستان اتفاق افتاد♥✨ ♥✨پزشک و جراح مشهور - دکتر ایشان - برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار می شد، باعجله به فرودگاه رفت. بعد از پرواز ناگهان اعلام کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه داشته باشیم. ♥✨پس از فرود، دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت: من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی از انسانها هاست ولی شما می خواهید من 16ساعت در این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم؟ ♥✨یکی از کارکنان گفت: جناب آقای دکتر! اگر خیلی عجله دارید میتوانید یک ماشین کرایه کنید؛ تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است، دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد. در بین راه ناگهان وضعیت هوا نامساعد شد و بارندگی شدید شروع شد، بطوری که ادامه حرکت برایش مقدور نبود. ♥✨ساعتی گذشت تا اینکه متوجه شد راه راگم کرده است. خسته و درمانده و نا امید به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجهش را به خود جلب کرد. کنار کلبه توقف کرد و در زد. صدای پیرزنی راشنید: هرکه هستی بفرما داخل؛ در باز است. دکتر داخل شد و پیرزنی زمین گیر در خانه دید. از او درخواست کرد که از تلفنش استفاده کند. ♥✨پیرزن لبخندی زد و گفت: کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برق هست و نه تلفن... ولی بفرما کمی استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تا خستگی از تنت بدر شود. کمی غذا هم هست بخور تا جان بگیری. دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود. ♥✨در این هنگام دکتر، متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت در گهواره ای نزدیک پیرزن خوابیده بود که هرازگاهی بین نمازهایش او را تکان می داد. پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود. دکتر گفت: بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم؛ امیدوارم همه دعاهایت مستجاب شود. ♥✨پیرزن گفت: و اما شما، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است. ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا... دکتر ایشان گفت: کدام دعا؟ پیرزن گفت: این طفل معصومی که جلوش چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر. به بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجزند. ♥✨به من گفته اند که فقط یک پزشک و جراح بزرگ بنام دکتر ایشان قادر به درمانش است ولی او خیلی از ما دور است و دسترسی به او مشکل. من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم. می ترسم این طفل بیچاره و مسکین، خوار و گرفتار شود. پس از خداوند خواسته ام که این کار سخت را برایم آسان کند. ♥✨دکتر ایشان در حالی که گریه می کرد گفت: به والله که دعای تو، هواپیماها را ازکار انداخته است... باعث زدن صاعقه ها شده است... و آسمان را به باریدن وا داشته تا اینکه مرا بسوی تو سوق دهد و من، هرگز اعتقاد نداشتم که خداوند عزوجل با دعایی این چنین، اسباب را برای بندگان مومنش مهیا می کند و بسوی آنها روانه می کند. 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
بارداری😍😋 !!!! ⭐️طلایی ترین نکات پیش از تا از و ❤️ بچه داری ؟😢 داد و فایده نداره؟❌ بدغذا و ؟😕 گوش نمیده؟😐 😍🙊 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1376649228C3b931ec84f یه کانال برای ها😍
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
**یه کانال خفن و زنونه✅🚷(آقایون📛😡🖐) 💃بهداشت زنونه ⚠️ ❤️اقدام برای سریع ✅راهکارای امتحان شده ی اعضا برای تربیت و تغذیه کودک😍 http://eitaa.com/joinchat/1376649228C3b931ec84f http://eitaa.com/joinchat/1376649228C3b931ec84f هر روز یه داستان 👆♨️🚷چت_زنونه✅😋**
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سبد امروز را پُرمیکنیم 🌷ازمحبت دوستی و 🌸عشق و امید 🌷ومیخوانیم سرود 🌸خوشبختی را 🌷به اميد آنكه اطرافمان 🌸پرازشکوفہ های اجابت 🌷وعشق و برکت شود... 🌸روزتـون عالی و بینظیر
هدایت شده از گسترده مارال
😭_بدبخت شدم مریم ابروهام داغون شدزیردست این ارایشگرا😢 😕_ای کوفت حقته هزارباربهت گفتم خودت ابروهاتواصلاح کن 😭_من بلدنیستم خو 😕_مگه من بلدبودم ازاین کانال یادگرفتم👇👇👇 صفرتاصداصلاح کردن ومورنگ کردن توخونه رویادمیدن😍 https://eitaa.com/joinchat/1254096978C710eda7047 الکی پول به ارایشگرندین خودتون ارایشگرخودتون باشید😍😍👆
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
🖤إِنَّـــا لِلَّهِ وَإِنَّــا إِلَیْـــهِ رَاجِـعُــونَ 🖤 🥀 متاسفانه به تازگی یکی از بزرگترین هنرمندان خوب کشورمون رو از دست دادیم 😭😞 جامعه ی هنری شد 😭🖤 🔴جزئیات کامل این‌خبر اعلام کامل تشییع جنازه و خاکسپاری وی فقط در این کانال 👇 https://eitaa.com/joinchat/1213726825C2c52fb3d7f ⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️
📚✨ نماز شب همسرم زندگی مرا نجات داد... ♥✨دوماه از ازدواج من و همسرم نگذشته بود که اختلافات ما شروع شد، کم کم فهمیدیم که سلایق ما با هم خیلی تفاوت دارد، زندگی ما روز به روز بدتر و بدتر می شد تا جائیکه دیگر در هیچ جا با هم نبودیم، با هم برای یک جای مشترک تفاهم نداشتیم، من دیگر از زندگی با او دلزده شده بودم، مدتی گذشت و همسرم حامله شد، حاملگی او تأثیری در روابطمان نداشت حتی زمانیکه بچه بدنیا آمد ... ♥✨کم کم بچه دوم نیز به دنیا آمد و ما هنوز همان بودیم که بودیم ... دیگر اصلا هر چیزی که او می گفت من چیز دیگری می گفتم با هم همیشه دعواهای بی حساب داشتیم فقط همدیگر را به خاطر بچه ها تحمل می کردیم، از میان همه کارهایش تنها نماز خواندنش بود که به آن ایراد نمی گرفتم .. 😐به همین شیوه زندگی نامطلوب خود را ادامه دادیم تا پانزده سال از زندگیمان گذشت . ♥✨دوستی در محل کارم داشتم که از روابط من و همسرم با خبر بود و دختری را به من پیشنهاد داد واز من خواست با او حرف بزنم، و من نیز مدتی بود با او تلفنی حرف می زدم، منتظر هر چیزی بودم که زنم را طلاق دهم و با او ازدواج کنم ... دعواهایمان شدید تر شد روزگار را به کامش تلخ کرده بودم و حتی بچه ها را کتک می زدم ... ♥✨تا اینکه چند شبی بود که برای نماز شب بیدار می شد و نماز می خواند .. یک شب صدای او را شنیدم که بعد از نمازش برای اصلاح من و زندگیمان دعا می کرد و می گریست ... یک لحظه به خود آمدم وخیلی متأثر شدم که من با خودم و زندگی ام و همسرم چه کرده ام، از خودم خجالت کشیدم، متوجه شدم که در طول این چند سال هرگز حتی یک بار جایی را که او بخواهد نرفته ام و هیچ چیزی را مطابق میل او انجام نداده ام. نشستم، چشمانم پر از اشک شد، چقدر با او بد بودم ... سپس از جایم برخاستم و کنارش رفتم پیشانی او را بوسیدم و از او معذرت خواهی کردم ... ♥✨از آن موقع به بعد زندگی خوب ما شروع شد، هر جا که می گفت می رفتم و او هم همینطور، از هیچ یک ازحرفهای او سر باز نمی زدم و او نیز برای من چنین بود. ♥✨او دیگر فرشته زندگی من شد و بچه هایم بعد از چندها سال لذت آرامش در کنار پدر و مادر را درک کردند و همه اینها را مدیون نماز شب همسرم هستم. 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk