eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.9هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
19.1هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃راستش از باز شدن مدرسه خیلی میترسیدم از این که دوستام با حرفاشون یا رفتاراشون به ایمانم لطمه بزنند شبا وقتی بیدار میشدم واسه استغفار و نماز بشدت از الله میخواستم که یه دوست دینی بهم بده در مدرسه... تابستون تموم شد و مدرسه ها باز شدن تقریبا نصف مدرسه منو میشناختن و زخم زبان ها شروع شد همه میپرسیدن چیشد اینجوری شد و از کی باحجاب شدی.... ولی من به کسی گوش نمیدادم بلکه به خودم میکردم وقتی جمعه ها خانوادگی میرفتیم مسجد... وقتی دخترا و خانومای چادری رو میدیدم بدون اختیار اشک تو چشام حلقه میزد و تو دلم میگفتم خدایا کن... 😔 اوایلش با اینکه باحجاب بودم اما کمی ارایش میکردم اما کم کم ارایش کردن رو هم کردم و سادگی حجابو احساس میکردم... 🌸🍃اما مهم تر از همه تقریبا 5 ماه از باز شدن مدرسه میگذشت که یکی از روز ها کلیپی از بهترین داعی این دین مبارک«ماموستا سوران عبدالکریم» را شنیدم که از حرف میزد ماجرای چند نفر از خواهرا و برادرای دینی رو تعریف کردن که چقدر برکت تو زندگیشون داشته و تاثیرات مثبت و خوبی داشته بعد از دیدن این کلیپ تصمیم گرفتم منم شروع کنم به ...✨ استغفرالله...✨ استغفرالله و اتوب الیه...✨ سه روز گذشت و من تو خونه کار میکردم استغفرالله میگفتم تو مدرسه استغفرالله میگفتم. ... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃السلام علیکم و رحمت الله و برکاته خدمت و اعضای خوب کانال امیدوارم دل تک تکتون با نور ایمان با یاد الله اروم باشه... 👌 من یکی از کاربرای هستم میخواستم داستان هدایت شدنم رو براتون بگم شاید که مورد عبرت قرار بگیره😔 من دختری 17 سالم که 1 سال از هدایت شدنم میگذرد شاید سن کمی باشه اما در این مدت کم تمام لذت های گناه رو تجربه کردم... من 8 سالم بود که با خواست پدرم در کلاس قران ثبت نام کردم و ازون جا که من دختری زرنگ و باهوش بودم درسای زیادی از کلاس قران یاد گرفتم حدیث های زیادی داستان و زندگی نامه پیامبران زیادی یاد میگرفتم🙂 و بیشتر از همه پدر عزیزم پدر مهربانم بود که ازین بابت خیلی خوشحال بود و همیشه بهم میکرد من فرزند دوم خانواده بودم و یه خواهر بزرگتر و یه خواهر کوچیک تر داشتم، همیشه و در همه مسائل منو پدرم هم نظر بودیم و مادرم و خواهرام هم، هم نظر بودن من عاشـق پدرم بودم و بیش از همه دوسش داشتم که در سخت ترین شرایط همیشه بهترین و پدر بود منو پدرم شبا باهم قران میخوندیم گاهی وقتا من ازش اشکال میگرفتم و گاهی وقتام اون... 😌 🌸🍃حتی من یه شب خواب الله را دیدم... 😍 در خوابم همه اهل محله مون اومده بودن بیرون و از دور یک مرد به ما نزدیک میشد همه میگفتن ایشان الله «صل الله علیه و آله وسلم» هستن همه از ایشون درخواست میکردن برن خونه انها ولی پیامبر محمد تشریف اوردن خونه ما... 🥰 این قسمتشو دقیقا یادم نیست همیشه در تصوراتم فکر میکنم یا من نشسته بودم و ایشون دورم قدم میزد و یا نشسته بودن و من روی زانوی ایشون نشسته بودم😍❤️ و این حرفشون خیلی خوب یادم هست ایشون دراین حالت نمازاتو همیشه خیلی خوب بخوان... کم کم 1٠ سالم شده بود... 🌸🍃حتی وقتی کلاس زبان میرفتم با سن کمم روسری سرم میکردم و نگاهای سنگین و تمسخر امیز همکلاسییام و حتی معلمم رو احساس میکردم در مجالس خانوادگی وقتی همه دختر عمه هام و حتی عمه هامم که سنی ازشون گذشته بود و خودشونو عین دختر 14 ساله کرده بودن و با چشم تمسخر بهم نگا میکردن،، من دلسرد نمیشدم فقط ناراحت میشدم ازین که مگه اینا سنشون اینقد بالاست مگه نمیدونن این کاراشون درست نیست و ازین فکرا.... ... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃السلام علیکم و رحمت الله و برکاته خدمت و اعضای خوب کانال امیدوارم دل تک تکتون با نور ایمان با یاد الله اروم باشه... 👌 من یکی از کاربرای هستم میخواستم داستان هدایت شدنم رو براتون بگم شاید که مورد عبرت قرار بگیره😔 من دختری 17 سالم که 1 سال از هدایت شدنم میگذرد شاید سن کمی باشه اما در این مدت کم تمام لذت های گناه رو تجربه کردم... من 8 سالم بود که با خواست پدرم در کلاس قران ثبت نام کردم و ازون جا که من دختری زرنگ و باهوش بودم درسای زیادی از کلاس قران یاد گرفتم حدیث های زیادی داستان و زندگی نامه پیامبران زیادی یاد میگرفتم🙂 و بیشتر از همه پدر عزیزم پدر مهربانم بود که ازین بابت خیلی خوشحال بود و همیشه بهم میکرد من فرزند دوم خانواده بودم و یه خواهر بزرگتر و یه خواهر کوچیک تر داشتم، همیشه و در همه مسائل منو پدرم هم نظر بودیم و مادرم و خواهرام هم، هم نظر بودن من عاشـق پدرم بودم و بیش از همه دوسش داشتم که در سخت ترین شرایط همیشه بهترین و پدر بود منو پدرم شبا باهم قران میخوندیم گاهی وقتا من ازش اشکال میگرفتم و گاهی وقتام اون... 😌 🌸🍃حتی من یه شب خواب الله را دیدم... 😍 در خوابم همه اهل محله مون اومده بودن بیرون و از دور یک مرد به ما نزدیک میشد همه میگفتن ایشان الله «صل الله علیه و آله وسلم» هستن همه از ایشون درخواست میکردن برن خونه انها ولی پیامبر محمد تشریف اوردن خونه ما... 🥰 این قسمتشو دقیقا یادم نیست همیشه در تصوراتم فکر میکنم یا من نشسته بودم و ایشون دورم قدم میزد و یا نشسته بودن و من روی زانوی ایشون نشسته بودم😍❤️ و این حرفشون خیلی خوب یادم هست ایشون دراین حالت نمازاتو همیشه خیلی خوب بخوان... کم کم 1٠ سالم شده بود... 🌸🍃حتی وقتی کلاس زبان میرفتم با سن کمم روسری سرم میکردم و نگاهای سنگین و تمسخر امیز همکلاسییام و حتی معلمم رو احساس میکردم در مجالس خانوادگی وقتی همه دختر عمه هام و حتی عمه هامم که سنی ازشون گذشته بود و خودشونو عین دختر 14 ساله کرده بودن و با چشم تمسخر بهم نگا میکردن،، من دلسرد نمیشدم فقط ناراحت میشدم ازین که مگه اینا سنشون اینقد بالاست مگه نمیدونن این کاراشون درست نیست و ازین فکرا.... ... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃یکی از روزا مادرم گفت که یکی از بستگان مادرم تو کوچه ما خونه خریدن و میشن همسایمون... اونا یه دختر داشتن هم سن من بود منم کم کم دیگه با دختر اونا شدم ❌ رفاقتی که زندگیم را بر باد داد😔 من با اینکه دختر باهوشی بودم در عین حال برای اینجور مسائل بودم من خیلی بودم و و نقطه ضعف یا شایدم قوتی داشتم اونم این بود که خیلی زود تحت تاثیر دوستام قرار میگرفتم چه در خوبی ها و چه در ها اما این بار این دوستم منو کرد... من بودم من زندگی میکردم... اما این دوستم خیلی چیزا یادم داد .... کم کم 12 سالم شده بود و برای مدرسه جدید و رفتن برای مقطع متوسطه اول خودمو اماده کردم... اولین روز مدرسه بود و من با کلی زوق راهی مدرسه شدم بعد از مشخص شدن کلاسم رفتم سر کلاس هفتم نشستم... همه با دوستاشون نشسته بودن و من تنها بودم یه دختر اومد کنارم نشست و کم کم باهاش دوست شدم منی که با دست خودم زندگیمو ویران میکردم با انتخاب به عنوان دوست که حتی هیچ شناختی ازشون نداشتم.... 🌸🍃در اینجا از همه هم سن و سالای خودم درخواستی دارم در انتخاب دوستای صمیمی برای خودتون و برای رازاتون دقت زیادی کنید دوستای گلم من بدترین ضربه های زندگیمو از دوستای به خوردم دوستانی که در دوستت دارن و به فکرت هستن غافل ازین که بدون اینکه حتی خودشون هم بخوان قدم به قدم به شیطان نزدیکتون میکنن... دوست خوب دوستیه که مارو به الله نزدیک کنه و غمامونو و ناراحتی هامونو از راه برطرف کنه. . دوست خوب دوستیست که تو رو به راه راست دعوت کنه بر عمل نهی از منکرات هدایت دهنده و داعی باشه.ابرویت را حفظ کند و تو را از رنج و بحران برهاند همیشه نصیحت گر و خیر خواهت باشد و از همه مهم تر صمیمت و دوستی اش برای الله باشه... و عزیز با دخترتون صمیمی باشید اینقد بهش محبت کنید و صمیمی باشید که احساس کمبود محبت نکنه و با هر کسی دوست نشه😔... الله تعالی خطاب به بنی ادم می فرمایند: «یا ویلتیٰ لیتنی لم اتخذ فلاناً خلیلا» «ای وای بر من، ای کاش فلانی را دوست نمی گرفتم»😔 ... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃این دوست جدیدم که تازه اومده بودن تو محله ما و رفیق قبلیم و یه دوست دیگه ، با هم دوست صمیمی شدیم منی که از واژه دوست پسر چیزی نمیدونستم و اونا همه زندگیشون در این واژه ها خلاصه میشد😱❌ از 1٠ سالگی بابام برام گوشی خریده بود و از زیادش به من برام سیمکارت هم خریده بود. دوستام غیر مستقیم رابطه با جنس مخالف 🙎🏻‍♂ رو برام جذاب کردن... یکی از روز ها عصر قرآن خواندن بودم که گوشیم زنگ خورد برنداشتم و به قرآن خوندنم ادامه دادم ولی بازم زنگ زدن منم برداشتم و گفتم که اشتباهی زنگ زدید اما اون پسر از زنگ زدن دست برنمیداشت ولکونم نبود منم کم کم این رابطه دختر پسری برام جذاب شد و چت کردن برای اولین بار با غریبه شروع شد ... 😔 ای کاش همون موقع جرات داشتم از مزاحم تلفنی به مادرم یا حتی خواهر بزرگم میگفتم اما من با هیچ کدومشون صمیمی ...باخانوادم حرف نمیزدم سه ســال گذشت... و من در باتلاق جهل بسر میبردم... 😔 انگار یادم رفته بود اصلا من کی هستم... من کی بودم.... این دوستایی که برای خودم انتخاب کردم اخه چه ربطی با خانواده ام دارن کجامون به هم میخوره... 13ســالگی... 😭 14ســالگی... 😭 15ســالگی....😭 من در جهل به سر میبردم رابطم با پسری تموم میشد با پسر دیگه ای دوست میشدم من از تعریف کردن دوران جهالتم شرم میکنم به الله... 😭 ضربه های روحی خیلی زیادی بهم وارد میشد دیگه شده بودم دختری ... دور از چشم خانوادم دیگه فضای مذهبی و شیرین خونه مون برام معنی نداشت😭 و کارم شده بود بازی با دستم😔... 16 سالم شد و تصمیم گرفتم از پسرا فاصله بگیرم و فقط یک پسر مد نظرم باشه اونم برای زندگی و اینده م دنبال خوشبختی بودم... 🌸🍃غافل ازین که تعالی فرمودن: «الا بذکر الله تطمئن القلوب» «اگاه شوید تنها یاد الله ارام بخش دلهاست» غافل ازین که الله سبحانه و تعالی فرمودن: « و من اعرض عن ذکری فإِن له معیشة ضنکا» «هر کس از یاد من روی بگرداند زندگی سخت و دشواری خواهد داشت» ... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃در این مدت ها خواهر بزرگم را میدیدم که کم کم داره به نزدیک میشه... و از گناه و حرام ها فاصله میگیره و کم کم داره محجبه میشه😍حتی یه بار وقتی یکی از فامیل هامون اومده بودن خونمون ~نامحرم بودن~ و وقتی اون آقا میخواست با خواهرم دست بده خواهرم دستشو عقب کشید و بهاش دست نداد اونم خجالت زده دستشو انداخت پایین... برعکس خواهرم من ایمانم داشت ازم گرفته میشد😔💔 از طریق اینستاگرام با یک پسر دوست شدم اون از من خیلی خوشش اومده بود و منم طبق معمول برام مهم نبود و فقط میخواستم که سرگرم شم ولی من عاشقش شدم و این زمانی اتفاق افتاد که وقتی باهم چت میکردیم او گفت که میخواد بره نمازشو بخونه.... وقتی فهمید من در زبان انگلیسی ضعیف هستم هر شب باهام تمرین میکرد در درس اقتصاد و ریاضی باهم تمرینات رو حل میکردیم.... اون پسره قصدش ازدواج با من بود و وقتی فهمید خانوادم مذهبی هستن بیشتر بهم اهمیت میداد چون خانواده اونم مثل ما بودن ماه ها گذشت و ما روز به روز بیشتر به هم وابسته میشدیم... ❌ حتی خودمون قرار های ازدواج رو گذاشته بودیم و وسایل خونمون رو هم تعیین کرده بودیم😢 اون منو خیلی دوست داشت و با مادرشم در مورد من حرف زده بود... راستش بیشتر علی عاشقم بود و بهم وابسته بود کل مدرسه از رابطه منو علی باخبر بودن چون همیشه دم در مدرسم بود همیشه میگفت ما همیشه مال همیم هیچ چیز نمیتونه مارو از هم جدا کنه.... 🌸🍃خنده هاش همیشه و همه جا تو گوشم بود وقتی با لجبازیام کنار میومد با اینکه سر کارم بود و من پیام میدادم هیچوقت دلش نمیومد بگه کار دارم یا بعدا حرف میزنیم😊.... وقتی واسه چندمین بار واسه اون خودمو به خطر می انداختم بیشتر بهش ثابت میشد که چقدر وابستشم.... با وجود تمام وابستگییام بهش اما همیشه یه چیزی ازارم میداد این که منو علی نمیتونیم با هم زندگی کنیم پدرم چجوری راضی میشه من با علی زندگی کنم چون علی یه ضرب نواز بود و هر شب یکی از کاراشونو با ~با گروهشون~ واسم میفرستاد تا دربارش نظر بدم.... اما نمیتونستم ازش دل بکنم نمیخواستم به بعدش فکر کنم که چی سرمون میاد💔 این برام کافی بود که الان فعلا پیشمه... علی همیشه خیلی زود عصبی میشد و عصبانیتشو سر من خالی میکرد ولی بلافاصله خودش زنگ میزد و غرور مردونه شو زیر پا میذاشت و همیشه معذرت خواهی میکرد.... من اینقد گناه و در حرام خدا بودم که از پدر و مادرم که هیچ از هم شرم نمیکردم😔 پسری که دنبالش بودم رو پیدا کرده بودم ولی من هنوز یک درصدم احساس خوشبختی نمیکردم الله رو نداشتم چون با هر لحظه احساس لذت گناهان الله رو احساس میکردم که داره میبینه... خسته شده بودم از زندگی دزدکی عشق و دزدکی اما چرا دست بر نمیداشتم چرا شخصیت خانوادگیم رو گذاشته بودم پشت سر... چرا خوشبخت زندگی نمیکردم چرا با دست خودم خودم رو میسوزوندم سوختنی در این دنیا و هم در 🌸🍃حالم از خودم بهم میخورد عذاب وجدان داشتم و بزرگترین ارزوم مرگ بود و نجات شدن از این زندگی سراسر حرام... واقعا خسته نشدم ازین همه پنهون کاری... خسته نشدم وقتی تو جمع خانوادگی کج میشینم تا کسی صفحه گوشیم رو نبینه... گوشیمو با هفت پسـورد مخفی میکنم... پس چرا واسه هیچ پسـوردی نیست... من از الله شرم نمیکنم واقعا...😔 دلم میخواست یه لحظه شده چشامو ببندم و احساس ارامش کنم احساس خوشبختی کنم... بدون عذاب وجدان بدون بدون برای آینده... ... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃با وجود اینکه فقط این برام مهم بود که علی فعلا پیشمه،، امــا این یه واقعیت بود باید به اخر عاقبتم فکر میکردم..... اما شیطان❌ بدجور ما رو غرق گناه کرده بود هردوتامون به امید اینکه اگه به هم رسیدیم توبه میکنیم.... 🌸🍃خواهرای گلم من چندین و چندین بار به این نتیجه رسیدم که عـشـق هیچ سرانجامی نخواهد داشت دودش فقط وفقط به چشم خودمون برمیگرده. بدجور وابسته میشیم و با تموم وجود با گفتن دروغای زیاد سعی میکنیم طرف رو هم وابسته خودمون کنیم.... اون رابطه حرام رو ترکش کن همین الان باور کن از این همه استرس و دلهره و عذاب نجات پیدا میکنی دلت اروم میشه با خیال راحت میتونی تو چشای پدر و مادرت نگاه کنی عشق مجازی هییچ سرانجام خیری نخواهد داشت خدا هیچ وقت بد مارو نمیخواد اگه ترکش کنی خدا بهتر و بهتر از اونو واست قرار میده مهم تر از همه آرومــت میکنه...🌹 خوشی و لذتی که اون لحظه تو چت کردن باهاش داری اخر و عاقبت خیلی بدی خواهت داشت این رابطه زندگی هردوتونو ویران میکنه و بیشتر از همه و زندگــی تــو رو به تباهی و عذاب میکشونه خواهر گلم تموم حرفایی که زدم تک تکشون سرم اومده و تجربه کردم و جــز هیــچـی ندارم.... 🌸🍃من همینجور در حرام خدا و لذت پوچ گناهان و البته عذاب وجدان به سر میبردم... یکی از روزا طبق معمول گوشیمو با خودم مدرسه بردم اما زنگ عربی بود که یهو مدیر مدرسه با عصبانیت شدیدی وارد کلاس شد و دقیقا اومد بالاسرم گفت کیفتو بده منم دادم بهش و خیلی راحت و اسون گوشیمو از کیف بیرون اورد و گفت همراهم بیا... اره دوستای گلم اینجور زندگیا~حرامات خدا~ به همین اسونی و یا با یه ~اوکی بای~ به تهش میرسه... 😌 دنبال مدیر رفتم و گفت شماره بابات چنده منم خیلی ریلکس و اروم شماره بابامو گفتم... تمام همکلاسیام راه حل و راه چاره واسم پیدا میکردن اونا بیشتر از من نگرانم بودن اما من خیلی اروم فقط و فقط یک ملکه ذهنم و قلبم شده بود... «خود کرده را تدبیر نیست»👌 اما تنها نگرانیم بود پدری که چندین سال در این شهر آبرو و عذت و احترام داشت بخاطر رفتار های خوبش و من تمام سربلندی های بابامو اورده بودم زیر سوال فقط دعا میکردم بابام نرسه چون جرات نداشتم واقعا جرات نداشتم تو چشماش نگا کنم... 😔😔 وسایلامو جمع میکردم که دوستم اومد و گفت که یکی از دوستام منو لو داده و منم غمی نداشتم ازین که اتفاقی برام بیفتاد با اوج عصبانیت وارد کلاس اون دوستم شدم... یه دختر و اروم به چشم خورد اما من دنبال اون دوستم میگشتم به محض دیدنش به طرفش حمله ور شدم و.... 😏 با داد و هوار بقیه و صدای بلند من مدیر مدرسه اومد و مارو از هم جدا کرد اون دختر بخاطر نجات خودش منو معرفی کرده بود..... پدرم اومد و پروندمو تحویل گرفت و در اخرین لحظه مدیر مدرسه به در روبرومون اشاره کرد و گفت این درو میبینی.... ~کلاس نهضت سواد اموزی بود~این در کسایی توش وارد میشن که همین راهی که تو میخوای بری رفتن و الان جز پشیمانی و حسرت چیزی واسشون باقی نمونده الگوی تو باید بزرگت باشه... اما ماجرا تمام نشد و پدرم تو راه خونه ازم جواب تمام کارامو خواست منم دیگه خسته شده بودم از دروغ همه چیو به بابام بابام مرد خیلی ارومی هست... خیلی اروم انگار چیزی نشده شماره رو ازم گرفت و بهش زنگ زد دو بار زنگ زد اما بر نداشت رسیدیم خونه بدون نگاه کردن به چشای مادرم و خواهرام و گفتن یک کلمه رفتم اتاقم و درو بستم... گوشی بابام زنگ خورد اره علی بود زنگ زد بابام گوشی رو گذاشت رو پخش و بعد از کلی حرف شنیدم که توی یه پارک قرار گذاشتن هم دیگر رو ببینن... یــک دنــیــا خــاطــره رو ســرم آوار بــود.... من همیشه یه عادت داشتم وقتی ناراحت میشدم حتی یه قطره اشک از چشام نمییومد و فقط دوست داشتم بخوابم و ازین دنیا و اتفاقایی که برام افتاده خبر نداشته باشم... ساعت 2بود وقتی اومدیم خونه همون لحظه خوابم برد و وقتی بیدار شدم ساعت 10:30 شب بود یکدفعه یادم اومد چه اتفاقایی برام افتاده ب زور چشامو بستم و بازم خوابیدم... 🌸🍃من یک هفته تو اتاقم بودم و فقط مادرم روی سینی غذامو میاورد وقتی من خواب بودم یا بیدار بودم و خودمو میزدم به خواب بعد یه هفته مامانم یه روز صبح دستامو گرفت و بلندم کرد فکر نمی کنم مادرم تا به اون روز اینقد نگرانم شده بوده.... اینم یادم رفت بگم چند هفته قبل برای خواهرم خواستگار اومده بود و از هم خیلی خوششون اومده بود و قرار شد که حلقه دستش کنن خوانواده شوهر خواهرم هر روز میومدن برای اشنایی بیشتر و منم در اتاق مثل یه مرده متحرک یا زیر پتو بودم و یا به دیوار خیره شده بودم... ... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃اون روز بعد یه هفته سر سفره ناهار نشستم کنار بابام😔 سکوت همه جا رو فرا گرفته بود که یکدفعه بابام گفت علی گفته که قصدش ازدواجه و میخوان بیان خواستگاری و منم گفتم که دخترم هنوز بچه ست و فقط سالشه.... و تمام... داغ دلم تازه شد احساس درد شدیدی تو قلبم میکردم خدایا من چیکار کنم من چجوری زندگیمو ادامه بدم رفتم اتاقم و بازم خودمو حبس کردم.... ماه گذشت... قلبم پاره پاره شده بود هر لحظه قهر و عصبانیت رو احساس میکردم... بعد از یه ماه دوستم به بهانه اینکه واسه امتحانات میام مدرسه یا نه زنگ زد و گفت علی گفت بهت خبر بدم حاظری باهام کنی؟ منم گفتم بهش بگو اره❌ فرداش که مراسم خواهرم بود💍🌼🙈 و پس فرداش ظهر ساعت 1 اینا بود که پدرم و مادرم اومدن پیشم و درو بستن و پدرم گفت اون پسره علی بازم زنگ زده و گفته میخوان بیان خواسگاری الانم میدونم جوابت منفیه بیا شمارشو واست میگیرم خودت بهش بگو نمیخوای ازدواج کنی... 😳 به همین راحتی؟ ولی من دوسش داشتم و وابستش بودم گفتم بابا اون منو دوست داره و منم اونو د. و. س. ش. د. ا. ر. م. اون منو میخواد و منم اونو م. ی. خ. ا. م 🌸🍃پدرم و مادرم یک ساعت نصیحتم کردن ولی من همش حرف خودمو میزدم و اشک میریختم بابام وقتی اشکامو دید گفت ~فرمیسکی حرام~ اشک حرام نریز دخترم توبه کن و برگرد پیش الله پرونده این زندگیو ببند و صفحه جدیدی از زندگیتو شروع کن... 😔😭 مادرم گفت باید یک راهو انتخاب کنی پدر و مادرت و علی....😳 🌸🍃مادرم دید این بحثا فایده نداره گوشیو برداشت زنگ زد به مادر وقتی گوشیو برداشت اینقد عصبانی بود که بدون سلام و احوال پرسی گفت اخه پسرتون چی از جون ما میخواد.... مادرشم خیلی اروم گفت که پسرم عاشق دخترتون شده و میخواد باهاش ازدواج کنه... بعد از 4٠ دقیقه حرف زدن مادرم با مادرش بالاخره پدر و مادرم راضی شدن و مادر علی گفت که با شوهرم هماهنگ میکنیم یا پنج شنبه شب یا جمعه شب میاییم واسه خواستگاری... 💐 ... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃با خودم گفتم همه چی تموم شد دیگه به هم میرسیم😍... ولی من خیلی بچه بودم حتی یه احوال پرسی درست و حسابی بلد نبودم..... اون روز گذشت و فردا صبح مامانم از خواب بیدارم کرد و گفت الان شوهر خواهرم ~خواهرم و نامزدش با هم رفته بودن دانشگاه~ میاد و باهات کار داره تا خودمو جمع کردم رسیدن و من طبق معمول تو اتاقم بودم که اول خواهرم و بعد نامزدش اومدن تو... شوهر خواهرم ~انسان خیلی خوبی هستن و واسطه هدایت شدن من ایشون بودن و الانم هستن حتی خیلی وقتا خوابشونو میدیدم که دستاشونو بلند کردن و رو به قبله بشدت برام دعا میکنن اومدن اتاق و نشستن شوهر خواهرم شروع کرد و از نظر روانشناسی برام شرح داد که من که 16 سالم در چه وضعیت روحی قرار دارم و علی که 22 سال بود از نظر روانشناسی در چه وضعیتی هست و نیاز های این دوران~هردومون~ چی هستش ایشون با چند تا از دوستای روانشناسشون حرف زده بودن که چجوری با من حرف بزنن که اگاهم کنن...😔 حرفاشون تاثیر زیادی روم گذاشت با اینکه تو این سن خیلیا میگن از نصیحت بدمون میاد اما من وقتی حرف حقی بشنوم قبول میکنم حرفای ایشون معجزه بود اونم از طرف الله. الله سبحانه و تعالی اگه بخواد کسی رو از راه غلط برگردونه از راهی که فکرشم نمیکنی کسی یا چیزی رو واسطه قرار میده 🌸🍃اشکامو پاک کردم و بدون هیچ مقدمه ای گفتم الان میگید چیکار کنم اونم گقت خودت بهش زنگ بزن و بهش بگو الان زوده واسه هردومون من دو سال دیگه مدرسه م تموم میشه و شمام تو این دو سال دانشگاتون تموم میشه بدون اینکه با هم هیچ رابطه ای داشته باشیم اگه بعد سه سال طرز تفکرامون مثل هم بود و بازم هردومون همو خواستیم اون موقع میتونین بیاین خواستگاری و باهم ازدواج میکنیم... منم قبول کردم و ایشون خداحافظی از مامانم و خواهرم کردن و رفتن... بعد یه ماه احساس یکم راحتی و سبکی میکردم... بابام اومد خونه و تصمیمی که گرفته بودم رو بهش گفتم گوشیشو بهم داد و چون روم نمیشد رفتم اتاقم و خواهر بزرگمم باهام اومد... دلم شدید میتپید و شمارشو گرفتم و بوق سوم و چهارم گوشی رو برداشت 🌸🍃وقتی فهمید منم خیلی خوشحال شد و منم خیلی جدی گفتم سلام خوبی علی. گفت سلام خانمی من خوبم تو خوبی... فکر کرد زنگ زدم که بگم فردا شب میاین و خوشحالم و ازین حرفا... تمام حرفایی که قرار بود بگم رو گفتم چند لحظه سکوت کرد با صدای لرزانش گفت ولی ما... من تدارکات فردا شب رو اماده کردیم واسه اومدن و بشدت عصبانی شد و قسم خورد بره و پشت سرشو هم نگاه نکنه... ازش خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم... 👋 به همین سادگی همه چی تموم شد ازین همه استرس و عذاب وجدان رها شدم...😔 ... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃بعد از تموم شدن ماجرا نمازامو کم کم میخوندم وبا اینکه خوشحال بودم ازین که بهترین تصمیم رو گرفته بودم و با اینکه عقلم به همه چی راضی بود اما قلبم هنوزم بود و تمام ارزوم این بود فقط یه بار دیگه ببینمش قلبم بشدت شکسته بود و فشار ها و ضربه های شدیدی به قلبم وارد شده بود.... یک ماه گذشت و من هنوز دلتنگ و غمبار بودم دیگه دختر لجباز و شاد نبودم منی که کل فضای خونه پر از خنده های شاد من بود و تو مدرسه همیشه یه گوشه تنها به یه جا خیره میشدم دیگه موهای بلندی که همیشه عاشقشون بودم برام معنی نداشت که علی نوازشش کرده بود ~اما الان میگم موهایی که نامحرم نوازشش کرده بود~ با مامانم رفتم آرایشگاه و با خواست خودم کوتاه ترین مدل رو واسم دراوردن... هر لحظه که قیچی میگرفتن زیرش تمام خاطراتمون که در مورد موهای من بود یادم میومد بد جور گلومو گرفته بود طاقت نیاوردم،،غرورمو گذاشتم کنار و فقط گریه کردم بدون هیچ اختیاری فقط اشک میریختم و مامانم و بقیه هم نگام میکردن...💇‍♀ 🌸🍃من از بچگی زخم معده داشتم ولی اون اوایل بشدت معدم درد میکرد رفتیم دکتر و گفت باید انجام بدم بعد از گرفتن اندسکوپی دکتر گفت که اعصابت رو معدت تاثیر گذاشته به همین دلیل معدت هم زخمش شدت گرفته و هم عفونتم اورده.... تموم دردا و عذابایی که کشیدم تاوان عشق حرامی بود که به علی داشتم.... روزی هزار بار ارزو میکردم ای کــاش من جواب اولین پیام علی رو نمیدادم ای کـاش چشام کـور میشد اولین پیام علی رو نمیدیدم اما پشیمانی چه فایده؟ خود کرده را تدبیر نیست😔 اما یه هفته ای بود از درون خودم قلبم بشدت درد میکرد یه هفته بود احساس میکردم یه چیزی مثل خوره داره تموم قلب و جگرم رو لحظه به لحظه میخوره اما به کسی چیزی نگفتم یکی از اون روزا تو حیاط مدرسه با یکی از همکلاسی هام بحثمون شد و اون بهم گفت تو برو تجدیداتو و مردودیاتو پر کن.... 😣 ناراحتیام شدت گرفت و اعصاب و قلبم داشت اتیش میزد برگشتم خونه و نماز ظهرمو خوندم... من عادت داشتم و ~دارم~ وقتی عصبانی و دلتنگ میشم گوش میدم ~رقیه شرعی~ قلمو روشنش کردم تا بهش گوش بدم و ارومم کنه اما با شنیدن ایات الله و قران یکدفعه تپش قلبم شدت گرفت 😳بدون هیچ اختیاری شروع کردم به گریه کردن بشدت و با صدای بلند گریه میکردم ~هیچ وقت عادت نداشتم با صدا گریه کنم همیشه فقط اشکام جاری میشد~ یکدفعه خواهرم اومد تو وقتی دیدمش گفتم ابجی خیییلی میترسمممم😭😥 خواهرمم خیلی ترسید و زود قلمو خاموش کرد و بعد مامانمو صدا زد و منم فقط داشتم گریه میکردم... شب بابام اومد و مامانم براش تعریف کرده بود اتفاقای امروز رو. وقتی رفتم پیش بابام اینا بابام از گوشیش یکی از سوره هارو گذاشت بازم اون حالت برام پیش اومد و بدون اختیار گریه میکردم و میگفتم توروخدا قطعش کنید بابام وقتی منو تو اون حالت دید بشدت ترسید و خودش زود رفت و برام اب اورد دلش به حالم خیلی سوخت و اشک تو چشاش حلقه زد و گفت کافیه گریه نکن دخترم به زور ارومشدم...😔 🌸🍃خواهرم ماجرا رو برای نامزدش تعریف کرده بود و فرداش خواهرم گفت که اغا«ع. م» ~شوهر خواهرم~ باهام کار داره گوشیو بهم داد و سلام کردم و خیلی مهربانانه گفت«..... جان » الان گوشی رو میدم به یه اغایی چند سوال میپرسن تمام علائمی رو که گفتن من داشتم همه این علائم از نشانه های جن زدگی بود و گفتن همین الان باید بیاین.... شوهر خواهرم اومد دنبالمون و منو مادرم رفتیم وقتی رسیدیم اون اغا بهم گفتن واسه بیرون ارایش نکن خب؟ موهاتم بپوشون. خیلی خجالت کشیدم ازین حرفشون اغا«ع. م» ماجرای رو بهش گفته بود و ایشون گفتن شاید چون فشار ها وضربه های زیاد روحی بخاطر~علی~ بهم وارد شده است دچار جن زدگی اصلا نگران نباشید ب اذن الله تعالی و با کلمات پاک الله وقتی از این جا رفتید بیرون حالتون خیلی خوب میشه از گوشیشون یه سوره ای گذاشتن و هم زمان خودشون رقیه شرعی میخوندن با شدت عجیبی گریه میکردم و تو اون لحظه ها که گریه میکردم فقط به علی فکر میکردم به عشقمون مادرم میگه وقتی گریه هام اوج گرفت اغا«ع. م» چشاشون پر اشک شده بوده 45 دقیقه گذشت و من لحظه به لحظه گریه هام کمتر میشد و حالم داشت خوب میشد خدایا کلماتت ارامش محضن خدایا من چقدر اروم شدم اون لحظه خدایا درونم سبک شد درونم بعد اییین همههه دغدغه و عذاب اروم شد خدایا تو خود آرامــشی😍 ... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃اون روز عصر توکل کردم به الله و به علی گفتم انلاین شه... بهش گفتم دیگه نمی خوام ببینمش👋 بیشتر از این نمیتونم نافرمانی خدا رو بکنم👋 تا کی گناه تا کی حرام تا کی در قهر خدا بودن👋 «اَلَم یَعلَم بِاَن الله یریٰ» ؟؟؟ «ایا نمیدانند که خدا انها را می بیند » بهش گفتم من از الله میترسم میخوام برگردم پیش الله از این به بعدش هرچی الله بخواد.... 😊 برای همیــــشه از علی کردم گوشی رو گذاشتم کنار و پا شدم رفتم تو ســـجده با تمام وجودم اشک ریختم و گریه کردم و گفتم: «حَسبُنَا اللهُ و نِعمَ الْوَکیل» «حَـسبـُنَا اللهُ و نِعمَ الْوَکیل» .....نعم المولی و نعم النصیر.... خدایا دیگه از این به بعد تو برام کافی هستی،، دیگه خودت بهترین وکیلی برای زندگیم... و با تمام وجود از الله خواستم علی رو هدایتش کنه منی که تا این حد علی رو دوست داشتم به الله قسم دیگه دلم براش تنگ نمیشد به همین راحتی دیگه نمیخواستم حتی تصادفی ببینمش و تمام اینها به برکت توکلم بر الله بود به برکت این بود که الله خودش فرموده هر کس فقط بخاطر رضای الله حرامی رو ترک کنه من بهتر از اونو از راهی که فکرشم نمیکنه بهش میدم...🌈 🌸🍃دیگه تو دام شیطان و پیروی از شیطان کافیه... چقدر خوشــحال بودم اون روز چقدر احـساس راحتی و آرامـش میکردم☺️ از اون روز به بعد شبا سوره ملک میخوندم قبل از خواب نماز وتر میخوندم و جمعه ها هم سوره کهف میخوندم... نیم ساعت قبل از اذان صبح بیدار میشدم و استغفار میکردم و نماز میخوندم...🙂🌹 ... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃راستش از باز شدن مدرسه خیلی میترسیدم از این که دوستام با حرفاشون یا رفتاراشون به ایمانم لطمه بزنند شبا وقتی بیدار میشدم واسه استغفار و نماز بشدت از الله میخواستم که یه دوست دینی بهم بده در مدرسه... تابستون تموم شد و مدرسه ها باز شدن تقریبا نصف مدرسه منو میشناختن و زخم زبان ها شروع شد همه میپرسیدن چیشد اینجوری شد و از کی باحجاب شدی.... ولی من به کسی گوش نمیدادم بلکه به خودم میکردم وقتی جمعه ها خانوادگی میرفتیم مسجد... وقتی دخترا و خانومای چادری رو میدیدم بدون اختیار اشک تو چشام حلقه میزد و تو دلم میگفتم خدایا کن... 😔 اوایلش با اینکه باحجاب بودم اما کمی ارایش میکردم اما کم کم ارایش کردن رو هم کردم و سادگی حجابو احساس میکردم... 🌸🍃اما مهم تر از همه تقریبا 5 ماه از باز شدن مدرسه میگذشت که یکی از روز ها کلیپی از بهترین داعی این دین مبارک«ماموستا سوران عبدالکریم» را شنیدم که از حرف میزد ماجرای چند نفر از خواهرا و برادرای دینی رو تعریف کردن که چقدر برکت تو زندگیشون داشته و تاثیرات مثبت و خوبی داشته بعد از دیدن این کلیپ تصمیم گرفتم منم شروع کنم به ...✨ استغفرالله...✨ استغفرالله و اتوب الیه...✨ سه روز گذشت و من تو خونه کار میکردم استغفرالله میگفتم تو مدرسه استغفرالله میگفتم. ... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk