#داستان_واقعی_کمینگاه_شیطان
#قسمت_اول
من زنی 21ساله متاهل هستم و دارم با بغض و گریه مینویسم
مثل بیشتر خواهر و برادرا منم مشکلم از این #دنیای_مجازی شروع شد💔
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
از دنیای مجازی میتوان درست استفاده کرد اما راه نفوذی شیطانم بسیار قوی هست.
من یه دختر دیندار و محجبه ام الحمدلله البته اگر مانده باشم....
یه روزی توی یه گروه مذهبی رفتم که پر بود از خواهران و برادران اما نگاه کردم هیچ کدوم از خواهران اسم و حتی عکس پروفایلشون دخترانه نیست
یکدفعه مدیر گروه آمد پیویم یه برادر با ایمان که سبحان الله سلام و قوانین گروهم را اینقد باشرم و حیا گفتن که تعجب کردم.....
گفتن که باید تصویر پروفایل و حتی اسمم عوض کنم برای اینکه به عنوان یک زن شناخته نشم در گروه مختلط. منم گوش دادم و با تغییر اسم و پروف ازش تشکر کردم اونم گفت خواهرم تنها بخاطر رضای الله اینو گفتم فضای مجازی خیلی برای خواهران خطرناکه و خیلی از خواهران افتادن دام گرگها منم گفتم بله درسته.....
من خیلی شنیدم و یه چند مورد و گفتم که حرف زدن من و این برادر شروع شد....
خیلی متقی و دیندار بودن در مورد خیلی از مشکلات دختر پسرا حرف زدیم ناغافل از اینکه حرف زدنای خودمونم دام شیطان بود
که هم من با این همه حجب و حیایی که داشتم حتی یه پسرم نمیتونست بهم حرفی بگه و هم اون برادر که سبحان الله نمونه اخلاق و مسلمانی بود...
بعد کم کم وارد مسایل شخصی شدیم گفتند خواهرم هیچ وقت اینجوری با کسی راحت درد دل نکردم من زنم رفته خونه باباش ازم طلاق میخواد به زور حجاب میکرد به زور نماز روزه میخوند همیشه به مامان بابام حرفای زشت رکیک میزد هرکاری کردم نتونستم درستش کنم....
باهاش خوب بودم همیشه میبردمش گردش نمی گذاشتم آب تو دلش تکون بخوره اما نمیدونم چرا اون همش از بابا و مامانم بدش میمود مامانم حتی بدون اون نمتونست یه غذا بخوره اینقد مهربون بود...
هر روز براش یه چیز تازه میخریدم خلاصه...
منم که #متاهل بودم زندگیم خوب بود اما شوهرم بهم محبت نمیکرد گردش و تفریح نداشتیم همیشه این چهار دیواری مونده بودم شوهرم صبح زود میرفت شب دیر برمیگشت مشغول کار بود وقتیم بر
میگشت خستگیشو رو من خالی میکرد...
با حرف نزدناش با اخم کردناش و میرفت سراغ قرآن خوندن 3 سال بود بهش میگفتم تحملت برام سخت شده منم گناه دارم....
همش کار و قرآن مطالعه که نشد منم نیاز دارم بهت اما گوش نمیداد..
هر چند که خیلی دوستم داشت بهم بی احترامی نمی کرد هیچ وقت. اما سرد بود دوست داشتنشو ابراز نمیکرد
و حالا درددلهای منم شروع شد بااون آقا بهش گفتم برادر همه اینا مشکلاتمه واقعا زندگی برام سخت شده نیاز دارم به محبت خلاصه هر کدوم گفتیم و گفتیم از مشکلاتمون هر روز بیشتر تا اینکه دیدیم وابسته هم شدیم اگه یه ساعت از هم خبردار نبودیم دنیا رو سرمون میریخت....
#ادامهداردانشاءالله
📒داستان های جالب وجذاب😍📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستان_واقعی_کمینگاه_شیطان
#قسمت_اول
من زنی 21ساله متاهل هستم و دارم با بغض و گریه مینویسم
مثل بیشتر خواهر و برادرا منم مشکلم از این #دنیای_مجازی شروع شد💔
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
از دنیای مجازی میتوان درست استفاده کرد اما راه نفوذی شیطانم بسیار قوی هست.
من یه دختر دیندار و محجبه ام الحمدلله البته اگر مانده باشم....
یه روزی توی یه گروه مذهبی رفتم که پر بود از خواهران و برادران اما نگاه کردم هیچ کدوم از خواهران اسم و حتی عکس پروفایلشون دخترانه نیست
یکدفعه مدیر گروه آمد پیویم یه برادر با ایمان که سبحان الله سلام و قوانین گروهم را اینقد باشرم و حیا گفتن که تعجب کردم.....
گفتن که باید تصویر پروفایل و حتی اسمم عوض کنم برای اینکه به عنوان یک زن شناخته نشم در گروه مختلط. منم گوش دادم و با تغییر اسم و پروف ازش تشکر کردم اونم گفت خواهرم تنها بخاطر رضای الله اینو گفتم فضای مجازی خیلی برای خواهران خطرناکه و خیلی از خواهران افتادن دام گرگها منم گفتم بله درسته.....
من خیلی شنیدم و یه چند مورد و گفتم که حرف زدن من و این برادر شروع شد....
خیلی متقی و دیندار بودن در مورد خیلی از مشکلات دختر پسرا حرف زدیم ناغافل از اینکه حرف زدنای خودمونم دام شیطان بود
که هم من با این همه حجب و حیایی که داشتم حتی یه پسرم نمیتونست بهم حرفی بگه و هم اون برادر که سبحان الله نمونه اخلاق و مسلمانی بود...
بعد کم کم وارد مسایل شخصی شدیم گفتند خواهرم هیچ وقت اینجوری با کسی راحت درد دل نکردم من زنم رفته خونه باباش ازم طلاق میخواد به زور حجاب میکرد به زور نماز روزه میخوند همیشه به مامان بابام حرفای زشت رکیک میزد هرکاری کردم نتونستم درستش کنم....
باهاش خوب بودم همیشه میبردمش گردش نمی گذاشتم آب تو دلش تکون بخوره اما نمیدونم چرا اون همش از بابا و مامانم بدش میمود مامانم حتی بدون اون نمتونست یه غذا بخوره اینقد مهربون بود...
هر روز براش یه چیز تازه میخریدم خلاصه...
منم که #متاهل بودم زندگیم خوب بود اما شوهرم بهم محبت نمیکرد گردش و تفریح نداشتیم همیشه این چهار دیواری مونده بودم شوهرم صبح زود میرفت شب دیر برمیگشت مشغول کار بود وقتیم بر
میگشت خستگیشو رو من خالی میکرد...
با حرف نزدناش با اخم کردناش و میرفت سراغ قرآن خوندن 3 سال بود بهش میگفتم تحملت برام سخت شده منم گناه دارم....
همش کار و قرآن مطالعه که نشد منم نیاز دارم بهت اما گوش نمیداد..
هر چند که خیلی دوستم داشت بهم بی احترامی نمی کرد هیچ وقت. اما سرد بود دوست داشتنشو ابراز نمیکرد
و حالا درددلهای منم شروع شد بااون آقا بهش گفتم برادر همه اینا مشکلاتمه واقعا زندگی برام سخت شده نیاز دارم به محبت خلاصه هر کدوم گفتیم و گفتیم از مشکلاتمون هر روز بیشتر تا اینکه دیدیم وابسته هم شدیم اگه یه ساعت از هم خبردار نبودیم دنیا رو سرمون میریخت....
#ادامهداردانشاءالله
📒داستان های جالب وجذاب😍📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستان_واقعی_کمینگاه_شیطان
#قسمت_اول
من زنی 21ساله متاهل هستم و دارم با بغض و گریه مینویسم
مثل بیشتر خواهر و برادرا منم مشکلم از این #دنیای_مجازی شروع شد💔
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
از دنیای مجازی میتوان درست استفاده کرد اما راه نفوذی شیطانم بسیار قوی هست.
من یه دختر دیندار و محجبه ام الحمدلله البته اگر مانده باشم....
یه روزی توی یه گروه مذهبی رفتم که پر بود از خواهران و برادران اما نگاه کردم هیچ کدوم از خواهران اسم و حتی عکس پروفایلشون دخترانه نیست
یکدفعه مدیر گروه آمد پیویم یه برادر با ایمان که سبحان الله سلام و قوانین گروهم را اینقد باشرم و حیا گفتن که تعجب کردم.....
گفتن که باید تصویر پروفایل و حتی اسمم عوض کنم برای اینکه به عنوان یک زن شناخته نشم در گروه مختلط. منم گوش دادم و با تغییر اسم و پروف ازش تشکر کردم اونم گفت خواهرم تنها بخاطر رضای الله اینو گفتم فضای مجازی خیلی برای خواهران خطرناکه و خیلی از خواهران افتادن دام گرگها منم گفتم بله درسته.....
من خیلی شنیدم و یه چند مورد و گفتم که حرف زدن من و این برادر شروع شد....
خیلی متقی و دیندار بودن در مورد خیلی از مشکلات دختر پسرا حرف زدیم ناغافل از اینکه حرف زدنای خودمونم دام شیطان بود
که هم من با این همه حجب و حیایی که داشتم حتی یه پسرم نمیتونست بهم حرفی بگه و هم اون برادر که سبحان الله نمونه اخلاق و مسلمانی بود...
بعد کم کم وارد مسایل شخصی شدیم گفتند خواهرم هیچ وقت اینجوری با کسی راحت درد دل نکردم من زنم رفته خونه باباش ازم طلاق میخواد به زور حجاب میکرد به زور نماز روزه میخوند همیشه به مامان بابام حرفای زشت رکیک میزد هرکاری کردم نتونستم درستش کنم....
باهاش خوب بودم همیشه میبردمش گردش نمی گذاشتم آب تو دلش تکون بخوره اما نمیدونم چرا اون همش از بابا و مامانم بدش میمود مامانم حتی بدون اون نمتونست یه غذا بخوره اینقد مهربون بود...
هر روز براش یه چیز تازه میخریدم خلاصه...
منم که #متاهل بودم زندگیم خوب بود اما شوهرم بهم محبت نمیکرد گردش و تفریح نداشتیم همیشه این چهار دیواری مونده بودم شوهرم صبح زود میرفت شب دیر برمیگشت مشغول کار بود وقتیم بر
میگشت خستگیشو رو من خالی میکرد...
با حرف نزدناش با اخم کردناش و میرفت سراغ قرآن خوندن 3 سال بود بهش میگفتم تحملت برام سخت شده منم گناه دارم....
همش کار و قرآن مطالعه که نشد منم نیاز دارم بهت اما گوش نمیداد..
هر چند که خیلی دوستم داشت بهم بی احترامی نمی کرد هیچ وقت. اما سرد بود دوست داشتنشو ابراز نمیکرد
و حالا درددلهای منم شروع شد بااون آقا بهش گفتم برادر همه اینا مشکلاتمه واقعا زندگی برام سخت شده نیاز دارم به محبت خلاصه هر کدوم گفتیم و گفتیم از مشکلاتمون هر روز بیشتر تا اینکه دیدیم وابسته هم شدیم اگه یه ساعت از هم خبردار نبودیم دنیا رو سرمون میریخت....
#ادامهداردانشاءالله
📒داستان های جالب وجذاب😍📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
#داستان_واقعی_کمینگاه_شیطان #قسمت_اول من زنی 21ساله متاهل هستم و دارم با بغض و گریه مینویسم مث
#داستان_خواندنی_کمینگاه_شیطان
#قسمت_دوم
هرچند حرفامون ناشرعی نبودن و در حد خواهر برادر بودن یه روز ایشون بهم گفت خواهر چیزی ته دلمه بگم ...
گفتم بگو....
گفت سبحان الله کار خدا رو میبینی تو کجا و من کجا اگه مال هم بودیم زندگیمون بهترین زندگی بود چیزایی که من میخوام از زنم تو داری و چیزای که تو از شوهرت میخوای در من است😍
حرفا بیشتر شد و علاقه بینمون صورت گرفت بهم گفت که عاشقم شده و تو زندگیشم اینجور عاشق نشده چون هیچوقت روش نشده به دختری به خوبی نگاه کنه و حتی ازدواجشم از رو اجبار بود.....
منم یه مدتی بود که خیلی از شوهرم ناراضی بودم دیگه داشت بینمون جدایی می افتاد که با این برادر آشنا شدم و اینم دو برابر دلسردم کرد از شوهرم ....
عکساشو بهم نشون داد که سبحان الله مثل اخلاقش چهره اشم زیبا بود..
دلبستگی بیشتر شد ازم خواست نزارم بچه دار شم گفت طلاقتو بگیر....
اونم افتاد دنبال کار طلاقش که هرچه زودتر همسرش طلاق بده و به من برسه ازم عکس خواست و بهش نشون دادم....
بهم گفت تا دنیا دنیاس ولکنت نیستم و باید بهت برسم صبح که شوهرم میرفت بیرون تا شب که برمیگشت تلفنی حرف میزدیم......
ساعتا اینقد زود میگذشتن اصلا خستگی تو ذاتمون نبود از شوهرم خواستم که طلاقم بده گفتم اصلا نمیتونم باهات زندگی کنم....
اما شوهرم میگفت که بی من میمیره روزا گذشت سه ماهی بود اصرار رو اصرار دیدم چیزی حل نمیشه....
مامان بابامم نمیزاشتن طلاق بگیرم خیلی سخت شده بود دنیا برام ...هر وقت باهاش حرف میزدم بهشم میگفتم میدونی این حرف زدنه ما خیلی ناشرعی ست میدونی دارم خیانت میکنم همش سکوت میکرد.....
میگفت اخه من نمیتونم بی خبر باشم ازت میگفتم بزار طلاقمو بگیرم با هم حرف میزنیم الان من خیانتکارم💔.....
اما اون نمیزاشت...
مثل اینکه یه کم ایمان ته دلم مونده بود یه روز نشستم گفتم که طلاقم جور نمیشه یه نفرم وابسته کردم که چی؟؟
از همه مهمتر گناهشو من بعدا چجوری با خدا ملاقات کنم من اون دختری که فکر میکردم هیچ کس به اندازه من پاک نبوده چی شد😔
#ادامهداردانشاءالله
📔داستان های جالب وجذاب📔
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
#نابینایی_که_هدف_را_زد
#قسمت_سوم
سالم داشت به شدت میگریست!
اولین باری بودم که به صحنهی گریستن #سالم توجه میکردم... ده سال گذشته بود و تا آن وقت به او دقت نکرده بودم...
خواستم توجهی نکنم... اما نتوانستم... #صدایش را میشنیدم که مادرش را صدا میزد و خودم همانجا بودم...
به او نزدیک شدم و گفتم: سالم، چرا گریه میکنی؟!
صدایم را که شنید گریهاش متوقف شد!! همین که احساس کرد نزدیک اویم با #دستان_کوچکش اطراف را پایید... یعنی چه میخواهد؟ فهمیدم میخواهد از من دور شود...
انگار میخواست بگوید: الان احساس کردی من هم وجود دارم؟ این ده سال کجا بودی!!
دنبالش کردم... وارد اتاقش شده بود...
اول نخواست سبب #گریهاش را بگوید... سعی کردم با او مهربان باشم...
سالم سبب گریهاش را به من گفت... و من به حرفهایش گوش میدادم... بهتم زد... میدانید چرا گریه میکرد⁉️
برادرش عمر که همیشه او را به #مسجد میبرد دیر کرده بود و چون وقت نماز #جمعه بود میترسید صف اول نماز را از دست بدهد...
عمر را صدا زده بود... مادرش را صدا زده بود... اما کسی پاسخش را نداده بود... برای همین داشت گریه میکرد... نگاهی به اشکهایش که از چشمان #نابینای او سرازیر بود انداختم...
نتوانستم بقیه حرفهایش را تحمل کنم
دستم را بر دهانش گذاشتم و گفتم: برای این داشتی #گریه میکردی؟!
گفت: بله...
دوستانم را فراموش کردم... مهمانی را فراموش کردم... گفتم:
سالم غصه نخور... میدانی امروز چه کسی تو را به مسجد میبرد⁉️
گفت: بله... عمر... ولی او همیشه دیر میکند!
گفتم: نه... #من تو را به مسجد خواهم برد...
#ادامهداردانشاءالله
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk