eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.9هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
19.2هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ . سالم داشت به شدت می‌گریست! اولین باری بودم که به صحنه‌ی گریستن توجه می‌کردم... ده سال گذشته بود و تا آن وقت به او دقت نکرده بودم... خواستم توجهی نکنم... اما نتوانستم... را می‌شنیدم که مادرش را صدا می‌زد و خودم همانجا بودم... به او نزدیک شدم و گفتم: سالم، چرا گریه می‌کنی؟! صدایم را که شنید گریه‌اش متوقف شد!! همین که احساس کرد نزدیک اویم با اطراف را پایید... یعنی چه می‌خواهد؟ فهمیدم می‌خواهد از من دور شود... انگار می‌خواست بگوید: الان احساس کردی من هم وجود دارم؟ این ده سال کجا بودی!! دنبالش کردم... وارد اتاقش شده بود... اول نخواست سبب را بگوید... سعی کردم با او مهربان باشم... سالم سبب گریه‌اش را به من گفت... و من به حرف‌هایش گوش می‌دادم... بهتم زد... می‌دانید چرا گریه می‌کرد⁉️ برادرش عمر که همیشه او را به می‌برد دیر کرده بود و چون وقت نماز بود می‌ترسید صف اول نماز را از دست بدهد... عمر را صدا زده بود... مادرش را صدا زده بود... اما کسی پاسخش را نداده بود... برای همین داشت گریه می‌کرد... نگاهی به اشک‌هایش که از چشمان او سرازیر بود انداختم... نتوانستم بقیه حرف‌هایش را تحمل کنم دستم را بر دهانش گذاشتم و گفتم: برای این داشتی می‌کردی؟! گفت: بله... دوستانم را فراموش کردم... مهمانی را فراموش کردم... گفتم: سالم غصه نخور... می‌دانی امروز چه کسی تو را به مسجد می‌برد⁉️ گفت: بله... عمر... ولی او همیشه دیر می‌کند! گفتم: نه... تو را به مسجد خواهم برد... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk